واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطانيشاعر : سنايي غزنوي که در زندان سلطاني منم سلطان زندانيشگفت آيد مرا بر دل ازين زندان سلطانيبه دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانيغريب از جاه طوراني ز نافرماني لشکرهمه در عشوه مغرورند از غمري و نادانيسپاه بيکران داري وليکن بي وفا جملهز گلشنهاي روحاني به گلخنهاي جسمانيز بدرويي و خودرايي همه يکبارگي رفتهکه گلشنهاي جسماني ست گلخنهاي روحانيطلبکارند نزهت را و نشناسند اين مايهکه قوت گير دار جان را دهي ياقوت رمانيروا باشد که قوت جان به اندازهي حشم گيردکه جزع او به قيمت تر بود از در عمانيدر آن دريا فگن خود را که موجش باشد از حکمتخوشا خاموش گويا و خوشا پيداي پنهانياگر گويا و پيدايي يکي خاموش پنهان شوکجا واقف تواند شد کسي بر سر يزدانيبرستي گر ترا بر سر جان خود وقوف افتداز آن بيهوده سرگردان چنان گردون گردانيثبات دل همي جويي درون گنبد گردانکه اندر بند هفت اختر اسير چار ارکانيازيرا در مکان جهل همواره به کيني توچرا چون انسي و جني در اندوه تن و جانيچرا در عالم عقلي نپري چون ملايک توچه پوشي جامهي شهوت دل و جان را چه رنجانيچه پيچاني سر از طاعت چه باشي روز و شب غافلچنان دان بر خط دين بر که دست تاج مردانيکه تا دست جوانمردي به دنيا در نيفشانينبيني عاقل هرگز نه ايواني نه کيوانيچه بندي دل در آن ايوان که هستش پاسبان کيواننداري همت کيوان چو اندر خورد ايوانيتو خود ايوان نميداني تو خود کيوان نميبينيسزاي پنبه و دوکي نه مرد رزم و ميدانيبدين همت که اندر سر همي داري سراندر کشعزيزست اي مسلمانان عليالجمله مسلمانيببيني تا چه سودست اين که در عالم همي بينيببايد در ره ايمان يکي تسليم سلمانياگر خواهي که با حشمت ز اهل البيت دين باشيخمار ار زين کند فردا کمال خويش نقصانياي مي خوردهي غفلت کنون مستي و بيهوشينه آگاهي که آباداني ايدون هست ويرانيز آباداني دنيا بکردي دين خود ويرانگر از شبهت نه چون ابليس بر پيکار عصيانيبه پيش آدم شرعي سجود انقياد آورازين زندگاني چو مردي بمانيبمير اي حکيم از چنين زندگانيکه گر گست و نايد ز گرگان شبانيازين زندگي زندگاني نخيزدور آيد بود سير سيرالسوانيدرين زندگي سير مردان نيايدکني چون سگان رايگان پاسبانيبرين خاکدان پر از گرگ تا کيبسوز اين کفن ژندهي باستانيبه بستان مرگ آي تا زنده گرديز توز تموزي و خز خزانيرهاند ترا اعتدال بهارشسگان سقر را کند ميهمانياز آن پيش کز استخوان تو مالکبه عياري اين خانهي استخوانيبه پيش هماي اجل کش چو مردانازين زندگي ترس کاکنون در آنيازين مرگ صورت نگر تا نترسياسير ارغوان و امير ارغوانيکه از مرگ صورت همي رسته گرددکه آنجا امانست و اينجا امانيبه درگاه مرگ آي ازين عمر زيراغرور شياطين انسي و جانيبه گرد سرا پردهي او نگرددز حيواني و از نباتي و کانيبه نفسي و عقلي و امرت رساندازين زندگي تا نميري ندانيسه خط خدايند اين هر سه ليکننداني تو تفسير سبعالمثانيز سبع سماوات تا بر نپرينه زنده نه مرده بود جاودانيازين جان ببر زان که اندر جهنممنه نام جان بر بخار دخانينه جانست اين کت همي جان نمايدکه تا با شه جان به حضرت پرانيپياده شو از لاشهي جسم غايبکه تا همچو عيسا شوي آسمانيبه زير آر جان خران را چو عيساکه تا چرمه در ظل طوبا چرانيبرون آي ازين سبزه جاي ستورانبه جمع عزيزان عقلي و جانيچو مرگت بود سايق اندر رسي توز مشتي لت انبان آبي و نانيچو مرگت بود قايد اندر رهي توکه از مرگ رويت شود زعفرانيتو روي نشاط دل آنگاه بينيکند مهرباني پس از بيزبانيچو از غمز او کرد آمن دلت رابود بيزياني پس از بيزبانينخستت کند بيزبان کادمي راهمه گنج محمود زابلستانيبه يک روزه رنج گدايي نيرزدکه مرگست دروازهي آن جهانيبدان عالم پاک مرگت رساندکه مرگست سرمايهي زندگانيوزين کلبهي جيفه مرگت رهاندکند روح را ايمن از «لن تراني»کند عقل را فارغ از «لاابالي»بدانجاي چندان که خواهي توانيهمه ناتوانيست اينجا چو رفتيازين کنج صورت به گنج معانيز ناداني و ناتواني رسي توز مشتي سگ کاهل کاهدانيبجز بچهي مرگ بازت که خردکه بگذر ازين منزل کاروانيبجز مرگ در گوش جانت که خواندکه تو ميزبان نيستي ميهمانيبجز مرگ با جان عقلت که گويدازين شوخ چشمان آخر زمانيبجز مرگت اندر حمايت که گيردز درس گرانان و درس گرانياگر مرگ نبود که بازت رهاندتف مرگ در جانت آرد روانيگر افسرده کردست درس حروفتبه مرگ آي تا قلب آنهم بدانيبه درس آمدي قلب اين را بديديز ننگ لقبهاي ايني و آنيتو بيمرگ هرگز نجاتي نيابيچه آب و چه نان و چه ميده چه پانياسامي درين عالمست ار نه آنجاز تقليد راي فلان و فلانيبجز مرگ در راه حقت که آردنه بازت رهاند همي جاودانياگر مرگ خود هيچ راحت نداردوگر بدخويي از گران قلتبانياگر خوش خويي از گران قلتبانانگرت هم سنايي کند نردبانيبه بام جهان برشوي چون سنايي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 551]