واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
از رمان «فارست گامپ» تا فيلم نامه «فارست گامپ نويسنده: ديويد لاوري فارست هم درست مثل چنس، باغبان فيلم حضور، مخلوق مخاطبان خود است؛ او مردي از ناکجا آباد است که در مرکز يک تابلوي تاريخي قرار گرفته و يا مثل لکه اي چسبناک روي يک شاهکار ويديويي است. در اين فيلم همان دستمايه تخيلي که در فيلم حضور به صورت ماهرانه اي مورد هجو قرار گرفته بود، به يکي از واقعيت هاي سياسي سال 1994، يعني سال گامپ تبديل مي شود. در فيلم حضور يک مرد عقب مانده به جايي مي رسد که همه ملت او را تحسين مي کنند. فارست گامپ داستاني پيکارسک از يک عقب مانده ذهني است که به موفقيت هاي عجيبي مي رسد و نشان مي دهد که دوره مرگ کنايه در عصر ما فرارسيده است. دوراني که با رقص هاي ديوانه وار شروع مي شود، با تصاوير مسحورکننده و مخاطبان خيره ادامه پيدا مي کند و به پيکسل هاي کامپيوتري ختم مي شود. (آليسن گراهام، امريکاي قراردادي: گامپيزه کردن تاريخ) همه آن هايي که براي ديدن فيلمي اقتباس شده از يک داستان معروف به سينما مي روند (ظاهراً همه تهيه کننده ها براي ساختن فيلمي موفق، اغلب به سراغ داستان هاي پر فروش مي روند تا به اين وسيله تعداد بالاي مخاطبان فيلمشان را تضمين کنند)، حتماً مرحله مقايسه و تطبيق را هم تجربه مي کنند. درست بعد از خروج از سينما و موقع سوار شدن به ماشين، موقع نشستن در رستوران و خوردن غذا، موقع خواب و ... مدام به تغييراتي که روي شخصيت ها (در شکل ظاهري آن ها و يا شخصيت روحي شان)، طرح داستان (تبديل داستان به داستاني با پايان خوش)، مضمون داستان و حتي لحن داستان اعمال شده فکر مي کنيم و مي خواهيم بفهميم که اين تغييرات تا چه حد در ضعف يا قوت فيلم اثر داشته اند. حتي وقتي مي بينيم که بعضي از صحنه هاي کوتاه مورد علاقه مان در فيلم نيست، حسابي ناراحت مي شويم. البته گاهي اوقات توجه به برخي تغييرات اساسي در هنگام تبديل يک اثر داستاني به فيلم، ما را به شناخت تازه اي از قلمرو داستاني نايل مي سازد. براي مثال وقتي مي خوانيم که فيلم نامه فيلم بيداري (1990) براساس رماني با همين نام از اليور ساکس نوشته شده و يا فيلم نامه پاي چپ من (1989) اثر جيم شرايدن اقتباسي است از رمان اتوبيو گرافي کريستي براون، کاملاً تعجب مي کنيم. کار به همين جا ختم نمي شود. چون اين تازه فيلم نامه است و وقتي فيلمي را که براساس همين فيلم نامه ساخته شده، مي بينيم کار از تعجب کردن هم فراتر مي رود و کاملاً دچار شوک مي شويم چون در فيلم خيلي از مضامين اصلي اثر هم دستخوش تغييرات اساسي شده است. البته دگرديسي رمان فارست گامپ به فيلم فارست گامپ از اين نوع نيست و ما براي فهميدن تغييرات آن احتياجي به نيروهاي مافوق طبيعي نداريم. هر چند که نمي توانيم تنها با يک تعجب ساده هم از کنار اين تغييرات بگذريم. اين فيلم سؤالات مهم و عميق فرهنگي را در ذهن مخاطبانش ايجاد کرده و برخي از اين سؤال ها چيزي فراتر از سؤال هايي هستند که معمولاً بعد از ديدن يک فيلم و هنگام خروج از سينما به ذهن بينندگان آن مي رسد. براي مثال يکي از مفسران فيلم به نام پاتريک جي. بوخنان که زماني کانديداي رياست جمهوري امريکا شده بود، آن را مرثيه اي در مرگ ارزش ها و فضايل جمهوريت مي داند و مايکل جي.لرنر معتقد است که اين فيلم بيان نيازي حقيقي به «مفاهيم سياسي» است. هر چند دانستن چنين تفسيرهايي از فيلم نمي تواند علت واقعي اقبال بي سابقه مخاطبان نسبت به آن را روشن کند اما آگاهي از اين نوع تعبيرها ما را در درک موقعيت فعلي هنر و ويژگي هاي عصري که آن را عصر پست مدرن ناميده اند، ياري مي کند. وينستون گروم نويسنده رمان فارست گامپ در مصاحبه اي تلويزيوني با شبکه سي ان ان اعلام کرد که به هيچ عنوان از تغييراتي که اريک راث فيلم نامه نويس روي داستان او اعمال کرده، ناراضي نيست. او نه فقط از اين موضوع ناراحت نشده بلکه اصرار دارد تا هاليوود اقتباس ديگري هم از داستان او داشته باشد. البته بعضي از اين تغييرات قابل درک و منطقي هستند. معلوم است که وقتي قرار باشد تام هنکس نقش اول فيلم را بازي کند، ديگر نمي شود فارستي داشت که 6 فوت و 6 اينچ قد و 245 پوند وزن دارد. تبديل شغل فارست از يک پرورش دهنده ميگو که کاملاً غير سينمايي است به کاپيتان يک کشتي صيد ميگو که جذابيت تصويري زيادي دارد هم کاري کاملاً منطقي بوده. يکي ديگر از عواملي که در تغييرات اعمال شده در فيلم نامه بسيار مؤثر بوده، عامل محدوديت زمان است. فيلم فارست گامپ در زمان فعلي يعني 142 دقيقه هم کاملاً طولاني و بلند است. حذف خيلي از جزييات داستاني مسئله اي گريز ناپذير است که هميشه موقع اقتباس از يک رمان براي ساختن فيلم، اتفاق مي افتد. به همين علت هم است که ما در فيلم از موارد زير چيزي نمي بينيم: کشتي گير شدن فارست، بستري شدن در بيمارستان رواني، نجات دادن مائو تسه تونگ از غرق شدن، سفر فارست به فضا، زندگي با يک آدمخوار، تبديل شدن او به يک شطرنج باز حرفه اي، بازي فارست در نقش هيولاي فيلم «موجودي از مرداب سياه» در کنار راکوئل ولش و يا تلاش او براي نمايندگي مجلس سنا. البته اقتباس اريک راث از اين رمان، سؤال هاي زيادي در ذهن بيننده خود ايجاد مي کند که ما به بررسي بعضي از اين موارد مي پردازيم: 1. فارست در فيلم، مردي منزه، با اخلاق و درستکار است و تقريباً تا پايان فيلم ارتباطي با جنس مخالف ندارد، اما در رمان، فارست مردي بد دهن، ناسزاگو و تا حدودي نژادپرست است. او از نظر ارتباط با جنس مخالف هم هيچ محدوديتي براي خود قايل نيست. در واقع نخستين بار او مورد سوء قصد يکي از ساکنان پانسيون مادرش واقع مي شود. در فيلم او تنها يک بار آن هم با جني، يعني عشق تمام دوران زندگي اش، هم بستر مي شود و در نتيجه اين اتفاق فارست گامپ کوچک، به دنيا مي آيد. 2. در رمان، فارست گامپ هيچ توجهي به مادرش ندارد و وقتي که او در ويتنام به سر مي برد، خانه پدريش مي سوزد و مادر مجبور مي شود تا در فقر و تنگدستي در خانه اي محقر زندگي کند. فارست حتي تحت اين شرايط هم به هيچ عنوان با مادر خود احساس هم دردي نمي کند. اما در فيلم، فارست مردي است که عاشقانه مادرش را دوست دارد و با شنيدن خبر بيماري او خود را دوان دوان به خانه مي رساند و حتي پس از مرگ مادر تا مدت زيادي عزادار رفتن اوست. در فيلم، فداکاري مادر شانس زندگي کردن را به فارست مي دهد (براي مثال او وارد مدرسه بچه هاي معمولي مي شود) و هوشمندي او سبب مي شود تا فارست بتواند مسير زندگي درستي براي خود انتخاب کند. (نصايحي مثل «يه آدم احمق، رفتارش هم احمقانه س»، يا «زندگي مث يه بسته شکلات مي مونه» هميشه راهنماي فارست هستند.) 3. در رمان گروم، بابا يک مرد سفيدپوست است و آشنايي فارست و بابا به زماني بر مي گردد که هر دو در تيم فوتبال دانشگاه آلاباما بازي مي کنند. اما در فيلم، فارست اولين بار باباي سياه پوست را با آن لب هاي کلفت و آويزانش در اتوبوسي که به سمت پادگان مي رود، مي بيند. هم در رمان و هم در فيلم، بابا مسبب اصلي ورود فارست به حرفه صيد يا پرورش ميگو است. البته در فيلم مي بينيم که فارست به خليج لوباتره مي رود و به خيل عظيم سياه پوستاني مي پيوندد که به صنعت ميگو اشتغال دارند. موفقيت او در اين حرفه وقتي تضمين مي شود که بقيه افراد قايق هاي خود را در طوفان از دست مي دهند و تنها قايق فارست سالم به ساحل بر مي گردد. (کمي بعد مي بينيم که فارست، بخش قابل توجهي از درآمد خود را به عنوان سهم بابا به خانواده او مي دهد.) 4. در فيلم فارست گامپ، ستوان دان فرمانده مافوق فارست است و علي رغم ميلش توسط فارست از مرگ نجات پيدا مي کند. در واقع فارست مثل يک قهرمان او را از دل بمباران ويتنامي ها نجات مي دهد. اما در رمان، ستوان دان افسر مافوق فارست نيست و فارست هم او را نجات نداده، بلکه آن ها در بيمارستان با هم برخورد مي کنند و اين سر آغاز آشنايي آن هاست. در فيلم، ستوان دان پاهايش را در جنگ از دست مي دهد. در حالي که در رمان، او دچار سوختگي شديد شده و پاهايش سالم است. در رمان، دان شخصيتي گروتسک دارد که مي شود ريشه هاي اين نوع شخصيت ها را در داستان هاي ادگار آلن پو جست و جو کرد. نقش دان در زندگي فارست هم نقشي فرعي و کنايه آميز است و آخرين باري که ما در رمان با او رو به رو مي شويم، او يک کمونيست دو آتشه است. اما در فيلم، ابتدا دان فرمانده فارست است و بعد از اين که موفق مي شود با يأس و نااميدي خود مبارزه کند و زندگي تباه شده در الکل و عياشي اش را ترک کند، اين بار او راه درست زندگي کردن را از فارست مي آموزد. کار در قايق صيد ميگوي فارست زندگي اش را تغيير مي دهد و او يک بار ديگر مي تواند روي «پاهايش» بايستد. در پايان فيلم هم مي بينيم که او با يک جفت پاي مصنوعي راه مي رود و با زني آسيايي ازدواج کرده است. 5. جني فيلم که در کودکي قرباني سوءرفتارهاي پدر خود بوده و عاقبت هم با بيماري ايدز مي ميرد، نسبت به شخصيت جني در رمان از شخصيتي مثبت تر اما در عين حال گناه کارتر برخوردار است. در فيلم، نقش پدر جني در آينده او لحاظ شده، اما در رمان هيچ توجهي به پدر جني نمي شود. در واقع فيلم، شخصيت متلون جني و تغييرات رفتاري او (يک دختر دانشجو، يک خواننده، يک فعال سياسي، يک پرستار و در نهايت يک همسر و مادر مهربان) را نتيجه همان سوء رفتار پدر در کودکي مي داند. جني با وجود اين همه تغييرات شخصيتي مي تواند نمونه خوبي براي اثبات فرضيه رابرت جي ليفتون باشد که به چندپارگي شخصيت نوع بشر در عصر اتم اشاره مي کند. در کتاب، جني و فارست با هم ازدواج نمي کنند. بلکه جني با مرد ديگري ازدواج مي کند و آن ها سرپرستي فارست کوچک را به عهده مي گيرند. اما در فيلم، جني چند سال بعد از به دنيا آوردن فارست کوچک با فارست ازدواج مي کند و پس از مرگ او که در کتاب حرفي از آن زده نمي شود، فارست به تنهايي سرپرستي از فرزندش را به عهده مي گيرد و در صحنه پاياني فيلم، او را مي بينيم که پسرش را سوار اتوبوس مدرسه مي کند. 6. در فيلم، مادر فارست در تعريف زندگي مي گويد: «زندگي مث يه بسته شکلات مي مونه، چون هيچ وقت نمي دوني چي گيرت مي آد». اما همين جمله در کتاب به شکل ديگري مطرح شده: «اگه احمق باشي هيچ شکلاتي نصيب تو نمي شه». به نظر مي رسد که تغيير لحن جمله دوم به جمله اول در فيلم نامه با نگاهي کاملاً تجاري و با در نظر گرفتن پيامدهاي مالي آن انجام شده است. اجازه بدهيد اتفاقي را که درست در روز توزيع نوارهاي ويديويي فارست گامپ در کلوپ ها برايم اتفاق افتاد، برايتان تعريف کنم. آن روز براي خريد به يک مغازه رفتم. پسري عقب مانده که همزاد فارست به نظر مي رسيد، با لباسي سفيد و مرتب روي نيمکتي نشسته بود. او شکلاتي به من تعارف کرد که روي آن جمله معروف «زندگي مث يه بسته شکلات مي مونه» نوشته شده بود. همين جمله روي لباس پسر هم به چشم مي خورد و البته برچسب روي نوارهاي ويديويي فيلم هم با همين شعار شروع مي شد. آن جا بود که متوجه شدم لحن اميدبخش اين جمله تا چه حد مي تواند در جلب مشتري براي فيلم و محصولات جانبي آن مؤثر باشد. شکي نيست که جمله «اگه احمق باشي هيچ شکلاتي نصيب تو نمي شه» با آن لحن تلخ و سياهش هيچ وقت نمي توانست مايه فروش بالاي فيلم و همين طور جلب مشتري باشد. گاهي وسوسه مي شوم بگويم که همه تغييراتي که تا اين جا درباره اش صحبت کردم، با انگيزه هاي تجاري انجام شده اند. به هر حال ما در عصري زندگي مي کنيم که عاملان صنعت سينما پيش از نمايش عمومي يک فيلم، به نيازها و خواست مخاطبان توجه مي کنند. مثال روشن اين موضوع تغيير پايان فيلم جذابيت مرگبار (1987) است. سازندگان اين فيلم وقتي متوجه شدند که پايان فيلم آن طور که بايد توجه بينندگان را جلب نمي کند، پايان مادام باترفلاي گونه آن را تغيير دادند. منبع: فيلم نگار، شماره 6 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 291]