تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه قلب بهتر از روزه زبان است و روزه زبان بهتر از روزه شكم است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804390213




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

از خانه برون رفتم من دوش به ناداني


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني
از خانه برون رفتم من دوش به نادانيشاعر : سنايي غزنوي تو قصه‌ي من بشنو تا چون به عجب مانياز خانه برون رفتم من دوش به نادانيپيداش مسلماني در عرصه‌ي بلسانياز کوه فرود آمد زين پيري نورانيگفتم که بلي دارم بي سستي و کسلانيچون ديد مرا گفت او داري سر مهمانيدانم که مرا زين پس نوميد نگردانيگفتا که هلاهين رو گر بر سر پيمانينه عيب ز همسايه نه بيم ز ويرانيرفتم به سرايي خوش پاليزه و سلطانيقومي همه قلاشان چون ديو بيابانيدر وي نفري ديدم پيران خراباتيهمچون الف کوفي از عوري و عريانيمعروف به بي سيمي مشهور به بي نانياين گفته که بتاني وان گفته که نستانياين باخته دراعه و آن باخته بارانيمي گفت يکي ديگر ما «اعظم برهاني»مي گفت يکي رستم زان ظلمت نفسانيو آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانياين گفت «انا الاول» کس نيست مرا ثانيگفتم که چو قومند اين اي خواجه‌ي روحانيماندم متحير من زان حال ز حيرانيآنها که تو ايشان را قلاش همي دانيگفت: اهل خراباتند اين قوم نمي‌دانيکايشان هذيان گويند از مستي و نادانيهان تا نکني انکار گر بر سر پيمانيبايد که تو اين اسار از خلق بپوشانيار اين گنهي منکر در مذهب ايشانيپندار که نشنيدي اندر حد نسيانيزنهار از اين معني بر خلق سخنرانيدر زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانياي آنکه ز قلاشي بر خلق تو ترسانيحقا که تو بر هيچي چون زاهد او ثانيدر خدمت اين مردم تا تن به نرنجانيديدار چنين قومي دارد به من ارزانيچون شاد نباشم من از رحمت يزدانيبا دست به دست او زين زهد به سامانيتا ديد سنايي را در مجلس روحانيگر درخت صف زده لشکر ديو و پريامروز بدانست او کان صدر مسلمانيپرده‌ي خوبي بساز امشب و بيرون خرامملک سليمان تراست گم مکن انگشترياز پي موي تو شد بر سر کوي خردزهره‌ي زهره بسوز زان رخ چون مشتريکفر ممکن شدي در سر زلفين توديده‌ي اسلاميان سجده‌گه کافريعشق تو آورد خوي خستن بي مرهميگر بنکردي لبت دعوي پيغمبريهجر تو مانند وصل هست روا بهر آنکهجر تو آورد رسم کشتن بي داوريصلح جدا کن ز جنگ زان که نه نيکو بودبر سر بازار نيز کور بود مشتريعقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آيدستگه شيشه‌گر پايگه گازريعشق تو همچون فلک خرمن شادي بدادصدر سراي آن تست گر به حرم ننگريباشم گستاخ وار با تو که لاشي کندصد کس را يک ققيز يک کس را صد گريچشم تو هر دم به طعن گويد با چشم منصد گنه اين سري يک نظر آن سريحسن تو جاويد باد تا که ز سوداي تومهره بدست تو بود کم زده‌اي خون گريچون تو ز دل برنخورد باري بر آب کارطب سنايي به شعر ختم کند شاعريخسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاهخدمت خسرو گزين تا تو ز خود برخوريهست سنايي به شعر بنده‌ي درگاه اوآنکه چو بهرام هست خاک درش مشترياي دل ار خواهي که يابي رستگاري آن سريزان که مر او راست بس خوي ثنا پروريجانت اندر راه معني يک قدم ننهد به صدقچون نسازي فقر را نعل از کلاه سروريهر زيادت کان ندارد بر رخان توقيع شرعتا نسازي راه را از دزد باطن رهبريمرد زي در راه دين با رنگ رعنايي مسازآن زيادت در جهان عدل بيني کمتريهمچو گل تر دامني باشي که رويي در بهارسعتري از ننگ هر نامرد گردد سعتريبا دم سرد و هواي گرم کي گردد بدنديده در سرماگشا گر باغ دين را عبهريچيست چندين آب و گل را سروري کردن به حرصبيد و آتش نيک نايد صنعت آهنگريبلعجب کاريست چون تو بنگري از روي عقلآب و گل خود مر ترا بسته ميان در داوريخلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گويند مدحچون تو اندر آشنايي عقل و دين در کافريمثله کردي بهر بدني پيش هر دون اختريهان مگر خود را به ناداني مسلم نشمريراست چون بکري بود کو داده عذره را ز دستمثله بودن بهر بدني هست از دون اختريآن شبي کش عرس باشد خلق ازو با ناي و کوسآب شهوت مي ببردش آبروي دختريتنگدستي را همي گر مدبري خواني ز جهلمادرش خندان و او زان شرم در رسواگرياز خجالت پيش دين گستاخ نتواند گذشتواي از آن اقبال تو وي مرحبا زين مدبريگر چه اين معشوق رعنا خوبروي و دلبرستهر دلي کو کرد سلطان هوا را چاکرينفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بويچون سنايي دل از آن سوي تو افتد دل بريشير نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدماي برادر نيست جز فعل سگ و راي خريسلسبيل از بهر جان تشنگان دارد خدايپيره سگ خايد به دندان پاي مرد هر دريمي چه خواهي خوبتر زين از ميان هر دوانخرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقريآنچه اينجا ماند خواهد چند پويي گرد آنصدره آنجا سندسي و جبه اينجا ششتريهر کرا خشنود تن دين هست ناخشنود ازوگرد آن گردار خردمندي که آن با خود بريماه کنعان تا به يک منزل بها هجده درممقبلا مردا که دو معشوق را در بر گريگر توانگر ميري و مفلس زيي در روز چندمنزل ديگر بدين و دل بيابد مشتريمر امل را پاي بشکن از اجل منديش هيچبه که خوانندت غني اينجا و تو مفلس مرياين دو پيمانه که گردانست دايم بر سرتمر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهي پريگر چه عمر نوح يابي اندرين خطه‌ي فناهردو بي‌آرام و تو کاري گرفته سرسريزين جهان خود جز دريغا هيچ کس چيزي نبردتا بجنبي کرده باشد از تو آثار اسپريلافت از زورست و زر پيوسته ديدي تا چه کردزين جهان آزرده ميري گر همه اسکندريگر همي خواهي که پوسيده نگردي در هوسزور با عاد قوي ترکيب و زر با سامريعالمي ديگر گزين کاين جا نيابي هم نفسخانه پرداز از کره‌ي خاکي و چرخ چنبرياندرين عالم نيابي محرمي مر جانت راکو ز علت تيرگي دارد ز آفت ابترياي هوا بر دل نشانده چيست از لابرالاهجز صفاي احمدي و جز سخاي حيدريآنچه لا رد کرد تا دل بر نتابي زان همهوالله را يک دم ز الا الله هرگز بر خوريگر هواي نفس جويي از در دين در ميايخفته‌اي تو هان بده انصاف گر دين پروريتيغ تحقيق از نيام امتحان چون بر کشييا براهيمي مسلم باشدت يا آزريخاک از انصاف دادن اين چنين شد محترمهم ببيني حال خود را مهره‌اي يا گوهريبا عقاب تيز چنگ و با هماي خوب پرتيغ نفرين خورد بر سر آتش از مستکبريمر مخالف را جهيدن هست با او همچنانکابلهي باشد که رقاصي کند کبک دريبي چراغ شرع رفتن در ره دين کورواربا عصاي موسوي خود اسب تازد سامريهمچو «لا» بر بند و بگشا گر همي دعوي کنيهمچنان باشد که بي خورشيد کردن گازريرنج کش باش اي برادر همچو خار از بهر آنکهم ميان و هم زبان را تا زالله برخوريبود نوشروان عادل کافري در عهد خودزود پژمرده شود در دست گلبرگ طريشاد باش اي مهتري کز فضل تو در نيم شبداد دادي باز هر مظلوم را از داوريچاکران دولتت را گر دهي يک روز عرضکور مادرزاد خواند نقش بر انگشترياي سنايي بي کله شو گرت بايد سرورياين غريب ممتحن را اندر آن صف بشمريدر ميان گردنان آيي کلاه از سر بنهزانک نزد بخردان تا با کلاهي بي سريور نه در ره سرفرازانند کز تيغ اجلتا ازين ميدان مردان بو که سر بيرون بريعالمي پر لشکر ديوست و سلطان تو دينهم کلاه از سرت بربايند هم سر بر سريدين حسين تست آز و آرزو خوک و سگستزان سلطان باش و منديش از بروت لشگريبر يزيد و شمر ملعون چون همي لعنت کنيتشنه اين را مي کشي و آن هر دو را مي‌پروريعقل و جان آن جهاني را رعيت شو چو شرعچون حسين خويش را شمر و يزيد ديگريچشمه‌ي حيوانت بايد خاک ره شو چون خضرزان که ديوانه‌ست و مرده عاقل و جان ايدريگرد جعفر گرد گر دين جعفري جويي هميهر دو نبود مر ترا با چشمه يا اسکندريچون تو دادي دين به دنيا در ره دين کي کنندزان که نبود هر دو هم دينار و هم دين جعفريتا سليمان‌وار خاتم باز نستاني ز ديوپنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبريبي پدر فرزندي لاهوت بايد چون مسيحکي ترا فرمان برد دام و دد و ديو و پرياختر نيکوت بايد بر سپهر دين برآيهر که زو برگشت با ناسوت يابد دختريباز خر خود را ز خود زيرا که نبود تا ابدزان که اندر دور او طالع بود نيک اختريچون ترا دين مشتري شد مشتري گويد تراتا تو خود را مشتري باشي ترا دين مشتريچون بدين باقي شدي بيش از فنا منديش هيچکاي جهان را ديدن روي تو فال مشتريچو تو «لا» را کهتري کردي پس از ديوان امرزهره دارد گرد کوثروار گردد ابتريچون در خيبر بجز حيدر نکند از بعد آنجز تو ز «الا الله» که خواهد يافت امر مهتريعقل و دين و ملک و دولت بايد ار ني روزگارخانه‌ي دين را که داند کرد جز حيدر درياندرين ره صد هزار ابليس آدم روي هستکي دهد هر خوک و خر را ره به قصر قيصريغول را از خضر نشناسي همي در تيه جهلتا هر آدم روي را زنهار کدم نشمريبرتر آي از طبع و نفس و عقل ابراهيم وارزان همي از رهبران جويي هميشه رهبرياز دو چشم راست بين هرگز نخيزد کبر و شرکتا بداني نقشهاي ايزدي از آزريدر بهار چين دو يابي در بهار دين يکي استشرک مرد از احولي دان کبر مرد از اعوريپادشاهي از يکي گفتن به دست آيد تراحمله‌ي باز خشين و خنده‌ي کبک دريگر چه در «الله اکبر» گفتني تا با خوديکز دو گفتن نيست در انگشت جم انگشتريآفتاب دين برون از گنبد نيلوفريستبنده‌ي کبري نه بنده‌ي پادشاه اکبريورنه هرگز کي توان کرد آفتاب راه راپر بر آر از داد و دانش بو کزو بيرون پرياز درون خود طلب چيزي که در تو گم شدستاز فرود گنبد نيلوفري نيلوفريروي گرد آلود برزي او که بر درگاه اوآنچه در بند گم کردي مجو از بر دريدر صف مردان ميدان چون تواني آمدنآبروي خود بري گر آب روي خود بريخاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل سازتا تو در زندان خاک و باد و آب و آذرينام مردي کي نشيند بر تو تا از روي طمعتا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپريجسم و جان را همچو مريم روزه فرماي از سحرچون زنان در زير اين نيلاب کرده چادريتا بشد نفس سخنگوي تو در درس هوستا در آيد عيسي يک روزه در دين گستريدين چه باشد جز قيامت پس تو خامش باش از آنکاي شگفتي تو گر از اصلاح منطق بر خورياين زبان از بن ببر تا فاش نکند بيهدهدر قيامت بي زبانان را زبان باشد جريکم نخواهد بود چون دفتر سيه رويي تراسرسر عاشقان در پيش مستي سرسريزان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حقتا به جان خامه‌ي هوس را کرد خواهي دفتريشاعري بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک«اخسوافيها» شنيد اندر جهنم بحتريخود گرفتم ساحري شد شاعريت اي هرزه‌گويشرعت آرد در تواضع شعر در مستکبريرمز بي غمزست تاويلات نطق انبياچيست جز «لا يفلح الساحر» نتيجه‌ي ساحريهرگز اندر طبع يک شاعر نبيني حذق و صدقغمز بي رمزست تخييلات شعر و شاعريهر کجا ز زلف ايازي ديد خواهي در جهانجز گدايي و دروغ منکري و منکريفتنه شد شعر تو چون گوساله‌ي زرين يکيعشق بر محمود بيني گپ زدن بر عنصريکي پذيرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامريياوري ز آزاد مردان جوي زيرا مرد راهر کرا همت کند در باغ جانش کوثريهمچو آبند اين گره منديش ازيشان گاه خشماز کسي کو يار خود باشد نيايد ياوريهمچنين تا خويشتن داري همي زي مردوارکبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دريشاد بادي همچنين هر جا که باشي مرد باشطمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گريجاه و جان و نان و ايمان ننگري داد و دهدمر زغن را بخش سالي مادگي سالي نريچند گويي گرد سلطان گرد تا مقبل شويپس مگو سلطان و سلطان تنگري گو تنگريحرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اندرو تو و اقبال سلطان ما و دين و مدبريپس تو گويي اين گره چاکري کن چون کنندبنگر اندر ما و ايشان گرت نايد باوريکيست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم اوبندگان بندگان را پادشاهان چاکريتو همي لافي که هي من پادشاه کشورمخنجر آهنجانش بحري ناوک اندازان بريدر سري کانجا خرد بايد همه کبرست و ظلمپادشاه خود نه اي چون پادشاه کشورياي به ترک دين به گفتن از سر ترکي و خشمبا چنين سر مرد افساري نه مرد افسريهمچنين ترکي همي کن تا به هر دم نابغهدل بسان چشم ترکان کرده از گند آوريباش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور توگويد اندر مغز تاريک تو کاي کافر فريهفت کشور دارد او من يک دري از عافيتگر چه خود را کور سازي در مسافت صد کرياي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلمهفت کشور گو ترا بگذار با من يک دريبر تو هم آبي برانند از اثير دوزخيباش تا گرگي شوي و پوستين خود دريتو چو موش از حرص دنيا گربه‌ي فرزند خواراز تو هم گردي برآرند ار محيط اغبرياي گلوي تو بريده از گلو يک ره بپرسگربه را بر موش کي بودست مهر مادريقابل فيض خرد چون نفس کلي کرد از آنککاي گلو با من بگو تو خنجري يا حنجريپوستين در گلخني اندر کشيد ارکان و تواز خرد در نفع خيري دايم و دفع شريسيم سيماي تو برده سيمبر خواني ز جهلعشقبازي در گرفتي با وي و هم بستريبي خرد گرکان زر داري چو خاک اندر رهيسيمبر را از سر شهوت مگو سيمين‌برياز خرد پر داشت عيسا زان شد اندر آسمانبا خرد گر خاک ره داري چو کان اندر زرياشتر ار اهل خرد بودي درين نيلي خراسور خرش را نيم پر بودي نماندي در خريچيست جز قرآن رسنهاي الاهي مر تراکار او بودي به جاي اشتري روغن گريبا رسنهاي الاهي چرخها گردان و توتا تو اندر چاه حيواني و شهواني دريچون رسنهاي الهي را گذر بر چنبرستتن زده در چاه و کوهي بر سر کاهي برياز براي او چو چنبر پاي بر سر نه يکيپس تو گر مرد رسن جويي چرا چون عرعريتا به خشم و شهوتي بر منبر اندر کوي دينکاين چنين کردند مردان آن رسن را چنبريهر دو گيتي را نظام از راستي دان زان که هستبر سر داري اگر چه سوي خود بر منبريهيچ رونق بود اندر دين و ملت تا نبودراستي ميخ و طناب خيمه‌ي نيلوفريراستي اندر ميان داوري شرطست از آنکذوالفقار حيدري را يار دست حيدريزاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرصچون الف زو دور شد دوري بود نه داوريز پي رد و قبول عامه خود را خر مکنتا نمودي زهد بوذر بهر زر نوذريگاو را دارند باور در خدايي عاميانزان که کار عامه نبود جز خري يا خر خرياي سنايي عرضه کري جوهري کز مرتبتنوح را باور ندارند از پي پيغمبريچشم ازين جوهر همي برداشت نتوان از بهااو تواند کرد مرجان عرض را جوهريچون گفت ز بي خويشي سبحاني و سبحانيکنکه بي چشمست بفروشد به يک جو جوهري
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2117]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن