تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مهدى مردى است از ما، از نسل فاطمه.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814690644




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پند خردمندان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پند خردمندان

علی درکلاس اول راهنمایی درس می خواند. پدر و مادرش هردو کارمند بودند و صبح ها ساعت هفت سرِکار می رفتند و عصرها حدود ساعت چهار برمی گشتند. علی هم صبح به مدرسه می رفت وساعت یک بعدازظهر به خانه می آمد.ناهارش را از توی یخچال برمی داشت و گرم می کرد و می خورد و تا برگشتن پدر ومادرش تنها بود.او یک برادر داشت که دانشجو بود و از اول پاییز برای تحصیل به شهر دیگری رفته بود؛برای همین علی خیلی احساس تنهایی می کرد.علی پسری نبود که درغیاب پدر و مادرش بنشیند و به درس و مشقش برسد.او یا تلویزیون تماشا می کرد و یا پای کامپیوتر می نشست و سرگرم بازی می شد.وقتی هم پدر ومادرش به خانه می آمدند، او خسته و بی حوصله بود و حال درس خواندن نداشت.شب ها هم که تلویزیون فیلم و سریال داشت می نشست و فیلم ها و سریال ها را تماشا می کرد و به این ترتیب وقتی به سراغ کتاب و دفترش می رفت،خواب  به سراغش می آمد و شروع می کرد به خمیازه کشیدن. تکالیفش را سرسری و بی دقت می نوشت و به رختخواب می رفت وصبح به زور برمی خاست و کیفش را آماده می کرد و با بی میلی رهسپار مدرسه می شد. توی مدرسه هم تمام معلم ها از او ناراضی بودند و می گفتند پسر تنبل و بی انضباطی است.برای پدر ومادرش نامه می دادند تا به مدرسه بیایند و درباره ی وضع درسی و انضباط او توضیح دهند. پدر ومادر هم که کار داشتند و نمی توانستند به مدرسه سر بزنند،از علی می خواستند که حواسش را جمع کند و درسش را بخواند و آبروی آنها را نبرد.اما علی انگار گوش شنوا نداشت.اوایل ماه آبان، پدربزرگ و مادربزرگ علیبه دیدن آنها آمدند.علی پدربزرگ و مادربزرگش را خیلی دوست داشت و دلش می خواست آنها همیشه پیش او بمانند. پدربزرگ و مادربزرگ هردو معلم بازنشسته بودند و هروقت به دیدن علی می آمدند برایش کتاب هدیه می آوردند.مادر علی از او خواست که از این فرصت استفاده کند و درس هایش را با کمک آنها بخواند تا عقب ماندگی هایش جبران شوند.ولی علی دلش می خواست با پدربزرگ و مادربزرگ حرف بزند و با آنها به گردش برود و گوشش به حرف های مادر بدهکار نبود.  روز اول وقتی از مدرسه برگشت با پدربزرگ و مادربزرگ ناهار خورد و بعد تلویزیون را روشن کرد و روی مبلی لم داد و مشغول تماشا شد.ساعتی بعد تلویزیون را خاموش کرد و نشست پای کامپیوتر و بازی کرد. پدربزرگ و مادربزرگ بعد از ناهار کمی خوابیدند و وقتی بیدار شدند، علی را سرگرم بازی دیدند. مادربزرگ چای دم کرد و همه دورهم چای نوشیدند و بعد برای قدم زدن از خانه بیرون رفتند. مدرسه ی علی نزدیک خانه بود.او مدرسه اش را به پدربزرگ و مادربزرگ نشان داد.روی دیوار مدرسه یک بیت شعر با خطی درشت و زیبا و رنگارنگ نوشته شده بود که نظر پدربزرگ و مادربزرگ به آن جلب شد. مادربزرگ شعر را بلند خواند:اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی            جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزیو پدربزرگ گفت:« به به!شاعر چه خوب گفته!هرکس پند افراد دانا و خردمند را نشنود و چیزی از آنها نیاموزد،در زندگی با مشکل روبرو می شود.»
پند خردمندان
علی که هر روز آن شعر را روی دیوار مدرسه می دید و به آن توجه نمی کرد، توجهش جلب شد؛او هم چندبار شعر را خواند و از برکرد. آنها مدتی قدم زدند و بعد به خانه برگشتند. پدر و مادر علی هم آمده بودند. علی همین که به خانه رسید، تلویزیون را روشن کرد و پای آن نشست. مادر رو به پدربزرگ کرد و گفت:« می بینید پدرجان،علی اصلاً برای زندگیش برنامه ندارد؛ هروقت که دلش خواست پای تلویزیون و رایانه می نشیند و شب ها خسته و بی حوصله نگاهی به کتاب هایش می اندازد و می خوابد.توی مدرسه هم دل به درس نمی دهد،سروصدای معلم ها از دستش بلند است.هر روز یکی از آنها نامه می دهد و از علی شکایت می کند.شما که خودتان معلم بوده اید بگویید اگر شاگردی مثل علی داشتید، با او چه می کردید؟»پدربزرگ و مادربزرگ به علی که بی خیال نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد،نگاهی کردند و لبخند زدند.پدرگفت:« راست می گوید،باچنین بچه ی بی خیال و بی مسولیتی چه باید کرد؟»مادربزرگ گفت:«مشکل علی این است که برای زندگیش برنامه ندارد. او باید یاد بگیرد که با برنامه زندگی کند.»پدربزرگ رو به علی کرد و گفت:«پسرم،آن شعری که روی دیوار مدرسه تان نوشته شده را یادت هست؟» علی جواب داد:«بله،می خواهید برایتان بخوانم؟» پدربزرگ گفت:«البته!» و علی شعر را خواند:اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی            جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزیپدربزرگ گفت:« اسم شاعرش را نمی دانم .اما مهم نیست ،راستی علی، تو درس هایت را کی می خوانی؟»علی گفت:« شب ها، قبل از خواب.»ادامه دارد...بخش کودک و نوجوانمنبع: ترانه های کودکان * مطالب مرتبط:تابستان در تهران جان محترم! عموجان با هدیه آمد!





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 459]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن