واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: ضرب المثل های ایرانی
نقل کرده اند دو نفر با هم بسیار صمیمی بودند . یکی از آن ها ناچار شد برای درس خواندن به سفر دور و درازی برود . دوست دیگر در شهر خودش ، یعنی شهر مرو ، ماند تا دوستش درسش را بخواند و برگردد . مرو در آن زمان یکی از شهرهای ایران بود که امروزه در کشور ترکمنستان قرار دارد .
کار دوستی که در مرو مانده بود ، تجارت بود . پول و ثروت خوبی به دست آورده و مورد اعتماد و احترام مردم بود. مدتی بعد از جدایی این دو دوست ، فرمانروای شهر مرو از دنیا رفت . خلیفه تصمیم گرفت تاجر را که مورد اعتماد مردم بود ، فرمانروا کند و همین کار را هم کرد . چند سال گذشت . مرد فرمانروا به ثروت بشتری دست یافت و برای خودش خانه بسیار بزرگی خرید و آنجا را محل فرمانروایی خود قرار داد . آدم های زیادی دور و برش جمع شدند . دیگر کسی نمی توانست به راحتی با او ملاقات کند . به همه دستور می داد و همه از او می ترسیدند.
دوستی که برای ادامه تحصیل به شهر دیگری رفته بود و عالم بزرگی شده بود ، به مرو بازگشت . وقتی دوست دانشمند وارد شهر شد ، مستقیم به خانه قدیمی دوستش رفت تا او را ببیند . همسایه ها به او گفتند که فرمانروا مدت هاست که خانه اش را فروخته و در خانه بزرگ دیگری زندگی می کند . وقتی که او شنید دوستش فرمانروا شده ، بسیار خوشحال شد . به خانه جدید او رفت . می خواست وارد خانه شود که جلویش را گرفتند . دربان خانه فرمانروا گفت :
" همین طور سرت را پایین انداخته ای و بدون اجازه می خواهی وارد خانه فرمانروا شوی ؟ تو کیستی و چه می خواهی ؟ " مرد دانشمند گفت :
" من غریبه نیستم . از دوستان قدیمی فرمانروا هستم . سال هاست او را ندیده ام . آمده ام تا با هم دیداری تازه کنیم . " دربان گفت :
" این طوری که نمی شود ، برو زیر آن درخت بنشین تا فرمانروا از خانه اش بیرون بیاید . اگر تو را ببیند و دلش بخواهد ، می توانی با او حرف بزنی ."
جلوی خانه فرمانروا درخت چنار بزرگی بود . مرد دانشمند رفت و زیر درخت نشست . ساعت ها منتظر ماند تا فرامانروا از خانه اش بیرون بیاید. عصر شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت که خبر دادند فرمانروا قصد دارد از خانه خارج شود . مرد دانشمند از جا برخاست و کنار درخت چنار منتظر ماند . فرمانروا از خانه بیرون آمد . ده پانزده نفر دور و برش را گرفته بودند . او در حالی که با اطرافیانش حرف می زد ، به طرف کالسکه اش رفت . در آن نشست و حرکت کرد. او حتی نیم نگاهی به دوست قدیمی اش که زیر درخت چنار ایستاده بود ، نینداخت . مرد دانشمند ابتدا از این ماجرا بسیار ناراحت شد . اما کم کم خودش را دلداری داد و با خود گفت : اطرافیانش اجازه ندادند که او دور و برش را نگاه کند . شاید چون عصر بود و نیمه تاریک ، نتوانست مرا ببیند . فردا حتما ً مرا خواهد دید . فردای آن روز هم مرد دانشمند به در خانه دوست قدیمی اش رفت و در انتظار دیدن او زیر درخت چنار ایستاد . این اوضاع چند روز ادامه داشت و تلاش مرد دانشمند برای دیدار با دوست قدیمی اش به جایی نرسید. او فهمید که حال و روز زندگی دوستش فرق کرده و به این زودی ها امکان ملاقات او فراهم نمی شود . از زیر درخت چنار دل کند و به مدرسه ای که در آن مشغول درس دادن شده بود ، رفت .
مدتی گذشت . یک روز خبر بر کناری فرمانروا در شهر پیچید . چند روز بعد فرمانروای جدید انتخاب شد . بعد از این اتفاق ، مرد دانشمند به خانه دوست قدیمی رفت . دیگر از دربان و آن خدم و حشم خبری نبود . در زد و وارد خانه شد . دو دوست پس از سال ها به هم رسیدند و از دیدن یکدیگر بسیار خوشحال شدند . دوستی که فرمانروا شده بود ، با ناراحتی به دوست دانشمندش گفت :
" فکر نمی کردم فراموشم کرده باشی و این قدر دیر به دیدنم بیایی . کاش آن روزها که فرمانروا بودم ، به دیدنم می آمدی . " مرد دانشمند گفت :
" بارها برای دیدن تو آمدم ، اما دربان هایت مرا به خانه راه نمی دادند . روزهای زیادی زیر سایه درخت چنار بیرون خانه ات نشستم تا شاید هنگام رفتن و آمدن ، تو را ببینم . اما تو اصلا ً به دور و برت نگاه نمی کردی . " فرمانروای سابق آهی کشید و گفت :
" راست می گویی ، من مغرور و خود پسند شده بودم و غیر از اطرافیان چاپلوسم کسی را نمی دیدم . آن قدر خودپسند شده بودم که حتی چنار به آن بزرگی را هم نمی توانستم ببینم ، چه رسد به کسی که زیر سایه چنار نشسته است . " دانشمند گفت :
" گذشته ها گذشته ، مواظب باش از این به بعد باد غرور چشم هایت را کور نکند . "
از آن پس درباره کسی که به ثروت و مقامی می رسد و گذشته و دوستان قدیمی اش را فراموش می کند ، می گویند :
" مثل خان مرو شده ، چنار جلوی خانه اش را هم نمی بیند .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]