واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نصیحت افراد باتجربه
در قسمت قبل خواندید که علی کلاس اول راهنمایی است و پدر و مادرش هر دو سر کار می روند، ولی علی در غیاب آن ها به درس و مشقش نمی رسید. اوایل ماه آبان، پدربزرگ و مادربزرگ علی به دیدن آنها آمدند. روی دیوار مدرسه یک بیت شعر با خطی درشت و زیبا و رنگارنگ نوشته شده بود که نظر پدربزرگ و مادربزرگ به آن جلب شد.اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزیپدربزرگ و مادربزرگ علی او را نصیحت کردند که درس بخواند و چند روز بعد پدر بزرگ به او گفت: شعری که روی دیوار مدرسه ات بود یادت هست. اما بعد پرسید علی تو درس هایت را کی می خوانی؟ و حالا ادامه ی ماجرا....پدربزرگ گفت:«آنها راخوب یاد می گیری؟» علی فکری کرد و شانه هایش را بالا انداخت و جواب نداد. مادرگفت:«می بینید چقدر بی خیال است؟»مادربزرگ علی را صدا زد و از او خواست تلویزیون راخاموش کند و پیش آنها بنشیند.علی تلویزیون را خاموش کرد و کنار مادربزرگ نشست. مادربزرگ دستی به موهای علی کشید و گونه اش را بوسید وگفت:«پسر قشنگم، همه ی ما دلمان می خواهد تو یکی از بهترین شاگردان کلاستان باشی. اگر طبق برنامه ای که ما به تو پیشنهاد می کنیم عمل کنی، ظرف چند روز یکی از شاگردان موفق کلاستان خواهی شد. راستش من و پدربزرگت پیر شده ایم، اما در طول سال های زندگیمان تجربه های زیادی به دست آورده ایم و حالا می خواهیم یکی از آن تجربه ها را به نوه ی عزیزمان هدیه کنیم. این تجربه ،داشتن برنامه ای برای زندگیست.»پدربزرگ گفت:«هر انسان فقط یک بار به دنیا می آید و فرصت کمی برای آموختن علم و دانش و مهارتهای زندگی دارد. اگر انسان از تجارب دیگران استفاده کند و از پیروزیها و شکستهای آنها عبرت بگیرد،حتماً در زندگی موفق می شود؛ اما اگر وقتش را به بطالت و بازیگوشی بگذراند،آدم موفقی نخواهد شد ویک روز متوجه می شود که غفلت کرده و آن روز پشیمانی سودی ندارد.»علی که با دقت به حرفهای پدربزرگ گوش می داد پرسید:« من چه کار باید بکنم تا انسان موفقی بشوم؟» پدربزرگ گفت:«برو یک قلم و کاغذ بیاور تا به تو بگویم.» علی رفت و قلم و کاغذ آورد. پدربزرگ گفت:«یک شبانه روز بیست و چهار ساعت است. می خواهم این بیست و چهار ساعت را طوری تقسیم کنی که ساعات کار و درس و استراحت و تفریحت را در آن بگنجانی.»علی فکری کرد و نوشت:از ساعت هشت صبح تا ساعت یک بعد از ظهر مدرسهاز ساعت یک تا دو بعدازظهر ناهاراز ساعت دو تا چهار تلویزیون و کامپیوترمادربزرگ با خنده گفت:«اینکه همان برنامه ی هر روزت است،نمی خواهی کمی تغییرش بدهی؟»پدربزرگ گفت:«من فکرمی کنم از ساعت دو تا چهار بهتر است کمی بخوابی و بعد هم سری به کتاب و دفترهایت بزنی.»علی روی تلویزیون و کامپیوتر خط کشید و نوشت:استراحت، از ساعت چهار به بعد هم تکالیف مدرسه.پدربزرگ گفت:«اگر تکالیف مدرسه ات را تا ساعت پنج تمام کنی و بعد هم درس هایی راکه در مدرسه داده اند، مرور کنی، فرصت کافی برای تماشای تلویزیون و بازی با کامپیوتر و احتمالاً گردش و مهمانی و از همه مهم تر مطالعه ی کتاب های غیردرسی هم خواهی داشت.»علی با خودش فکر کرد: پدربزرگ راست می گوید. من هرشب وقتی خسته ام و خوابم می آید می خواهم درس بخوانم؛ برای همین چیزی یاد نمی گیرم. ازفردا بعد از ناهار کمی می خوابم و بعد درس هایم را می خوانم.
علی کاغذ و مدادش را برداشت و به اتاقش رفت. تمام درس هایش را مرور کرد؛ تکالیفش را نوشت و وقتی کارش تمام شد دید تازه ساعت هشت شب است. کنار بزرگترها نشست و با آنها گفت و خندید و شام خورد و ساعت ده خوابید. از آن روز به بعد علی تمام کارهایش را با برنامه انجام می داد و درس هایش را با دقت می خواند و مرور می کرد. پدربزرگ و مادربزرگ ده روز پیش آنها ماندند. وقتی می خواستند بروند، علی به پسری منظم و درس خوان تبدیل شده بود. او از پدربزرگ و مادربزرگ خواست تا باز هم پیش او بمانند. اما آنها گفتند که به خواهش پدر ومادرش آمده بودند و حالا هم باید به خانه ی خودشان بروند.بله ، پدر و مادر علی از آنها خواسته بودند تا چند روزی به خانه شان بیایند و به علی یاد بدهند کارهایش را با نظم و برنامه انجام بدهد. وقتی علی این موضوع را فهمید به آنها گفت:«حالا می فهمم که پند خردمندان یعنی چه.خردمندان یعنی آدمهای باتجربه و دانایی مثل شما که به من یاد دادید با نظم و برنامه ریزی شاگرد موفقی بشوم. اگربه حرفتان گوش نمی دادم، دوباره با سرزنش های معلم ها و پدر ومادرم روبرو می شدم و همه به چشم یک دانش آموز تنبل به من نگاه می کردند؛ اما من حرفتان را گوش کردم و حالا یک پسر شاد و موفق هستم. دستتان درد نکند،شما بهترین هدیه را به من دادید.»پدربزرگ و مادربزرگ خیلی خوشحال شدند. علی را بوسیدند و آرزو کردند که همیشه موفق و سالم باشد و به خانه ی خودشان بازگشتند. علی آن بیت شعر را نوشت و روی دیوار اتاقش زد تا هر وقت نگاهش به آن افتاد، محبت های پدربزرگ و مادربزرگ را به یاد آورد؛ اما هنوز نمی داند کدام شاعرگفته است:اگر پند خردمندان به شیرینی نیاموزی جهان آن پند با تلخی،بیاموزد تو را روزیآیا شما نام شاعر را می دانید؟ بخش کودک و نوجوانمنبع: ترانه های کودکان *مطالب مرتبط تابستان در تهران جان محترم! عموجان با هدیه آمد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3155]