محبوبترینها
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1853359508
نترس، روي برگها برقص
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نترس، روي برگها برقص ملول و عصبي جواب سلامي سرد تحويلش دادم. (وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!) او هم زود مطلب را گرفت و گفت: خانوم قشنگ! وقتي اونقدر زنده هستي كه ميتوني كسي رو بغل كني، اخم و تَخم نداره! (آه! اگر همين تميزي نوشته را هم بهانه كنند و تو خواب شب، چاپ بشود رويا...) خواستم بگم اما من خيلي وقته مُردم كه خودش ادامه داد: ميدونستي وقتي تو آغوش كسي باشي هموگلوبين خونت زياد ميشه و اكسيژن بيشتري به سرت ميرسه و قلبت تو سينه تالاپ تالاپ ميكنه و احساس نشاط ميكني؟ يعني بدنت خيلي از خودت جلوتره خانومي! ميخواستي بهم بگي كه خيلي وقته مُردي مگه نه؟ اما اين دروغيه كه تو به روحت ميگي! دستش را توي دستم گره زد و بلندم كرد. قدم زنان باز او حرف مي زد و من مي شنيدم. آدمهاي دنيا همه خيلي وقته كه پشت واقعيت چتر زده اند و ميترسند. واي به آن روز كه باد بويي از واقعيت سمتشون بياره، همه ترش ميكنند. پرسيدم حرفهات عجيبه، تو كي هستي؟ با لبخند موذي كه برام آشنا بود گفت: يه ديوونه كه تعبير خوابشو آروم آروم فرياد ميكنه! كمي ترسيدم؛ لرزش تنمو فهميد. گفت: من الان به تو زندگي دادم و زندهت كردم، اگه يادت باشه خودت گفتي كه مُردي... مرده كه نميترسه تو چرا لرزيدي؟! به لكنت گفتم: نه مگه ترس داري؟! من نترسيدم... حرفمو بريد: الان هم از سر ترس داري بهم دروغ ميگي. عادت هميشگيته. ترس... چون ميترسي مردم فكر كنن خنگي درس ميخوني، چون ميترسي بگن آمُلي تيپ مي زني، چون ميترسي فكر كنم زبوني بهم دروغ ميگي،... چون ميترسي عاشق مرگي. اونقدر توي زندگيت ترس داشتي كه تنها نجات خودتو با مردن يكي ميدوني. ممكنه خودكشي هم بكني اما چون ميترسي مردم بعد از مرگت هم برات حرف دربيارن عرضه كشتن خودتو نداري. از اين حرفش عصباني شدم. كسي كه منو نميشناسه چطور به خودش اجازه ميده بهم توهين كنه؟ هنوز صداي غرش از گلوم بيرون نزده بود كه آروم نوازشم كرد وگفت: ما الان با هم رفيقيم. بهتره رك و راست حرف بزنيم. من هم اسير ترسم اما بدبختي من به خاطر عقله. نود و پنج درصد غصه و نگرانيهاي منم مثل تو و خيليهاي ديگه مال ماجراهاييه كه اتفاق نيفتاده اما با محاسبه عقل ميترسم كه يه روز سرم بياد. ميترسيم و چون ميترسيم دليل بودنمونو يادمون رفته. اينكه براي زندگي اومديم كه بخنديم و شاد باشيم و زندگي كنيم و عشق و حال. انگار ياد چيزي افتاده باشه، بلند خنديد: «آهان يه برادرزاده بامزه دارم سه سال هم كمتره، به دهن ميگه دخند! يه چسقله بهتر از ما بزرگترها ميفهمه كه با دهن بايد خنديد نه اينكه غيبت كرد و فحش داد و ترسوند» حوصله اين آدم جلف را نداشتم كه دم از فلسفه و نبوغ مي زد. خودم گيج خريدي بودم كه با يه حساب سرانگشتي كم كم ششصد تومن پولو طلب ميكرد. اينم از دنيا بيخبر دو گوش مجاني واسه موعظه پيدا كرده بود. اما دور از ادب بود كه بيخودي دكش كنم. منم همراهش گفتم: چه جالب، برادرزاده منم به دهن ميگه دخند! توي چشمهام خيره شد و گفت: چرا راحت نيستي. وقتي دوست نداري باهام گپ بزني راحت بگو مزاحمت نباشم. چرا ميترسي كه قلب من بشكنه؟ قلب من الان رنجيده كه تو به دروغ منو تحمل ميكني... شرمنده شدم، احساس كردم گذشته از حرفهاي قبلم، به همچين كسي احتياج دارم چون حرفهاش به ته دل خودم نزديك بود. پرسيدم: حالا كه با هم دوستيم چي صدات كنم؟ يك برگ سبز از درخت كنارمان را بو كرد و عطرش را محكم توي ششها فوت، لبخند مليحي زد و در حالي كه فهميدم صداقت صِدام به دلش نشسته گفت: هر چي دوست داري بهم بگو. اما اگه توي شناسنامهرو ميگي كه معصومه است. بچهها مهسي و برادرزادهم مهسونه! صدام ميكنن. گفتم: مثل اينكه توهم مثل من كشته مرده برادرزادهات هستي! با اينكه روي برگها ميرقصيد و ميجهيد، داد زد: عاشقشم... براش ميميرم... حرف به حرف شيرين زبونياش بوي زندگي ميده... به اطراف نگاه ميكردم و سرم عين چرخ و فلك ميچرخيد، جيغ زدم: ديوونه... چيكار ميكني؟ خجالت نميكشي؟ حالا مردم چيميگن؟ با همون تُن صدا گفت: ميدوني مردم چيميگن؟ الان همهشون ميگن خوش به حالش كه غصه اي نداره... ميگن به خدا كه فقط همينه كه زندگي ميكنه... اما چيزي كه تو از زبونشون ميشنوي دروغه! اگه بهت بگن كه منو ديوونه ميبينن كه مضحكه شدهام دروغ ميگن... خودت بگو دوست نداري تو اين هواي سرد و ناز پاييز روي چمنهاي خيس دراز بكشي بدون ترس از كثيف شدن لباسهات؟ انگاردست روي نقطه ضعفم گذاشته باشه دلم غنج رفت. چون هميشه اين آرزو رو داشتم. آروم كه شد سينهرو صاف كرد. با اينكه دم دمههاي غروب مي زد اما هوا روشن روشن بود و از لاي برگ درختها نور به چشام ميخورد. مدتي توي فكر بودم، ساكت كنارش قدم زنان به حرفهايي كه مي زد فكر ميكردم كه هيجان زده صدام كرد: ببين... با انگشت به جايي دور اشاره كرد. رد اشارهرو گرفتم «چييو؟» در حالي كه بلند بلند قدم برميداشت، گفت: تا حالا برگي به اين خوشرنگي نديده بودم. راست ميگفت. برگهاي درختي ته پارك، هر كدام رنگينكماني از رنگ بود. وقتي برگها را لمس كردم ته دلم احساس خلأ كردم. تمام وجودم يكباره فرو ريخت و همزمان با مهسي و همجهت با هم به درختهاي ديگه خيره شديم و سر ميچرخانديم. او شروع به جست و خيز كرد و به تعارف پسركي كه دوچرخهاش را پيشكشش كرد، سوار شد و مشغول دوچرخه سواري و بازي با آن پسر. اما من انگار وارد دنيايي جديد شده باشم تازه فهميدم تمام درختهايي كه توي مسير ديدم، اول بار بود ميديدم. رنگ نيمكتي كه رويش نشسته بودم، فوارهها و آبپاشها... رنگهاي مخلوط سبز و قهوه اي و لجني چمن... با همه وجود دوست داشتم محيط را بو بكشم. نشاط فوقالعاده اي داشتم، دلم ميخواست بازي كنم و بچه باشم. دنياي خالي از قيد و بندهاي بچگي و دلتنگيهايم براي شيطنتهايي كه هيچوقت آن موقع كسي ايراد نميگرفت، قلبم را ميفشرد. هيچ كس نميگفت دختر بايد ريز بخندد، دختر بايد سنگين رنگين يكجا بتمرگد، دختر بايد و نبايد و... از من دور بود و گوش تيز كردم منظورش را بفهمم: بيا اينجا... بيا تاببازي كنيم... بين خودمان بماند اما من هم همپاي او دچار جنون سرخوشي شده بودم! احساس ميكردم تازه با اين دنيا كه بيست و چندين سال درش زندگي كردهام آشنا ميشوم و دلم ميخواست از اول بچگيهام را تجربه كنم. با نشاطي كه در خود سراغ نداشتم طوري دويدم كه همه خيرهام شده بودند! آنجا باشگاه بانوان نبود ولي من راحت بودم. اول دخترك تپلي كه تند تند تاب ميخورد تا بتواند دنبال مامانش سمت خانه بدود، را بازي دادم و بعد خودم مشغول شدم. از درون دوست داشتم مثل مهسي خيلي تاب بخورم كه برگ درختها را لمس كنم ولي مي ترسيدم. اگر ميافتادم آبرو برايم نميماند. اگر زبانم لال پرتاب مي شدم و پايم مي شكست خيلي بد ميشد... آرام و كند بند تابم مرا با خود ميبرد و برميگرداند. توي فكر بودم كه مهسي از اوج داد زد: بيا بالا... جوابش دادم: تو آرومتر تاب بخور ميافتيها! در حالي كه تناوبي به هم نزديك و دور مي شديم گفت: تصور كن افتادم، عليل شدم اصلا بميرم، بدتر از اين كه نميخواد بشه. عوضش بعد دلم نمي سوزه كه دارم از سلامتي خودم لذت ميبرم... بابا نترس! مصيبت بچه ي ترسه. حرفش قويام كرد. نمي دانم چه چيزي در كلامش دارد كه امروز اينقدر مرا از خودم رها كرده اما بيتوجه به تحليلهاي هميشگيم راجع به آدمها چشم بستم، نفسم را تو سينه حبس كردم و به خود تلقين كردم و به خود تلقين كردم نميترسم؛ آرام آرام چشم باز كردم. انگار تمام سلولهاي بدنم آن هواي تند را به ريههاشان راه داده بودند. نبضم شديد شده بود و قلبم تندتر مي زد. ته دلم شاد بود. داشتيم ترانه معروفي را با هم ميخوانديم. نفس نفس مي زديم و خاطرات 4 سالگيم مثل برق از ذهنم ميجهيد. از همه كوچولوتر بودم. پارك شهر از خانه مان دور بود. خانواده ام بعد از سالها آوارگي و بيخانماني از اولين حمله دشمن، در يكي از بخش هاي محقر جنوب در يك خانه بزرگ و مخوف ساكن شده بودند. اوضاع خوب نبود و سالي يكبار هم رنگ تاب و سرسره را نميديديم. باباها درگير جنگ و مامانها مشغول خياطي يا رفت و روب و پخت غذا بودند. من و خواهرم و دو سه تا از دخترهاي ديگر محل، عصرانه فرار كرديم. فكر كرديم بايد با بزرگترها ميرفتيم چون آدم بزرگهاي زيادي داخل بودند. ترسيديم ما را راه ندهند، از پنجره حصار سنگي پارك رفتيم تو. اما من خيلي ريز بودم و قدَم نمي رسيد. بغضم گرفته بود. نگهبان جوان فهميده بود ما فراري هستيم! اما هيچي نگفت. خودش خم شد، دستهاي كوچكم را گرفت و برد آنطرف ديوار. غروب هم خودش آمد. گفت بچه ها داره هوا تاريك مي شه بدويين برين خونه. بچه ها رفتند سمت ديوار و قلاب ميگرفتند كه يكي يكي بپرند و دوباره من تنها ماندم. نگهبان گل قرمز بزرگي را كه روي زمين بود برداشت گذاشت لاي موهام. مرا بوسيد و آرام گذاشت بالا و گفت بپر! آنقدر خوش گذشته بود كه نميترسيدم پام بشكند و مامان دعوام كند. پريدم... برامان دست تكان داد و گفت دفعه بعد يادتون نره اينجا در داره. و ميخنديد! درختهاي بلند كاج و جاده ساكت مسير با لبخند آن مرد جوان طوري در ذهنم حك شده كه فراموش نمي شود. و خاطرات چيدن تمشك هاي بزرگ وحشي، قارچهاي بعد از باران، دشت باز نزديك محلمان، بزهاي همسايه و خرگوشهاي سفيد چشم قرمز كوچكمان، اردكها و شاهين برادرم، هواي زندگي، دنياي تنفس دور از آلودگي... آه بچگي! آنقدر توي رويا بودم كه سخت مي شد مرا به خود آورد پس سيلياي كه مهسي توي گوشم زد را با يك جهش بانشاط كودكانه جواب دادم و از تاب و از رويا بيرون پريدم. فكر كرد ميخواهم تلافي كنم و دويد! من هم دنبالش شروع به دويدن كردم. رفت لاي انبوه درختها. خيلي دورتر رنگ غروب توي آبي افتاده بود. بلند خنديد و نفس نفس زنان، حين دويدن برايم قصه گل نرگس را تعريف ميكرد: يه جوون زيبايي بود كه هر روز ميرفت تا زيباييشو توي آب درياچه تماشا كنه، اونقدر شيفته خودش شده بود كه آخر تو درياچه افتاد و غرق شد و همونجا گلي روييد كه اسمشو نرگس گذاشتن. وقتي نرگس مُرد، الهههاي جنگل (اوريادها) اومدن كوزه هاشونو از آب شيرين پر كنن كه ديدن شوره. پرسيدن آهاي درياچه چرا گريه ميكني؟ زاري ميكني؟ درياچه گفت: براي نرگس ميگريم! الههها گفتند: چه شگفت! ما هميشه دنبالش بوديم و دسترسي بهش نداشتيم. اما تو تنها كسي بودي كه فرصت داشتي از نزديك زيبايي او را تماشا كني. درياچه با تعجب پرسيد: مگه نرگس زيبا بود؟! اوريادها شگفتزده جواب دادند: كي ميتونه بهتر از تو اين حقيقت را بدونه؟ هر چي بود هر روز كنار تو مينشست. درياچه مدتي ساكت شد و گفت: من براي نرگس ميگريم اما هيچوقت زيباييشو نديده بودم، براي نرگس ميگريم چون هر بار به روم خم مي شد ميتونستم تو عمق چشماش بازتاب زيبايي خودمو ببينم! جيغ زدن معصومه نروووو... اما دوست خوب من، كسي كه مرا شاد كرد ناگاه مستقيم رفت توي آب. داد زدم، فرياد كشيدم، كمك خواستم اما توي آن قسمت پرت هيچكس صدام را نشنيد. اولش ترسيدم چون شنا بلد نبودم اما ممعصومه نبايد ميمرد» هنوز بهش احتياج داشتم. نميدانستم آب آنقدر عمق دارد كه... وقتي پريدم تمام دنيا برايم سفيد شد. صداي نفس نفس زدنم بود كه محيط ساكت سفيد را به تكاپو انداخت. من بالاي سر خودم آويزان بودم. حتي تكرار اين حرف مرا متحير ميكرد. يعني چه بلايي سرم آمده بود؟ جز معصومه و آن غروب دل انگيز چيزي يادم نميآمد. مهسي... معصومه دلم برايش تنگ شد. باز داد زدم، شايد از اين محيط پر از آدمهاي سفيد كه همه دورم- آن پايين- حلقه زده بودند راحت شوم: معصوووومه... يهو احساس سوزشي در قفسه سينه كردم. و همهمه اي كه ميگفت: بذاريد راحت به هوش بياد. دور سر بيمار رو خلوت كنيد! برايم قصه عجيبي تعريف ميكردند. مي گفتند وقتي داستانم امتياز چاپ شدن را نگرفت به تلافي بدبياريهام، قرص خوردم كه خودم را بكشم. قرصها عروق سرم را متورم كرده بودند و يكي يكي در حال پاره شدن بودند كه معجزه شد و من علايم حيات را پيدا كردم. تمام حواسم به معصومه بود. دوست داشتم هر چه زودتر از شر آن تخت لعنتي راحت شوم. بيست روز تاب آوردم و در دل براي مهسي گريه كردم. احساس ميكردم بايد پيدايش كنم يا لااقل به خانواده اش بگويم وقتي در كما بودم دخترشان را ديدم و مي دانم در كجاست و چه بلايي سرش آمده. آه... او كه عاشق نفس كشيدن بود رفت و من ماندم! تحمل بيمارستان غير ممكن شده بود. به هر حيله سعي كردم فرار كنم و از آنجا در رفتم. به همان پارك رفتم. به همان خيابان... ولي آنجا هيچ اثري از پارك نبود. از كارگرهايي كه مشغول درست كردن ملات بودند پرسيدم: اينجا پارك بود، چرا خرابش كردين؟ اولي بي اطلاع بود چون تازه به آن شهر آمده بود. ولي مرد ديگري كه ناظر ساخت و ساز بود با ادب و احترام مرا به گوشه اي راهنمايي كرد. برايمان چاي آوردند. رنگ به رو نداشتم و آنمرد هم فهميده بود. با لبخند دليل سوالم را پرسيد. گفتم اينجايك پارك بود و ته آن يك درياچه باتلاقفي عميق كه دورتادورش را نرده فلزي بلند كشيده بودند جز يك گوشه كوچك كه نرده شكسته و گوشه اش خميده بود من همين يك ماه پيش با دوستم اينجا بوديم. او در اب افتاد و غرق شد، كسي حرفم را باور نميكند، خودم اومدم نجاتش بدم. مرد به آرامي گفت: اگر يك ماه پيش غرق شده كه كاري از دستت برنميآد. ولي دخترم اينجا خيلي وقته كه ديگه پارك نيست. نزديك ده دوازده سال فقط يه زمين متروكه بود و شهرداري از دو سال قبل دستور اجرايي داره كه بيمارستان مجهزيرو تومدت 5 سال بسازه... ديگه حرفي از حرفهاش را نميشنيدم. گيج و مبهوت در سكوت خودم داشتم خفه مي شدم. چايم سرد شده بود. بلند شدم و پياده به راه افتادم. آنقدر بين مسير، خانه ساخته بودند كه ديگر درخت كاجي اجازه نداشت نفس بكشد. اطراف جاده پر بود از بيدهاي مجنون و درختهايي كه نميدانم اسمشان چيست. مسيري كه زماني بچه ها با التهاب ميرفتند كه تازه شوند و تاب بازي كنند و سوار چرخ و فلك قديمي و كوچك آن پاركي بشوند كه حالا براي بچه هاي خودشان مسير زجرآوري خواهد شد از ديدن روپوشهاي سفيد و ترس از آمپول! هنوز پاييز به قوت خودش در زمستان جنوب قدم ميزند و خش خش رد پاهاش را مي شود شنيد. و من كه باز هم احساس تنهايي ميكنم. خلوتم را بوق ماشينها هم حريف نبود. فكرم معطوف نرگش و درياچه بود و دلم دنبال مهسي عزيزم. كه همه ش ميگفت هر جاي زندگي هستي خودت را دوست داشته باش، هر كاري ميكني مهم نيست، فقط خودت را دوست داشته باش. حتي احساست را به هر آدم نالايقي دوست داشته باش. چشمم به دنياي رنگ برگهاي پهن و باريك كنار جاده خيره شد. در دل گفتم همه چيز ديماه اينجا شگفت انگيز است! ماه تولدم، ماه يلدا... به محوطه چمني سبز و زرد رسيده بودم.كيفدستيام را روي تخته سنگ انداختم. هوا را بو كشيدم؛ آه! چه قدردلم ميخواست... كه كسي با قلقلك از درونم گفت: نترس روي برگها برقص! مات ماندم... خدايا... خدايا هنوز زنده است... اين صداي معصومه است! منبع:جوانان امروز- ش2085 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 499]
صفحات پیشنهادی
نترس، روي برگها برقص
نترس، روي برگها برقص ملول و عصبي جواب سلامي سرد تحويلش دادم. (وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!)
نترس، روي برگها برقص ملول و عصبي جواب سلامي سرد تحويلش دادم. (وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!)
مدتی است که نبضم خیلی تند میزند
نترس، روي برگها برقص (وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!) ... آدمهاي دنيا همه خيلي وقته كه پشت واقعيت ...
نترس، روي برگها برقص (وقتي بغل كردن دو دوست دو دختر، براي چاپ بشود مسأله، پس چرا من نخوام كه داد بزنم، آزادي برقص!) ... آدمهاي دنيا همه خيلي وقته كه پشت واقعيت ...
حلواي شير
زمان هم زدن وقتي خط قاشق روي آن محو نشد (يعني غليظ شد) آنگاه آن را از روي آتش برميداريم. اين حلوا را اغلب شيرازيها ... نترس، روي برگها برقص · رابرت دنيرو بزرگ 66 ...
زمان هم زدن وقتي خط قاشق روي آن محو نشد (يعني غليظ شد) آنگاه آن را از روي آتش برميداريم. اين حلوا را اغلب شيرازيها ... نترس، روي برگها برقص · رابرت دنيرو بزرگ 66 ...
شله زرد
كف روي آن را با كفگير برداريد و مرتب برنج را به هم بزنيد تا ته نگيرد. شعله را ملايم كنيد تا برنج بپزد. ... نترس، روي برگها برقص · رابرت دنيرو بزرگ 66 ساله شد ...
كف روي آن را با كفگير برداريد و مرتب برنج را به هم بزنيد تا ته نگيرد. شعله را ملايم كنيد تا برنج بپزد. ... نترس، روي برگها برقص · رابرت دنيرو بزرگ 66 ساله شد ...
موجودات ميكروسكوپي
ممكن است پوست از بين رفته بدنتان به صورت گردو غبار روي قفسه كتاب يا زير ميزتان تا مدتها باقي بماند. 3- هر دقيقه سيصد ... نترس، روي برگها برقص · خاطرخواه ...
ممكن است پوست از بين رفته بدنتان به صورت گردو غبار روي قفسه كتاب يا زير ميزتان تا مدتها باقي بماند. 3- هر دقيقه سيصد ... نترس، روي برگها برقص · خاطرخواه ...
مضحکه در روز روشن
نترس، روي برگها برقص واي به آن روز كه باد بويي از واقعيت سمتشون بياره، همه ترش ميكنند. ... اگه بهت بگن كه منو ديوونه ميبينن كه مضحكه شدهام دروغ ميگن. ... با اينكه ...
نترس، روي برگها برقص واي به آن روز كه باد بويي از واقعيت سمتشون بياره، همه ترش ميكنند. ... اگه بهت بگن كه منو ديوونه ميبينن كه مضحكه شدهام دروغ ميگن. ... با اينكه ...
هواي شاعري
شاپور كه حرفهاي مرا مي شنود دست روي سرش ميگذارد و آرام آرام روي زمين مينشيند، تيمور هم كه خيلي عصباني به نظر ميرسد سرش را تكان ميدهد ... نترس، روي برگها برقص ...
شاپور كه حرفهاي مرا مي شنود دست روي سرش ميگذارد و آرام آرام روي زمين مينشيند، تيمور هم كه خيلي عصباني به نظر ميرسد سرش را تكان ميدهد ... نترس، روي برگها برقص ...
جبران روزهاي رفته
جبران روزهاي رفته نويسنده:سهيلا مودبي غم يك دنيا روي قلبم سنگيني ميكند، چطور به ديگران بگويم كه در اين زندگي هيچ جايگاهي ندارم. ... نترس، روي برگها برقص ...
جبران روزهاي رفته نويسنده:سهيلا مودبي غم يك دنيا روي قلبم سنگيني ميكند، چطور به ديگران بگويم كه در اين زندگي هيچ جايگاهي ندارم. ... نترس، روي برگها برقص ...
سجده براي غير خدا!!
احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):هر كس كاغذى را كه روى آن بسم اللّه الرحمن الرحيم نوشته شده است از روى زمين برد... [کلیک] .... نترس، روي برگها برقص · رابرت دنيرو ...
احادیث و روایات: پیامبر اکرم (ص):هر كس كاغذى را كه روى آن بسم اللّه الرحمن الرحيم نوشته شده است از روى زمين برد... [کلیک] .... نترس، روي برگها برقص · رابرت دنيرو ...
غفلت و درمان آن در قرآن کريم
بي گمان گناهان، آثار منفي روي حس تشخيص و قوه درک انسان مي گذارد و سلامت ... يعني، خداوند، افراد غافل را از روي ظلم و ستم کيفر نمي دهد. .... نترس، روي برگها برقص ...
بي گمان گناهان، آثار منفي روي حس تشخيص و قوه درک انسان مي گذارد و سلامت ... يعني، خداوند، افراد غافل را از روي ظلم و ستم کيفر نمي دهد. .... نترس، روي برگها برقص ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها