واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: خورشيد اتحاد جماهير چشم توست جام جم آنلاين: اشعاري كه امروز در اين صفحه ميخوانيد تازه سرودههاي شاعران جوان گرگان (استان گلستان) است كه به صفحه شعر جوان ارسال شده، البته همراه يادداشتي از شاعر پيشكسوت و خوشذوق همروزگارمان حسين ديلم كتولي كه مدتهاست نفس گرمش در عليآباد كتول سبز و جاري است. شاعران جوان گلستان را كمتر در كنگرهها و جشنوارهها ديدهايم، اما آنچه با خواندن شعرهاي شاعران جوان گرگاني بيدرنگ به ذهن ميرسد، اين كه كاملا تحت تاثير جريان كلي شعر جوان كشور است و اين موضوع، هم در نوع برخورد با زبان و هم در تركيبسازيها و فرمي كه اشعار دارد نمايان است حتي آثار كلاسيك نيز بيتاثير از غزل امروز نيست. اما تنها نكتهاي كه در اين زمينه بايد گفت جاي خالي طبيعت است كه حضور كمرنگش بشدت در آثار اين شاعران به چشم ميآيد. 2 * 2 هر روز مشت خودم را توي باد پخش ميكردم مردهها با دستهاي بيرون از گور به گور ميشدند روي پلاكارتها نوشته بودم ميآيي با دستهايي بيرون از گور پا به فرار گذاشتم كسي در اين خيابان يك مرده را جريمه نميكند من بدون پلاك به جنگ رفته بودم هميشه همين طور ميمردم توي اين خيابان همه چيز از يك تصادف شروع شد تو من خدا پردهها به باد پا ميدادند و دست ميگرفتند از گورها دست من هميشه جا ميماند توي جيبهايم روي ماشهها/ روي ميزها من حساب و كتاب سرم نميشود 2*2 اندازه تو نه، من 30*40 قاب شدهام روي ديوار روي سنگ روي ميز روي كتاب من همه چيز را به آب دادم حتي عكسم را زيگ زاگ پدرم با دوچرخه از دنيا رفت روي پيراهنها مادرم جاده ميدوخت من ميپوشيدم پدرم را با دوچرخه با پارچه سفيد مادرم گريه ميكرد زيگ زاگ/ زيگ زاگ مرتضي شاهيننيا فردا صبح اهل حرف نيست فقط گاهي دستش را كه شكل ميدهد به ابر برميدارد من را به شورترين جاي دريا به پنجرهاي شناور ميخواند بفرماييد! بين لبهايمان فقط حباب رد و بدل ميشود بين چشمانمان تمام تجهيزات جنگ جهاني اول ميگويم: خوب شد بلد نيست تا دو بشمارد وگرنه من كه با دستانم نميتوانم يك فندق را بشكنم چطور برايش توضيح بدهم با فشار انگشتي مغز يك شهر را در آوردند؟ همه چيز را فراموش ميكنم و به سوال خودم ميرسم كه تا ميخواهم بپرسم: «دريا هزار موج دارد تو زير كدام آروارهاش ميخوابي؟ » نفس كم ميآورم و فقط دانههاي نمك ميماند در دهانم از خواب كه بلند ميشوم فردا صبح وابستهتر از دورها از پيچي كه در عكس افتاده بود با دوچرخه ميآمدي و ميچرخيدي در حياتِ برگها وُ مثل هر روز با دستاني كه اشتياق از خطوطش چكه چكه ميريخت به ديدنم ميآمدي و در اتاقم آن گوشه به بيدي ايستاده نگاه ميكردي كه بادي هر روز لولاهايش را وابستهتر ميكرد محمدصادق صالحي فال اين روزها كه ميرسد آنقدر دلگيرند كه چشمهايم گاه حتي از خودم سيرند آيينه را بشكن كه اين آيينهها عمري است بين من و تنهاييام را نيز ميگيرند يك روز عاشق ميشوي و خوب ميفهمي آن روز، ماهيها چرا در تنگ ميميرند روزي كه انگشتان من در بافه هر موت غمگينترين فرمانروايان به زنجيرند آري تو خورشيدي و اين انگشتها عمري است چون برف در دستان تو در حال تبخيرند عمري است كفبينان چين و كوليان هند ديگر براي عاشقانت فال ميگيرند. شواليه يك روز اين جهان غمآلود ميرود آن دردها كه در دلمان بود ميرود يك روز اين شواليه با اسب چوبياش بر كشوري كه سوخته، در دود ميرود تو دور بودي و چه زمان سخت ميگذشت حالا كه در كنار مني زود ميرود باور كن اين انار ترك خورده سالها قلب من است و سوي تو بر رود ميرود تو نيستي و بيتو در انبوه دردها زل ميزنم به آينه، چون پيرمردها بنيامين ديلم كتولي غزل اشتباه غافل است از سياهي شبها چشم هر كس به ماه ميافتد اشك تو هر چقدر هم كه زلال از دو چشم سياه ميافتد روسري تا كه از سرت وا شد باد با لشكرش هجوم آورد گيسوانت دوباره شوريدند جنگ سختي به راه ميافتد اين تويي كه هميشه پيروزي گرچه هر چند لحظه ميديدم چند تا از سياه لشكرها زير پاهاي شاه ميافتد چند تا از سياه لشكرها مثل من زير پات بر خاكند يك نظر هم نكرده ميگويي اتفاق است گاه ميافتد تو اگر چه بلند بالايي من اگر چه شكستهام اما روزگار است گاه ميبيني كار كوهي به كاه ميافتد چشم عاشق هميشه گريان است آستينش هميشه خونآلود عاشق آنقدر صاف اشكش با يك تلنگر به راه ميافتد خواستم درد دل كنم، اما ديدم اين شعر جاي خوبي نيست بين ابيات يك غزل گاهي يك دو بيت اشتباه ميافتد علياكبر آغاسيان اتحاد جماهير اين لحظههاي سخت نفسگير چشم توست خورشيد اتحاد جماهير چشم توست راه تو سخت نيست، سزاواريام كم است اين قطرهاي كه شوق سرازير چشم توست درگير و دار كشف و شهود تو ماندهام پاسخ هر آنچه هست تفاسير چشم توست ما را به مولوي و نيستان چه حاجت است ني، طفل ني سوار بم و زير چشم توست دنيا مجال نام تو را ياد كردن است بيشك بهشت باغ اساطير چشم توست عاطفه عمادلو هشتمين بهانه دستها در امتداد خواهش به سوي حرمت قبله/ جاري شدهاند تا كبوترانه به سمت رويش اجابت پرواز شوند/ بچرخند هبوط كنند بر قله قاف استغنا كه بال بال / كف بزنند آغاز يك روز را براي تولد هشتمين بهانه كه تمام آفرينش/ شمعهاي وجود را مشتاقانه بسوزند وجيهه ابراهيم نژاد تنديس يك مرد خسته وزنِ غزل را كه ميشكست آمد و با كلاهِ كج و پالتو نشست سربازهاي خسته عقبگرد ميزدند در قهوه خانه، چاي و قليان و هر چه هست فنجان آخري ِ شما، خيره شد به مرد يا مرد وسوسه شد چشم را نبست زن با دو چشم تيلهاياش يك ترانه شد بدجور جاي قافيههاي غزل نشست تنديس زن تمام شد و مرد خيره شد در آن دو چشم تيلهاي و آن نگاه مست گم شد ميان حلقه باريك دود و بعد يك لحظه رفت با غزلي ناب توي دست يك مرد روي دفتر شعرش مچاله شد عُقش گرفته بود از اين روزگار پست زنده ياد سارا خدادادي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3521]