تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد روز قیامت حسرتش را خواهد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836268224




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يک جرعه زيارت


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يک جرعه زيارت
يک جرعه زيارت   نويسنده: مهدي قزلي   اتوبوس مثل يک گاري تکان تکان مي خورد وتوي جاده پيش مي رفت. قرار بود موقع ظهر برسيم مشهد ولي از ظهر گذشته بود و هنوز به نيشابور هم نرسيده بوديم. دو بار توي راه خراب شده بود و راننده با آچار و ابزارش افتاده بود به جان موتور اتوبوس. توي راه فقط از ساختمان ها مي توانست سبقت بگيرد. همه اش تقصير تقي بود. از سال 77 که وارد دانشگاه شده بود پشت سرهم مي گفت بيا دونفري برويم مشهد. البته ده باري اردوي دانشجويي رفته بوديم ولي عشق دونفري سفر رفتن داشت. 7-6 سالي طول کشيد ليسانسش را بگيرد و دو، سه سالي هم مشغول فوق ليسانس بود و حالا هم خودش را سرگرم پايان نامه کرده تا بلکه چشم هايش از اين که هست کورتر بشود و از سربازي معاف. من هم ديگر دارم سربازي را تمام مي کنم. مرخصي آمده بودم که زنگ زد ودوباره ياد گذشته ها کرد و باز هم قضيه سفر مشهد را پيش کشيد. بدم نيامد يکي دو روزي برويم سفر و هوايي عوض کنيم. حالا هم کنار پنجره اتوبوس سرش را تکيه داده و خرناس مي کشد. عينکش روي صورتش کج شده و بند عينک هم پيچيده به سروگردنش. طبق معمول سگک کمربندش از آنجايي که بايد باشد يک کف دست آن طرف تر است. بند کفش هايش را خيلي شل مي بندد که همين طوري پايش را بکند داخلش. واکس هم که اصلا در مرامش نيست. يک بيسکويت ساقه طلايي نصفه هم توي دستش است. يک ارتباط ويژه با اين خوردني دارد. جاي همه چيز را برايش مي گيرد. صبحانه، نهار، شام، سربازي براي اين بشر از نان شب هم واجب تر است. صدبار بهش گفتم رحم به آن چشم هايش کند، زودتر برود سربازي بلکه کمي هم آدم بشود. تقي با اين وضعيت معلوم است اگر بليط مشهد بگيرد بليط اين اتوبوس را مي گيرد. دوست دارم الان يک مشت بکوبم توي سرش که از خواب بپرد و ديگر تا عمر دارد چشم هايش هم نيايد. هميشه همين طور راحت است. بي خيال و بي عار. چند بار ازش پرسيدم مشهد کجا مي خواهيم برويم. جواب درستي نداد که نداد. با يک «خدا بزرگ است» سروته قضيه را جمع مي کرد. ديگر هوا تاريک بود که رسيديم مشهد. خسته بودم. کوفتگي در تمام بدنم پخش شده بود. انگار توي يک بشکه از بالاي تپه اي غلتانده شده باشم پايين. تقي از خواب بيدار شده بود وسرحال تر از من بود. بيسکويت نصفه را سمت من گرفت وگفت: بيا شام بخوريم. گفتم: تقي اول يک فکري براي خواب و شب بکنيم. تقي با لاقيدي شانه اي بالا انداخت و ساک کوچکش را برداشت وگفت: جا مي خواهيم چه کار؟ امشب حرم مي مانيم، فردا بعد از ظهر هم که بليط برگشت داريم.شب جمعه هم هست و ثواب زياد دارد. حال بحث کردن نداشتم. تقي هم کارش معلوم بود. نمي خواستم با طناب او توي چاه بروم. من هم کوله کوچکم را برداشتم وراه افتادم. بلند گفتم: پس راه ما از هم جداست. فردا بعد از ظهر موقع برگشتن مي بينمت. تقي بيسکويتي که توي دهانش بود را قورت داد و دنبالم آمد. - خب بابا، حالا قهر نکن. يادم آمد، يک هتل مي شناسم اطراف حرم! هتل! اگر جان داشتم بعد از آن همه پياده روي توي کوچه پس کوچه هاي حرم، برگردم بروم دنبال جا، حتما اين کار را مي کردم ولي تقي هم وضع مرا فهميده بود. لباسش را عوض کرد وبا زيرشلوار و زيرپيراهن سوراخ آمد و خودش را انداخت روي تخت. از حمامش بوي گند مي آمد و توي توالتش هم سوسک غلت و واغلت مي زد. به تقي اخطار کردم که سروصدا نکند تا چند ساعتي بخوابم.سعي کردم از آبروي امام رضا(ع) هم مايه بگذارم: ببين تقي! الان من وتو فقط دو تا دوست نيستيم . زائر امام رضا (ع) هم هستيم.ما بايد علاوه بر اين که حق دوستي را براي هم ادا مي کنيم، هواي زائر امام رضا(ع) بودنمان را هم داشته باشيم. مثلا اگر تو مرا اذيت کني زائرامام رضا (ع) را اذيت کرده اي.

تقي که خيلي جدي داشت گوش مي داد گفت: آقا اجازه اگر زائر امام رضا(ع) را اذيت کنيم چي مي شه؟ سوسک مي شيم؟ با کف دست کوبيدم وسط پيشاني ام. بد وضعي داشتم. تقي به همه اهدافش رسيده بود. تا حالا هم فقط پول بليط اتوبوس را داده بود و دو، سه تا بيسکوييت ساقه طلايي. کمي دستمال کاغذي مچاله کردم و چپاندم توي گوشم تا بخوابم. تخت جيرجير مي کرد. کافي بود نفس را کمي عميق بکشيم تاصدايش دربيايد. از تخت آمدم پايين و روي زمين خوابيدم. تقي روي تخت ورجه وورجه مي کرد.گفت: تا من غسل زيارت مي کنم، بيدار شو که برويم حرم. اين آخرين جمله اي بود که از تقي شنيدم. سرم گرم شد، چشم هايم سنگين شد و خوابم برد. راه افتاده بوديم سمت حرم. تقي نمي دانم کجا بود. نمي دانم اصلا چرا تنها دارم مي روم. ولي به هر حال داشتم مي رفتم. مسيري که تقي مرا برده بود تا آن مسافرخانه زپرتي، بلد نبودم. بي هدف رفتم تا رسيدم به خيابان اصلي. تازه فهيمدم کلي از مسير دور افتاده ام. سوار تاکسي شدم پيرمردي کنارم نشسته بود. هيبتش مثل تقي بود. فقط نمي فهميدم روحاني است يا نه. لباسش يک جوري بود. پيرمرد فهميد که نگاهش مي کنم. سلام کرد. جواب دادم. گفت: ها! مي ري زيارت! گفتم: بله. شما هم مي ريد؟ -نه ديگه ما اين جايي شديم. رفت وآمد نداريم. پيرمرد لهجه ترکي غليظ داشت.گفتم خوش به حالتان. گفت: خوش به حال شما که جوان هستيد. فقط به امام رضا (ع) فکر کن.از فکر خواب و خوراک و تقي و بقيه مردم بيا بيرون. هر جا هر کاري براي هر کسي مي کني، اين جا براي امام رضا (ع) باش. تاکسي ايستاد. پيرمرد پياده شد.پرسيدم: آقا ببخشيد شما کي هستيد؟ گفت: تقي! محمد تقي! راننده راه افتاد. گفتم: آقا نگه داريد. پياده مي شوم. نگه داريد ببنيم اين آقا کي بود... يک دفعه از خواب پريدم. کمي فکر کردم.توي دلم به تقي چند تا فحش دادم که توي خواب هم دست از سرم بر نمي دارد. يک کاغذ برايم نوشته بود و گذاشته بود زير بيسکويت ساقه طلايي. رفته بود حرم و گفته بود بيايم گوهرشاد و حتما از اين ساقه طلايي ها بخورم... بلند شدم با بي حوصلگي غسل زيارت کردم و راه افتادم. کوچه پس کوچه ها به نظرم آشنا بود. مثل همان که توي خواب ديده بودم. از توي کوچه ها که بيروم درآمدم و به خيابان اصلي رسيدم از مغازه داري آدرس حرم را خواستم. مسير را نشانم داد. نزديک نيمه شب بود. مغازه ها بسته بودند، اين يکي هم حتما به هواي زواري مثل من باز نگه داشته بود. پياده راه افتادم که پيکاني برايم بوق زد. فکر کردم با تاکسي مي روم. سوار شدم. کمي جلوتر پيرمردي سوار شد. نه شبيه تقي بود نه شبيه آن کسي که در خواب ديده بودم. کمي وراندازش کردم. هيچ ربطي به خوابم نداشت. پيرمرد زودتر از من پياده مي شد. سرکرايه با راننده بحثش شد. آخر بحث هم رو به من کرد و گفت: شماها اينجا باعث گراني شديد. قربان امام راضا(ع) بشم.اين قدر که به ما ضرر مي زنيد زيارت مي کنيد؟ جا خوردم. راننده حرکت کرد. گفتم: آقا صبر کن ببنيم اين آقا کي بود؟ راننده غرولند کرد و گفت: اين هميشه سر کرايه چانه مي زند. عادتش است. شر مي شود. بگذار برويم آخر شبي! تا بيايم راننده را راضي کنم رسيده بوديم فلکه آب. فکر تقي بودم که پيدايش نکردم و فکر خوابي که ديدم و پيرمردي که نشد با هم صحبت کنيم و گرسنگي که فشار مي آورد. اي کاش از آن ساقه طلايي کمي مي خوردم. از گوشه صحن گوهرشاد وارد شدم، کفش هايم را دادم و عوض اين که از روبه روي ضريح داخل بشوم رفتم داخل شبستان. از دو، سه تا سالن و راهرو گذشتم تا رواقي که خلوت بود و جز چند نفر کسي آنجا نبود.فکر کردم جاي خلوت براي خلوت کردن با امام رضا (ع) بهتر است. با اين خوابي که ديده ام حتما نظري شده تا زيارت خوبي داشته باشم. کنار در ورودي به ديوار تکيه دادم. يکي از کتابچه هاي دعا را از توي قفسه برداشته بودم. اول کتاب نوشته بود. به زن ها ودخترها بگوييد با جوراب نازک نيايند حرم. اگر نگوييد حتما يک اتفاق بدتر برايتان مي افتد. يک نفر هم روي نوشته ها را خط خطي کرده بود.

کتابچه را باز کردم و رفتم سراغ زيارت نامه. روحاني اي کنارم خيلي با ادب نشسته بود. سري چرخاندم خيلي خلوت بود. شروع کردم به خواندن زيارت نامه. فکرم پيش خوابي بود که ديده بودم و پيرمرد ترک لهجه. با صداي آرام زمزمه مي کردم. هر چه از تلفظ عربي بلد بودم هم رعايت مي کردم. احساس مي کردم دارم زيارت خوبي مي خوانم. يک دفعه يادم افتاد اذن دخول نخوانده ام. به خودم ارفاق کردم و زيارت را ادامه دادم. مردي ميانسال آمد کنارم روبه ديوار نشست و دستش را روي شانه ام گذاشت. زير چشمي نگاهش کردم. ظاهراً حواسش به من نبود. چشم هايش قرمز بود. احساس کردم صداي من برايش تداعي کننده چيز خوبي است.کمي صدايم را بلندتر کردم. مرد ميانسال بلند شد و زير لب گفت: خدا خيرت بدهد. نفهميدم با من بود يا نه. ولي احتمالا منظورش من بودم. احساس خوبي داشتم. همان طور به زيارت خواندن ادامه دادم و صدايم را مثل زمزمه پايين نياوردم. هنوز چند لحظه اي از رفتن مرد ميانسال نگذشته بود که زن و مرد جواني آمدند. آنها هم کنارم نشستند. آرام با هم حرف مي زدند. سعي کردم گوش کنم ببينم چه مي گويند ولي نمي فهميدم.سعي کردم توي تلفظ و اداي کلمات عربي اشتباه نکنم. يک طلبه جوان هم آمد اين طرفتم نشست. احساس مي کردم زيارت را خيلي خوب و با اخلاص مي خوانم که اين ها اطرافم جمع مي شوند. پيرمرد و بچه کوچک هم آن طرف زن وشوهر جوان نشستند. دوست داشتم خودم را از دور نگاه کنم. فکر کنم اطرافم را هاله اي از نور گرفته بود و زائرهاي امام رضا(ع) متوجه مي شدند. صدايم را بلندتر کردم تا آنها از زيارت خواندنم استفاده کنند. پيش خودم فکر کردم حتما وقتي برگشتم تهران بروم کلاس مداحي. با اين جذبه اي که زيارت خواندنم داشت حتما مي توانستم مداح خوبي شوم. چيزي نمانده بود سبک شوم و پرواز کنم. چند نفر ديگر هم آمدند و رفتند. اي کاش شعر بلد بودم و وسط زيارت نامه مي خواندم. ولي هر چه فکر کردم غير از شعر «اي نام تو بهترين سرآغاز/ بي نام تو نامه کي کنم باز.» يادم نيامد. اين شعر هم به درد وسط زيارت امام رضا (ع) نمي خورد. زيارت داشت تمام مي شد. کتابچه را ورق زدم بعد از زيارت نامه دعاي بعد از زيارت بود. تصميم گرفتم آن را هم بخوانم تا اين سفره پر برکت به اين زودي ها جمع نشود. مردم همچنان مي آمدند و مي رفتند. زيارت نامه که تمام شد دعا را شروع کردم. دعا از زيارت نامه طولاني تر بود. خوب بود تقي هم مي بود. استفاده مي کرد. تازه فهميدم چرا اين قدر اصرار داشت با من بيايد مشهد. از توي سينه گرم مي شدم. خيلي ها به من توجه داشتند. بايد به اين توجه اداي دين مي کردم. سعي کردم توي دعا خواندن صدايم تحرير بيشتري داشته باشد. اگر اين زائرها کاري نداشتند حتما بيشتر اينجا مي نشستند و بيشتر حال مي کردند. کتابچه را ورق زدم. دعا ديگر داشت تمام مي شد. حتما قسمت اين بود که من باعث فيض مردم باشم. نصف صفحه بيشتر باقي نمانده بود که دعا هم تمام شود. يک نفر آمد کنارم نشست و اين يکي خيلي نزديک نشست. دعا که تمام شد گفت: زيارت قبول مهندس! سرم را بلند کردم و ديدم يکي از بچه هاي سابق دانشگاه است. سلام عليک کرديم. گفت: خيلي رفتي توحال. گفتم: اگر قبول کنند انشاءالله! گفت: معلومه بچه تهران هستي. گفتم: چه طور؟ گفت: بچه هاي تهران وقتي مي آيند زيارت امام رضا(ع) حتما يه سري به علامه جعفري مي زنند. نفهميدم دقيقاً چه مي گويد. دستش را روي زمين گذاشت و شروع کردن به خواندن فاتحه. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. پايين ديوار نوشته بود مقبره فيلسوف متاله و عالم بزرگوار علامه محمد تقي جعفري. انگار آب يخ ريخته باشند. روي سرم. همه آنهايي که مي آمدند کنارم مي نشستند براي فاتحه خواندن به علامه جعفري مي آمدند. دوست سابق خداحافظي کرد و رفت. بلند شدم، همان طور حيرت زده. رفتم سمت گوهرشاد. يادم افتاد به خوابي که ديده بودم و پيرمرد ترک لهجه. وارد صحن شدم. توي اين يک ساعتي که زيارت نامه و دعاي بعد از زيارت را خوانده بودم اصلا به فکر امام رضا(ع) نبودم. خاک بر سرم. مي خواستم فرياد بزنم و سرم را بکوبم به ديوار. دستي خورد به شانه ام. تقي بود با چشم هاي پف کرده. معلوم بود حسابي گريه کرده است. من، اما همه وقت مشغول ديگران بودم. تقي گفت: من چاکر زائر امام رضا(ع) هم هستم. حالا که زيارت کرديم هر برنامه اي که شما داشته باشي من دربست درخدمتم. مانده بودم حيران و سرگردان و حجالت زده. اي کاش نصف تقي زيارت کردن بلد بودم.

منبع: همشهري- ويژه نامه مذهبي آيه  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 644]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن