تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):هیچکس تا زبانش را نگه ندارد از گناهان در امان نیست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806920416




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مزرعه متروک


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مزرعه متروک
مزرعه متروک     درست چهارهفته از آن روز مي گذرد. روزي که من آن تصميم عجيب وغير منتطره را گرفتم .تصميمي که سرنوشت زندگي مرا تغيير داد. من تصميم گرفتم «راجرهارتلي» را در پناهگاه ضد اتمي زنداني کنم و مردي را که به ظاهر مرا آنقدر دوست داشت ، زنده به گور کنم. مي دانم زنده به گور شدن چقدر سخت وعذاب آوراست. از آن به بعد لحظات سخت ودشواري را طي کرده ام. ساعتهايي که متعجبم چگونه گذشتند وحالا همه چيز تمام شده است. يا اينکه بايد بگويم تقريباً دارد تمام مي شود... اين ماجرا وداستان غم انگيز ريشه در دوران کودکي من دارد. روزهايي که با تاريکي و وحشت همراه بود.هنوز هم از به ياد آوردن آن روزها وحشت دارم...از آن روزها مادرم بدون خبر وناگهان من و پدرم را ترک کرد ورفت و ديگر خبري از او نشد. من حتي چهره او را به ياد ندارم. فقط گاهي مشاجرات او وپدرم به صورت خيلي مبهم به يادم مي آيد. اما پدرم با من خيلي مهربان بود. بعدها هم هرگز پدرم درباره مادرم با من صحبت نکرد. من هم از او سوال نمي کردم. مي دانستم از اين سوالات خوشش نمي آيد. رفتن مادرم باعث شد پدرم از همه متنفر شود. او به همه با نگاه بد وکينه توزانه نگاه مي کرد. وفقط مرا دوست داشت. من تنها آدم مورد علاقه او بودم. منهم چون با هيچ کس ارتباط ورفت وآمد نداشتم، او همه چيز وهمه کس من بود وهر وقت مي خواستم راجع به مردم دنيا فکر کنم جز اوکسي را به ياد نمي آوردم. پدرم تمام حس بدبيني وبغض و کينه خود را نسبت به مردم، به من منتقل کرده بود. وهميشه به من مي گفت آنها قابل اعتماد نيستند. بايد از آنها فرار کرد. وهيچ کس را به حريم خود راه نداد. به اين ترتيب من بدون هيچ ارتباطي با ديگران بزرگ شدم. من از روي ناچاري وچون قانون مرا موظف به تحصيل اجباري کرده بود. به مدرسه مي رفتم. اما آن جا ازهمکلاسي ها و معلمان خود فراري بودم. هر بار که کسي با من صحبت مي کرد حرفهاي پدرم را به ياد مي آوردم. پدرم بارها مي گفت يک بار فريب يا نفر - مادرم - را خورده وزندگي اش از هم پاشيده وديگر محال است براي دومين مرتبه کسي او را فريب دهد. او يک ضرب المثل مخصوص به خود داشت که مي گفت: «اگر کسي ، فردي را فريب دهد وسر او کلاه بگذارد، شخص فريبکار بايد خجالت بکشد واحساس شرم کند، اما اگر براي دومين مرتبه فريبکار بتواند از نو آن شخص را فريب دهد، اين بار ديگر بايد کسي که فريب خورده ناراحت شود وخجالت بکشد.» اين فلسفه زندگي او بود و با همين فلسفه که سوء ظن زياد به مردم و اطرافيان خود بود زندگي مي کرد. پدرم چون از اجتماع فراري بود. محلي براي سکونت وحتي کار ما انتخاب کرده بود که چند کيلومتر با شهر فاصله داشت. در اطراف محل سکونت ما حتي هيچ مزرعه وروستايي وجود نداشت .تا اولين مزرعه چندين کيلومتر فاصله داشتيم. اما ما آنجا يک مزرعه نسبتاً بزرگ سبزيکاري ويک باغ پرازدرختان ميوه وتعداد زيادي مرغ و خروس ومرغابي ، دوگاو، چند گوساله وگوسفند داشتيم. براي تهيه مابقي احتياجاتمان پدر هر سه ماه يکبار به شهر مي رفت وهر چه لازم داشتيم مي خريد وباز مي گشت. بعد از پايان جنگ جهاني دوم، پدرم حال روحي اش به شدت بدتر شد.او حالا نه فقط از مردم که از آينده جهان هم مي ترسيد. او وحشت داشت که بار ديگر جنگ آغاز شود. او از اينکه جنگ جهاني سوم يک جنگ اتمي شديد باشد به شدت وحشت داشت ونگران بود که دراين جنگ وحشتناک - اگر رخ دهد - من واو چه سرنوشتي پيدا خواهيم کرد. به همين دليل هم مشغول ساختن يک پناهگاه امن و محکم در زير زمين شد تا در مواقعي که از طرف دشمن به آنجا حمله شد، دراين پناهگاه پنهان شويم. درپشت منزل مسکوني ما يک زيرزمين بزرگ وجود داشت که از آن براي مواقعي که توفانهاي شديد وگرد بادهاي هولناک مي آمد. استفاده مي کرديم .پدرم اين زير زمين را به عنوان محل پناهگاه انتخاب کرد. او اصلاحاتي در ديوارهاي آن انجام داد و ديوارها را به وسيله عايقي محکم از خارج جدا نمود وتا جلوي در آن چمن وسبزي کاشت به طوري که اصلاً از بيرون قابل شناسايي نبود. درچوبي کهنه را هم با يک در فولادي بسيار محکم که حتي جلو نفوذ هواي خارج به داخل را مي گرفت ، عوض کرد. در داخل زير زمين وگوشه اي از آن يک موتور کوچک قرار داد که برق وروشنايي داخل پناهگاه را تامين مي کرد وضمناً به منزله تهويه هم به شمار مي رفت وهواي درون پناهگاه را تصفيه مي کرد. از نظر احتياط او جلو دستگاه تهويه يک صافي مخصوص قرار داد که اين صافي از ورود ذرات گرد وغبار آلود به اشعه هاي مضر که در مواقع حملات اتمي بوجود مي آيند ، جلوگيري مي کرد. درنزديکي پناهگاه هم حفره بزرگي به وجود آورد که درآنجا تانکري جهت سوخت لازم براي موتور قرار داده بود. دراين تانکر تا داخل زير زمين لوله کشي شده بود. پدر چاهي هم داخل پناهگاه حفر کرد تا آب مورد نيازمان را هم تامين گردد.از اين چاه حدود روزي سه ليتر آب مي شد برداشت کرد.اين آب پس از گذشتن از طبقات شني مخصوصي که او درست کرده بود مي گذشت ودر حقيقت تصفيه مي شد. به علاوه مقداري غذاي فاسد نشدني، قوطي هاي کنسرو وچند کتاب ومقداري شمع و کبريت و لوازم ديگر هم به داخل پناهگاه کرديم و همه را در آنجا قرار داديم وبه اين ترتيب همه چيز براي مقابله با يک حمله اتمي آماده بود. اما قبل از آنکه جنگ وحمله اي رخ دهد، پدرم يک روز به طور ناگهاني مرد... مرگي کاملاً طبيعي و آرام. بعد از مرگ پدرم زندگي واقعاً براي من سخت و دشوار بود. البته من به اندازه او نسبت به اطرافيان واوضاع واحوال بدبين نبودم وآنقدر از جنگ وحملات اتمي وحشت نداشتم. اما با اين حال احتياط را هم از دست نمي دادم وبه همان زندگي تنهايي وگوشه گيري خود ادامه مي دادم ودرخانه و مزعه دورافتاده خود تنها بودم وضمناً پناهگاه را هم دائماً آماده نگه مي داشتم.سالي دو مرتبه درهاي آن را باز مي کردم. مواد خوراکي و قوطي کنسرو را که در آن وجود داشت عوض مي کردم ديوارها را مي شستم، در آن را باز مي گذاشتم تا هواي آنجا عوض شود گاهي هم موتور داخل پناهگاه را به حرکت در مي آوردم تا از کار کردن آن مطمئن شوم منبع سوخت آن را که کنار پناهگاه بود. دائماً پر نگه مي داشتم تا اگر حادثه اي پيش آمد، غافلگير نشوم تا بتوانم خود را نجات دهم. من باغ ميوه و مزرعه نسبتاً بزرگي که مجاور آن بود را فروختم، زيرا نمي توانستم به تنهايي از اين باغ ومزرعه نگهداري کنم . از طرف ديگر نمي خواستم کسي را هم براي کمک به آنجا راه دهم، زيرا مي ترسيدم باعث اذيت وآزار من شود. به اين ترتيب جز چند درخت ميوه، بقيه را فروختم و پول آن را هم نقد گرفتم و نزد خود نگه داشتم، چرا که من و پدرم هيچ وقت به هيچ بانکي اعتماد نداشتيم وهيچ وقت هم پول خود را به بانک نمي سپرديم . در اطراف خانه چندمحل بود که پولهاي خود را آنجا مخفي مي کرديم. طوري که هيچ کس متوجه وجود اين مخفي گاهها نمي شد ونمي توانست آنها را پيدا کند واز هر جهت مطمئن بودم که جاي پولها امن است. من خودم حساب پولهايم را نداشتم و مي دانستم که خيلي زياد است، چون من خرجي نداشتم وخيلي کم پول خرج مي کردم.تنها وسيله ارتباطي که با خارج داشتم يک صندوق پستي بود. که در چند کيلومتري خانه ما وکنار جاده قرار داشت. هرچند ماه يک بار من ليستي از لوازم مورد احتياج خود را با مقداري پول که براي خريد آن اجناس کافي به نظر مي رسد، کنار صندوق پست مي گذاشتم ونامه رسان که مرد خوب وخوش اخلاقي بود. صورت را بر مي داشت وبه شهر مي رفت و اجناس را مي خريد ومي آوردوهمانجا قرار مي داد ومن مي رفتم وآنها را مي آوردم.هيچ وقت هم همديگر را نمي ديديم. فقط در نامه از او تشکر مي کردم. يک روز بعد از ظهرکه مشغول چيدن ميوه از درخت براي تهيه کمپوت بودم «راجر هارتلي»واردمزرعه وخانه دهقاني شد. او اولين انساني بود که در سالهاي اخير مي ديديم. شايد يکي دو سال از من جوانتر بود.تصور مي کنم حدود چهل سال داشت. ظاهراً اتومبيل اودچار نقص فني شده بود. و ازمن مي پرسيد که مي تواند ازتلفن خانه استفاده کندوبه يک تعميرگاه اطلاع دهد که بيايند واتومبيل او را تعمير کنند. وقتي به او پاسخ دادم تلفن ندارم. برخلاف انتظار، تعجب نکرد. درحالي که در اطراف تمام خانه هاي اطراف ما تلفن داشتند وخيلي دور از ذهن بودکه خانه اي تلفن نداشته باشد. من بدون آنکه فکري بکنم و منظوري داشته باشم از «راجر» دعوت کردم داخل خانه بيايد و يک فنجان چاي با هم بخوريم او هم بدون چون و چرا اين دعوت را پذيرفت و درحالي که من از دعوت خود پشيمان شده بودم.اما چاره اي نداشتم، او به دنبال من وارد خانه شد. ما بعد از خوردن چاي، کمي با هم صحبت کرديم. اومرد مهرباني به نظر مي رسيدبه من درکارهايي که داشتم کمک کرد واين باعث شد تا او را براي شام هم دعوت کنم. بعد از شام با راجر خيلي صحبت کرديم. من براي نخستين بار درزندگي آرام وبي سر وصداي خود، احساس آرامش وخوشبختي داشتم. درپايان صحبت هايمان راجر از من تقاضاي ازدواج کرد ومن که خوشبختي را در يک قدمي خود مي ديدم پاسخ مثبت خود را به او گفتم.روز بعد راجر از شهر باز گشت وهمراه خود يک روحاني وچند نفر شاهد آورد. با حضور آنها مراسم ازدواج ما خيلي ساده برگزار شد. اما اين مراسم کوتاه براي من اهميت وعظمت خاصي داشت واز سادگي آن اصلاً ناراحت نشدم. خودم را بي نهايت خوشبخت مي ديدم .اين اولين باري بود که مي توانستنم به يک مرد تکيه کنم هرگزقبل از آن به کسي غير از پدرم اين همه اتکاء واعتماد نداشتم. من عاشقانه همسرم را دوست داشتم اما اين عشق وعلاقه خيلي زود جاي خود را به کينه و نفرت داد وبايد اعتراف کنم که هرگز از هيچ کس تا اين اندازه متنفر نشده بودم. اما اين تنفر چطور شکل گرفت. من پس از ازدواج با راجر گاهي مثل سابق ليست ملزومات خود را کنار همان صندوق پست مي گذاشتم که نامه رسان آنها را برايم تهيه کند. يک روز که به سمت صندوق پست رفتم با تعجب ديدم در صندوق باز است ونامه اي داخل آن قرار دارد که خط راجر روي آن به چشم مي خورد. کنجکاو شدم ونامه را برداشتم. نامه به عنوان خانمي به نام «دوريس بيکمان» بود. که در شهر مجاور زندگي مي کرد.خيلي کنجکاو شدم که بدانم او کيست. بي اختيار نامه را باز کردم تا بخوانم.هر قدر نامه را مي خواندم ناراحت تر مي شدم. زيرا راجر - شوهرم- طي آن نامه به دوريس قول داده بودکه همه چيز طبق نقشه و طرحي که با هم کشيده اند، پيش مي رود واو يعني راجر طوري نقش خود را خوب بازي کرده که کوچکترين سوء ظني ايجاد نکرده است و کلاً مرا فريب داده . آخر نامه هم با اين جملات تمام مي شد. «دوريس عزيز من تا به امروز حدود 300 هزار دلار از اسکناس ها و پولهاي خواهر ناتني ات را پيدا کرده ام و حالا هم در جستجوي يافتن بقيه مخفي گاهها هستم تابقيه پولهاي او را بردارم وبه نزد تو ومادرم بازگردم. خواهرخوبم نگران من نباش. به زودي همه چيز تمام خواهد شد ....» ناگهان متوجه شدم چه فريبي خورده ام! حتماً براي کاري او را به مزرعه فرستاده واو توانست با نيرنگ و فريب به تمام اسرار زندگي من پي ببرد. و... ازشدت ناراحتي نامه را ريز ريز ودرمشتم مچاله کردم. همانجا تصميم گرفتم از اين مرد خبيث انتقام بگيرم. هر طور بود براعصاب خودم مسلط شدم. درونم طوفاني به پا بود.اما بايد با آرامش نقشه ام را اجرا مي کردم .بعد ازظهر آن روز کمي حالم جا آمد. خود را آماده اجراي نقشه ام کردم.شب که راجر برگشت به او پيشنهاد دادم از پناهگاه ضد اتمي پدرم بازديد کنيم.تصميم من خيلي وحشتناک بود. اما وقتي ياد خيانتي که راجر در حقم کرد، مي افتادم هيچ رحم وشفقتي برايم معنا نداشت. من خيلي خونسرد به سوالات متعدد راجر پاسخ مي دادم.او باور نمي کرد که من سالها اين پناهگاه را براي روز مبادا آماده نگه داشته ام.روز مبادايي که حالا فرا رسيده بود. قفل در پناهگاه راباز کردم وکليد را نزد خود نگه داشتم. من قسمت هاي مختلف پناهگاه را به او نشان دادم. او با تعجب نگاه مي کرد . وهمه چيز برايش تازگي داشت.من موتور برق پناهگاه وتهويه آن را به کار انداختم. در يک فرصت مناسب درحالي که اوبا کنجکاوي وحيرت داخل پناهگاه راتماشا مي کرد، از آن خارج شده ودر فولادي آنجا را محکم پشت سر خود بستم وراجر را آنجا زنداني کردم. حال راجر را هيچ کس بهتر از من نمي توانست حدس بزند.شايد او ابتدا تصور مي کرد که در اتفاقي بسته شده يا من با او شوخي کرده ام. حتماً او به طرف در مي آيد وآن را مي کوبد .و اما هيچ صدايي به خارج نمي رسد. وقتي متوجه مي شود تلاشهايش بيهوده است. غذايي بر مي دارد و مي خورد کتابي را با بي حوصلگي ورق مي زند ولي به شدت عصباني مي شود وکتاب را به گوشه اي پرتاب کرده و منتظر مي ماند. ساعتها و روزها به کندي سپري مي شود وانتظار کشنده اي او را زجر مي دهد. نمي داند که چرا زنداني شده، اگرقصد وانگيزه فقط شوخي بوده چرا آزادش نمي کنند. مگر مي شود زني که او را اينقدر دوست داشت حاضر شود. هم او را زنده به گور کند؟ اين وضع تاکي ادامه خواهد داشت. من روزي دوبار تا پشت در پناهگاه مي آمدم وبه منبع سوخت موتور پناهگاه که به وسيله آن تهويه داخل آن به کار مي افتاد نگاه مي کردم. سوخت مرتباً روبه اتمام بود وروزي که آخرين قطره مصرف مي شد. آن وقت ديگر همه چيزتمام مي شد وراجر واقعاً زنده به گور مي شد. بالاخره سوخت تمام شد. آن روز واقعاً خوشحال بودم. اما باز هم بايد صبرمي کردم سه روز ديگر هم گذشت. انتقام هولناک من به مرحله آخر خود نزديک مي شد. روز چهارم بود که تصميم گرفتم در پناهگاه را باز کنم...هواي خفه وبسيار زننده اي داشت. کمي سوخت درموتور ريختم وتهويه را به کار انداختم. بعد وارد پناهگاه شدم درچند قدمي من ، جسد کبود شده راجر روي زمين افتاده بود. درحالي که با دست خود گوشه اي از پتوي روي تخت پناهگاه را در دست خود فشرده بود ، شايد در آخرين لحظات مرگ گرفتار تشنجات زيادي شده بود. ناگهان فکري به سرم افتاد. ديوانه وار از جا برخاستم وکليد پناهگاه را به خارج پرتاب کردم و بعد هم در آنجا را محکم بستم حالا خودم هم داخل پناهگاه زنداني شده بودم وسرنوشتي مثل راجر پيدا مي کردم. سوخت داخل منبع به زودي تمام مي شد وموتور تهيه از کار مي افتاد. مدتي است که هواي پناهگاه هر ساعت سنگين تر مي شود. درخود احساس خستگي مي کنم. شمعي را که پس از خاموش شدن موتور روشن کرده ام درست نمي سوزد.شعله آن کم شده واين دليل بر آن است که اکسيژن داخل پناهگاه کم شده وبه زودي تمام خواهد شد ناچارم يادداشت هايم را تمام کنم وآخرين سطور را هم قبل از مرگم بنويسم. يک قوطي کنسرو يک نوشابه باقي مانده اين آخرين غذاي من قبل از مرگم است. نمي خواهم درحال گرسنگي بميرم. سه هفته بعد ماموران پليس اين يادداشتها را داخل پناهگاه يافتند . آنها در جستجوي راجر وهمسرش بودند وهرگز تصور نمي کردند که پشت اين دريچه فولادي پناهگاهي وجود داشته باشد.اما وقتي در آن را باکليدي که همان اطراف روي زمين افتاده بود باز کردند با منظره عجيبي روبرو شدند .دو جسد بو گرفته ودرحال متلاشي شدن واين يادداشت هاي تکان دهنده! منبع:نشريه اطلاعات هفتگي ،شماره 3428 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن