تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803922103




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني
اي کس به سزا وصف تو ناکرده بيانيشاعر : سنايي غزنوي حيران شده از ذات لطيف تو جهانياي کس به سزا وصف تو ناکرده بيانيخالي نه ز آيات تو يک لحظه مکانيذاتت نه مکان گير وليکن ز تصرفپوشيده نه بر علم قديم تو نهانيبرديده نهان ذات تو از کشف وليکندر عدل تو در سينه‌ي اعدات دخانياز شوق تو در ديده‌ي جويان تو ناريناکرده برين باخت زنا يافت زيانيجان و تن و دل باخته بر نطع ارادتوي نعت تو ز اظهار به هر ديده عيانياي ذات تو ز آلايش اوهام و خرد دورجز صنع حکيمانه نديدند نشانيجانها همه خون گشته ز شوق تو که از تواز لذت تيغ تو از آن کشته فغانيآنرا که تو خون ريختي از شوق نيايدچاهيست پس از راه درانداخته جانيکار همه عياران از سوز وصالتوصف تو مر اين تيغ مرا بوده فسانياي تيغ سخن کند و بر از مدحت مخلوقبر بام چنين دوست يکي خانه فشانيزيبد که کنم از سر معني و حقيقتتخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانياي قوم بگرييد که مهمان گرامياز رحم مي‌آرايد هر ساعت خوانيمهمان و چه مهمان که مر اين عارضگان رااي مجلسيان اينت گرامي مهمانيرفت و گنهان برد و نکرد ايچ شکايتباشد نگزارند به ماه رمضانيدريافته‌ايم اين را حقش بگزاريماز خون جگر بر مژه چون لاله ستانيدر وقت وداعش که چوگل رفت بسازيمبر ياد جمال العلما جان فشانيزين سوز بسازيم يکي از سر معنيبيکار نديدست ز گفتار زمانيآن شاه امامان که عروسان سخن رااز تربيت اوست بهر جاي امانيآن چرخ شريعت که مه روزه‌ي او راوي مجلس دانش ز جمالت چو جنانياي مسند فتوي ز علوت چو سپهريچون تير سخن داري چون تيغ زبانيکلکت چو عدويت دو زبان و به عبارتامروز بجز در کف تو نيست عنانيعرشست رکاب سخنت زان که سخن راجز آتش سوزنده در آن رمح سنانيرمحست در آب حيوان ليک نباشدجز نام ابوبکر محمد عنوانيبرنامه‌ي دين کس به از آن مي‌ننويسددر گردش خود چون تو گرانمايه جوانياين پير جهان گرد سبک پي بنديدستوين چرخ نزاده چو معاليت مکانياين کوه نديده چو وقار تو مکينيجز علم و درنگ تو سبک روح گرانياين مرکز با نفع گران سنگ نديدستافلاک چو عزم تو ندادست روانيايام چو خرم تو نديدست سکونيدر هر نکتت مايده جاني و جهانياز هر سخنت فايده خوفي و رجاييچندين گذر علم ز يک تنگ دهانينه دايره امروز همي گويد ياربکژ رو به زمين و به زمان چون سرطانياز راستي پند تو مانا که نماندستچندين درر از فايده در غاليه دانيحقا که جز از لفظ تو آفاق نديدستکس مشکلي از شرع نمي‌کرد بيانيتا خاطر پر نور تو از علم نيفزودچون تير شد اکنون که کمان بود گمانيامروز بناميزد از آثار يقينتباشد سخن سحبان پيشت چو کمانيآن گه که ز منبر سخن اندازي چون تيردر خدمت تو بندد با جزع ميانيدشمن چو کشاني دو بسد را به ضرورتجز بهر ثناهاي تو جاني و زبانيجان تو که مجدود سناييت نداردبي آب چو آتش نشود از پي نانيهرگز نشود خوار چو خاک از پي باديدر شهر که مي‌گويد ازين سان سخنانيهست اينهمه ز اقبال ثناي تو وگرنهنگشايد جز از قيل شکر لسانيگر هيچ ز مدحت قصبي بندد ازين پساعداي ترا باد بهاري چو خزانياحباب ترا باد خزاني چو بهاريدار قلابان نهي بي مهر سلطان زر زنياي سنايي چند لاف از خواجه و مهتر زنيخيمه‌ات از چرخ چو مي بگذرد بر تر زنيرايتت بر چرخ سر دارد همي چون آفتابرخت دل در خانه نه تا کي چو دربان در زنيبا يجوز و لايجوز اندر مشو در کوي عشقاز علي بيزار گردي دست در قنبر زنيمصر اگر اقطاع داري دست از کنعان بداراي جنب شرمي نداري با جنيدي در زنيمعرفت خواهي و در معروف کرخي ننگرياز چه معنا بگذري تو آتش اندر خرنيبار سازي بر خرت آلت نمي‌بيني هميباز لاف از آبروي صاحب کشور زنيآتش اندر کشور اندازي و مي سوزي هميگرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنياز هواي آدميت سينه را معزول کنپرده‌ي ديگر نوازي زخمه‌ي ديگر زنيمطربي جلدي بدان هر ساعتي بي زير و بمقال قالي پيش گيري چنگ در دفتر زنيگر يکي دم بر تو افتد باز پرس از باد فقهفقه را منکر شوي با شيخ شبلي بر زنيباز اگر در صدر فقهت مفتيي لازم کندتا کي از عيساکران جويي و لاف از خر زنيامر اذقال الله ارداني صليب از کف بنهشايد ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنيتا برين خاکي کزو با دست کار جاه و مالچون شکستي بت روا باشد که بر بتگر زنيپاي پيري گير اگر خواهي که پروازي کنيروي چون بوذر نمايي راه چون آزر زنيجامه مومن سينه کافر رستم ترسايان بوداز گريبان پاره برداري به دامن بر زنيسنگ با معني به از ياقوت با دعوي چراعاشقي شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنياينهمه رنگست و نيرنگست زينجا سر بتابپاي بر کيوان نهي و خيمه بر اختر زنيگر ازين دعوي بي‌معني قدم يکسو نهيپس چنان بايد که نار از رشگ بر عسکر زنينکته‌هاي خوب من چون شکر آيد مر ترامنکرند اين قوم شايد گر دمي منکر زنيعاشقان اين زمانه از زه خود عاجزندتا قدم چون دم به راه دين پيغمبر زنياي سنايي راست مي‌گويي ز کج گويان مترسگاه آن آمد يکي کاين دام و دم بر هم زنيزير دام عشوه تا چند اي سنايي دم زنيگر برون آيي ملک گردي و جام جم زنياز دم خويشي تو دايم مانده اندر دام ديوتا تو اندر عشق دم در خانه‌ي آدم زنيبا تو اندر پوست باشد بي‌گمان ابليس توگر قدم در کوي نفي خود نهي محکم زنيچون نگفتي لا مگو الله و اثباتي مکنگه رقم بر علم و گاهي تکيه بر عالم زنيگويي الاالله و آنگاهي ز کوته ديدگيتو همي خواهي که چون موسا عصا بر يم زنيدر نهاد تو دو صد فرعون با دعوي هنوزدر ميان بي‌مرادان يک نفس بي غم زنياز مراد خود تبرا کن اگر خواهي که تورستم راهي گر او را ضربت رستم زنيچون ولايتها گرفت اندر تنت ديو سپيدچون تو عمدا آتش اندر چادر مريم زنيکي دهد عيسا ترا از جوي عين‌السلوي آبتا تو در بزم مراد خويش زير و بم زنينشنود گوش تو هرگز صوت موسيقار عشقتا به دست نيستي با پاکبازان کم زنيپاي بيرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آيتا تو خرگه زير جعد زلف خم در خم زنيعشق خرگه کي زند اندر هواي سر توورنه چون بي‌مايگان تا کي دم مبهم زنيحال را با قال همره کن تو اندر راه عشقخود نبود عشق ترا چاره ز بي‌خويشتنيعشق تو بربود ز من مايه‌ي مايي و منيتا رگ نخليت او ز بيخ و بن بر نکنيدست کسي بر نرسد به شاخ هويت توبا رخ تو خاک بود صورت مردي و زنيبا لب تو باد بود، سيرت نيکي و بديحلقه به گوشيست درو حلقه‌ي هر در که زنيخنجر تيزيست برو حنجر هر کس که بريعود سراپرده‌ي تو جان اويس قرنيپرده‌ي نزهت گه تو روي بلال حبشيعقل مرا پست کني زلف چو در هم شکنيجان مرا مست کني مست چو بر من گذريباز چو هشيار شوم سلسله درهم فگنيراست چو ديوانه شوم بند مرا برگسليچند زني عقل مرا از حزن بي حزنيچند کشي جان مرا در طلب بي طلبيباز رهان جان مرا زيزدي و اهرمنيايزدي و اهرمني کرد مرا زلف و رختجان مرا پاک بشوي از خوشي و خش سخنياز ره شيرين سخني بس ترشم در ره تودل که بود تا تو دلي تن چه بود تا تو تنيچون تو بيايي برود هم دل و هم تن ز برممن چو بيايم تو نه‌اي من چو نمانم تو منياز من و من سير شدم بر در تو زان که هميخود نبود در ره تو هم صنمي هم شمنيبر در و در مجلس تو تا تو بوي من نبومپيش خيال تو همي از سخن بوالحسنيبوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنماذا تغيبت بدا وان بدا غيبنيشرقني غربني اخرجني من وطنيغمزه‌ي تو عمر هبا خنده‌ي تو عيش هنيکي رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطاعشق سنايي و فنا عقل سنايي و سنيکي شود اي جان جهان با لب و با غمزه‌ي تودر سر مني مکن که به ترکيب چون منياي اصل تو ز خاک سياه و تن از منياو را کجا رسد سخن مايي و منيآنکو ز خاک باشد آخر رود به خاکتا بر محک صرف زند زر معدنياز آهن مذهب معمور کرده باشگندم نماي ز اصل و چه پوسيده ارزنيظاهر چو بايزيدي و باطن چو بولهبسودت چه دارد آنکه مرقع بياژنياي آژده به سوزن حسرت هزار دلتو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنيهمسايه‌ي تو گرسنه در روز يا سه روزپاکي دل بهست که پاکيزه دامنيدل از گنه بشوي و چنان دان که روز حشرور صد هزار گنج به خاک اندر آگنياي آمده ز خاک به خاکست رفتنتبا دست و آتشست و گل تيره و منيطمع بقا چه داري معجون شخص توگر رود نگسلد ره دلگير مي زنيپنداري اي اخي که بماني تو جاودانسازند مار و مور رفيقي و برزنيغافل مباش دان که ز اندام تو به گوردر کار و بار مردم و در عالم دنيبگشاي گوش عقل و نگه کن به چشم دلدر دل طمع قباي بقا را چرا کنيچون صدره‌ي تو بافته از پنبه‌ي فناستدر تيرگي گور ز صحراي روشنيآن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اندروز دگر امير اجل گشته گلخنيگاهي تو گلخني را بيني شده اميراز خاکشان تو کرده بسي ظرف خوردنيخفته به زير خاک نه لابل که گشته خاکدر زير سنگ پيکر سرهنگ جوشنيدر زير خشت چهره‌ي خاتون خرگهيايدون کنند کز گل ايشان تو مي‌کنيداني تو يا نداني کز خاک ما همانداده عنان خويش به شيطان ز ريمنياي بر طريق باطل پويان تو روز و شببر دل گمار و گير به جنات ساکنيمهر رسول مرسل و مهر علي و آلچون عنکبوت تار حماقت چرا تنيگرد فضول و رخصت و تاويل کم دواندين محمدي و طريق معينيبشناس کردگار و نگهدار جاي خويشپس همچنين سنايي غافل چرا شنيديوان تو چو زلف نگاران سيه شدستهر چند کز عذاب سفر نيست ايمنيهر چند صدهزار گناهست مايه‌اشکو مخطيست و مفلس رب غافر و غنياز رحمت خداي دلش نا اميد نيستبيا تا لطف رباني و احسان و کرم بينيبيا تا اهل معني را درين عالم به غم بينيز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بينيبيا تا سوز مشتاقان و راه بي‌دلان بينيز صوت و ذوق داوودي همه جانها خرم بينيهمه صحراي روحاني پر از مردان حق بينيز شادي جان هر مومن چو بستان ارم بينيازين زندان سلطاني دل و جان را دژم يابيگهي خود را در آن ميدان بدان مردان به هم بينيگهي جنات اعلا را مکان خويشتن بينيز افعال مسلمانان درين مردان رقم بينينبيني در مسلماني به جز رسمي و گفتاريکنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بينيبرفتند از جهان يکسر همه مردان درين کشتهچه بندي دل درين ايوان که چندين دردو غم بينيچه بويي سوي اين ميدان چه گردي گرد اين زندانکه مردان حقيقت را درين عالم دژم بينيجهان را سيرت و آيين چنينست اي مسلماناناگر بيني چنان بيني که گرگي در حرم بينينبيني هيچ مردي را که با وي صدق همراهستکزان تحقيق‌ها حالي تو لا يابي و لم بينيچگونه مرد با تحقيق روي خويش بنمايدحرامي را سلم خواني ز قسام اين قسم بينيحرام اندر کدام آيين حلالست اي مسلمانانوليکن راحت و شادي تو از سود و سلم بينينترسي هيچ از ايزد نپرسي هيچ از عدلشکه آنجا صدهزاران کس نديم صد ندم بينيبدين زندان خاموشان يکي از چشم دل بنگرنه آنجا سروري باشد نه خيل و نه حشم بينينه آنجا مهتري باشد نه آنجا کهتري باشدنه طبل و ناي و ني بيني نه بانگ زير و بم بينينه ملک روم وري بيني نه رطل و جام مي بينينه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بينينه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماندکجا آن روز در گيتي ملوکان عجم بينيبه زير سنگ و گل بيني همه شاهان عالم راچنان دلبر هزاران بيش در زير قدم بينيجوانان را زبون بيني زمين درياي خون بينيچو اين مشکل بيان گردد کجا زلف صنم بينينخواهد بودن اين حالت بترسيد اي مسلمانانازين گفتار بي معني بسي در ديده نم بينيسنايي خود يکي بنگر که فردا چون بود حالتوگر نه با چنين خصلت نجات خويش کم بينيمگر فضلي کند ايزد کزين حالت رها گردييکي زين چاه ظلماني برون شو تا جهان بينيدلا تا کي درين زندان فريب اين و آن بينيجهاني کاندرو هر جان که بيني شادمان بينيجهاني کاندرو هر دل که يابي پادشا يابيدرو گر خانه‌اي سازي ز عدلش آستان بينيدرو گر جامه‌اي دوزي ز فضلش آستين يابينه اندر قعر بحر او را نهنگي جان ستان بينينه بر اوج هوا او را عقابي دل شکر يابيوگر در راه دين آيي همه نقاش جان بينياگر در باغ عشق آيي همه فراش دل يابيگهي اشکال حسي را ازين عالم بيان بينيگهي انوار عرشي را ازين جانب مدد يابيز ترکيب چهار ارکان همي خود را گران بينيسبک رو چون تواني بود سوي آسمان تا توچو ديگر سالکان خود را هم اندر نردبان بينياگر صد قرن ازين عالم بپويي سوي آن بالاچو کيوان در زمان خود را به هفتم آسمان بينيگر از ميدان شهواني سوي ايوان عشق آيينگر ننديشيا هرگز که اين ره را کران بينيدرين ره گرم رو مي‌باش ليک از روي نادانيز دارالملک رباني جنيبتها روان بينيوگر زي حضرت قدسي خرامان گردي از عزتاگر ديوي ملک يابي وگر گرگي شبان بينيز حرص و شهوت و کينه ببر تازان سپس خود رازهي سرمايه و سودا که فردا زان زيان بينيور امروز اندرين منزل ترا جاني زيان آمدچو از ظاهر خمش گردي همه باطن زبان بينيزبان از حرف پيمايي يکي يک چند کوته کنهمه رمز الاهي را ز خاطر ترجمان بينيگر اوباش طبيعت را برون آري ز دل زان پسچو زين گنبد برون پري مر او را ميزبان بينيمرين مهمان علوي را گرامي دار تا روزيکه تا زين دامگاه او را نشاط آشيان بينيبه حکمتها قوي پر کن مرين طاووس عرشي راکه در وي رنگ و بوي گل ز خون دوستان بينينظرگاه الاهي را يکي بستان کن از عشقيکه دولتياري آن باشد که در دل بوستان بينيکه دولتياري آن نبود که بر گل بوستان سازيمترس از ديو اگر به روي ز عصمت پاسبان بينيچو درج در دين کردي ز فيض فضل حق دل راز هيزم دان نه از آتش اگر در وي دخان بينيز حسي دان نه از عقلي اگر در خود بدي يابيچو کردي عزم بنگر تا چه توفيق و توان بينيبهانه بر قضا چهي چو مردان عزم خدمت کنبه هر جانب که رو آري درفش کاويان بينيتو يک ساعت چو افريدون به ميدان باش تا زان پسعجب نبود که با ابدال خود را همعنان بينيعنان گير تو گر روزي جمال درد دين باشدکه تا هر شعله‌اي ز آتش درخت ارغوان بينيخليل ار نيستي چه بود تو با عشق آي در آتشبه سوي عيب چون پويي گر او را غيب‌دان بينيعطا از خلق چون جويي گر او را مال ده گوييکه نقش از گوهران داني و بخش اختران بينيز بخشيدن چه عجز آيد نگارنده‌ي دو گيتي راکه خطي کز خرد خيزد تو آن را از بنان بينيز يزدان دان نه از ارکان که کوته ديدگي باشدکه اسب تازي آن بهتر که با بر گستوان بينيچو جان از دين قوي کردي تن از خدمت مزين کنهم از گبران يکي باشي چو خود را در ميان بينياگر صد بار در روزي شيهد راه حق گرديبه کار اينجا امين باشي ز مار آنجا امان بينيامين باش ار همي ترسي ز مار آن جهان کز توگر آنرا زير کام آري مرين را کامران بينيهوا را پاي بگشادي خرد را دست بر بستيتو خود کي درد آن داري که تن را در هوان بينيتو خود کي مرد آن باشي که دل را بي هوا خواهيکه گر آبي خوري در وي نخستين شکل نان بينيکه از دوني خيال نان چنان رستست در چشمتکه آن گه ممتحن گردي که سنگ امتحان بينيمسي از زر بيالودي و مي لافي چه سود اينجااگر گبري سقر يابي وگر مومن جنان بينينقاب قوت حسي چو از پيش تو بردارندسقرها در جگر يابي جنانها در جنان بينيبهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا توبه دوزخ دانش از معني گرش در گلستان بينيامامت گر ز کبر و حرص و بخل و کين برون نايديکي طوقيست از آتش که آنرا طيلسان بينيوگر چه طيلسان دارد مشو غره که اين آنجانه کس را نام و نان داني نه کس را خانمان بينيبه چشم عافيت بنگر درين دنيا که تا آنجاکه تا اين لعل گويا را به تابوت از چه سان بينييکي از چشم دل بنگر بدين زندان خاموشاننه اين ميدان سفلي را مجال انس و جان بينينه اين ايوان علوي را به چادر زيب و فر يابيرخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بينيسر زلف عروسان را چو برگ نسترن يابيکه اين آن نوبهاري نيست کش بي‌مهرگان بينيبدين زور و زر دنيا چو بي عقلان مشو غرهوگر بحري تهي گردي وگر باغي خزان بينيکه گر عرشي به فرش آيي و گر ماهي به چاه افتييکي اجزات را اثقال دوران زمان بينييکي اعضات را حمال موران زمين يابيکه تا بر هم زني ديده نه اين بيني نه آن بينيچه بايد نازش و بالش بر اقبالي و ادباريبه مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بينيسر الب ارسلان ديدي ز رفعت رفته بر گردونهمي باد خداوندي کنون در بادبان بينيچه بايد تنگدل بودن که اين يک مشت رعنا راز چندان باد لختي خاک و مشتي استخوان بينيکه تا يک چند از اينها گر نشاني باز جويي توکه نام دوستان آن به نيک از دوستان بينيپس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زيراکه تا چون زاده‌ي ثاني بقاي جاودان بينيبسان علت اولا سخن ران اي سنايي زانکه کار پير آن بهتر که با مرد جوان بينيوگر عيبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنوکه دايم تير گردون را وبال اندر کمان بينيحکيمي گر ز کژ گويي بلا بيند عجب نبودکه معني دان همان باشد کش اندر دل همان بينيبه راي و عقل معني را تويي راوي روايت کن
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 698]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن