تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):كسى از شما حق ندارد از هيچ يك از يارانم چيزى به من بگويد؛ زيرا دوست دارم در حال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837250070




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سنگ هاي شوم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سنگ هاي شوم
سنگ هاي شوم داستانهاي انتخابي آلفرد هيچكاكدونالد، جواني جذاب و مهربان بود كه در بخش اطلاعات يكي از بيمارستان ها شغلي معمولي داشت.او هم مثل همه مردم دلش مي‌خواست روزي پولدار شود اما چون آدم خلافكاري نبود، با درآمد ناچيزش مي‌ساخت. گاهي هم به آغوش رؤيا پناه مي‌برد و درخيالاتش فرشته اي را مي‌ديد كه مي‌آمد و نقشه گنج بزرگي را به او مي‌داد. شايد باورنكنيد... اما روزي اين فرشته آمد و با دونالد ملاقات كرد. او آقاي پير، يكي از ثروتمندان شهر بود كه پس از پايان ساعت كار اداري دونالد، به ديدارش آمد و از او دعوت كرد كه با هم به كافي شاپي كه همان نزديكي‌ها بود بروند. دونالد كه جوان مؤدبي بود، دليل اين دعوت را نپرسيد و با آقاي پير رفت.پس از اين كه در كافي شاپ پشت ميزي نشستند و آقاي پير عصرانه گران‌قيمتي سفارش داد، بي‌مقدمه به دونالد گفت:دونالد عزيزم! من دختري به اسم ليزي دارم كه عزيزترين سرمايه زندگي منه. ليزي چند بار به بيمارستاني كه توش كار مي‌كني اومده و تو رو ديده و ازت خوشش اومده، حالا منو فرستاده تا از تو خواستگاري كنم.دونالد سرخ شد و بي آن كه به آقاي پير نگاه کند، گفت:خواستگاري؟ ولي...- درسته... رسمه كه مرد ميره خواستگاري دختر ولي اين يه مورد استثنايي و عجيبه. تو خوب ميدوني كه من خيلي ثروتمندم. هيچ وارثي هم جز ليزي ندارم. ضمناً ليزي خودشو يه ميليون دلار بيمه عمر كرده... و متأسفانه بيماره و دكترها گفتن فقط چند سال ديگه زنده س. من دلم مي‌خواد در اين چند سال باقي مونده عمرش، زندگي خونوادگي خوب و خوشي داشته باشه. اگه با ليزي من ازدواج كني، چند سال ديگه نه تنها صاحب بيمه عمرش ميشي بلكه ثروت من هم به تو ميرسه. آخه من ديگه خيلي پير شدم و مطمئنم كه قبل از ليزي مي‌ميرم... حالا نظرت رو بگو.دونالد كمي سكوت كرد. نمي‌دانست چه بگويد. باورش نمي شد كه حرف هاي آقاي پير راست باشد. نسكافه‌اش را با قاشق هم زد و گفت:- ممكنه يه بار ديگه حرف‌تونو تكرار كنين؟آقاي پير با صبر و حوصله، همه حرف هايش را تكرار كرد و دوباره نظر دونالد را پرسيد. دونالد پشت گوشش را خاراند و گفت:- پيشنهاد شما خيلي جالبه... نمي‌تونم اونو قبول نكنم.- متشكرم پسرم... ولي بايد قول بدي كه واسه ليزي يه شوهر نمونه باشي و كاري كني خيلي خوشبخت بشه...از اين كه خبر دارم دختر جووني مثل ليزي، قبل از چشيدن طعم خوشبختي بايد بميره، خيلي دلم مي سوزه.قطره اي اشك از گونه آقاي پير فرو غلتيد. دونالد كه بسيار مهربان بود، متأثر شد و دست پيرمرد را گرفت و گفت:- نه به خاطر پولي كه قولش رو دادين... فقط به خاطر انسانيت به شما قول ميدم دخترتونو كاملاً خوشبخت كنم.آقاي پير با حق شناسي به او نگاه كرد و قرار شد فردا عصر دونالد به خانه آنها برود و ليزي را از نزديك ببيند. او بسيار هيجان زده بود و برايش زمان به كندي مي‌گذشت ولي به هر حال زمان سپري شد و از محل كارش بيرون آمد. يك دسته گل رز خريد و خود را به خانه بزرگ آقاي پير رساند. مستخدمي در را برايش باز كرد و او را از باغ زيبايي گذراند و به اتاق پذيرايي با شكوهي برد. دونالد دسته گل را به مستخدم داد و روي مبلي نشست. كمي بعد آقاي پير و ليزي وارد شدند. دونالد با ديدن ليزي شوكه شد زيرا فكر مي‌كرد ليزي بايد بدقيافه و رنجور باشد اما او دختري زيبا بود طوري كه دونالد در همان نگاه اول دلباخته ليزي شد. آقاي پير نشست و بي مقدمه پرسيد:- حالا كه ليزي رو ديدي، نظرت چيه؟- من قبلاً نظرم رو گفتم... حالا هم ميگم كه با كمال ميل با ليزي ازدواج مي‌كنم و افسوس مي‌خورم كه چرا عمر طبيعي نداره كه بتونم تا آخر عمرم با اين همسر خوب زندگي كنم.ليزي از شنيدن اين حرف خوشحال شد و گفت:- منم از تو خوشم اومده و دوست دارم اين چند سال باقي مونده عمرم رو كنار تو باشم.چند روز بعد دونالد و ليزي با هم ازدواج كردند و زندگي مشترك آنها در يكي از ساختمان‌هاي باغ آغاز شد. دونالد در برابر كنايه هاي همكارانش كه مي‌گفتند به خاطر پول ازدواج كرده‌اي، لبخند مي‌زد و مي‌گفت:- من ليزي رو دوست دارم و براي اين‌كه بيماره و نمي تونه از لذت يه زندگي طولاني بهره‌مند بشه، مي‌خوام براش بهترين شوهر دنيا بشم.و همين كار را هم كرد. او شوهري بسيار مهربان بود كه همه حرف هاي همسرش را گوش مي‌كرد و اگر گاهي ليزي بداخلاق مي شد، جوابش را با مهرباني مي داد. هر روز به محل كارش مي‌رفت و عصر كه برمي‌گشت، به ليزي خدمت مي‌كرد، به خريدهاي روزانه مي‌رفت، شام مي پخت، ظرف ها را مي شست، در آن باغ بزرگ، باغباني مي‌كرد، و خلاصه مثل خدمتكاري لايق، مدام در حال خدمت كردن به ليزي بود و دستورهاي او را مو به مو انجام مي‌داد. او حتي سر ماه كه مي‌شد، همه حقوقش را به ليزي مي‌داد. ليزي هم بي‌هيچ تشكري، همه را برمي‌داشت و مقدار كمي پول تو جيبي به دونالد مي داد. ليزي برعكس پدرش بسيار خسيس بود و حالا كه مي‌ديد دونالد همه كارها را به خوبي انجام مي‌دهد، مستخدمش را بيرون كرده بود و از دونالد كار مي‌كشيد:- دونالد! برو گوشت و سيب‌زميني و سبزي بخر... زود باش ظرفا رو بشور و تا هوا تاريك نشده، علف هاي هرز باغ رو بچين... سنگ هاي وسط راه رو جمع كن و بريز تو قسمت سنگ‌فرش... وقت كار كردن اين‌قدر سروصدا نكن مگه نمي‌بيني دارم تلويزيون نگاه مي‌كنم؟دونالد هرگز اعتراض نمي‌كرد ولي هر چه كه مي‌گذشت، ته دلش از اين زندگي توهين‌آميز و دشوار بيزار مي شد و تنها اميدش اين بود كه به زودي ليزي خواهد مرد و از شر دستورها و بداخلاقي‌هايش راحت خواهد شد... ضمناً به پول زيادي هم خواهد رسيد. گرچه اين افكار، زندگي را برايش قابل تحمل مي‌كرد ولي گاهي هم نااميد مي شد زيرا حال ليزي روز‌به‌روز بهتر مي شد و او كه در آغاز زندگي گوشه‌گير و افسرده بود، حالا زني شاداب و پرتحرك شده بود و نشانه هاي بيماريش كاملاً از بين رفته بود.دو سال گذشت و عمر آقاي پير به سر رسيد. مرگ آقاي پير، زندگي را به دونالد سخت‌تر كرد زيرا آنها به ساختمان بزرگي كه وسط باغ بود نقل مكان كردند و ليزي مستخدم و باغبان پدرش را بيرون كرد و كارهاي دونالد بيشتر شد صداي ليزي مدام در گوش دونالد زنگ مي‌زد:- دونالد! فردا شب مهمون دارم... بايد يه شام حسابي بپزي... تابستون داره نزديك ميشه... باغ رو حسابي بيل كاري كن و گل هاي تابستوني بكار... يه دوچرخه دست دوم واسه خودت بخر تا ديگه واسه رفت و آمد اين همه پول خرج نكني...- چشم عزيزم! هر چي تو بگي...دونالد، با خستگي از محل كارش برمي‌گشت و تا وقتي كه مي‌خواست بخوابد، در خانه كار مي‌كرد. او به راستي خسته و فرسوده شده بود و براي خلاصي از اين مشكل هيچ چاره اي نمي شناخت. البته سالي چهارده روز حسابي استراحت مي‌كرد زيرا ليزي هر سال به ديدن عمه‌اش مي‌رفت. او با كشتي بخار از رودخانه مي‌سي‌سي‌پي مي‌گذشت تا به خانه عمه‌اش برسد و مدتي آنجا بماند. اين رفت و برگشت، دو هفته طول مي‌كشيد و دونالد مي‌توانست حسابي استراحت كند. او يكي از صندلي‌هاي راحتي را به باغ مي‌برد و زير درخت هاي گيلاسي كه خودش كاشته بود، مي‌گذاشت و مي‌نشست و پيپ مي‌كشيد و از زندگي لذت مي‌برد. گاهي هم با خودش فكر مي‌كرد:- كاش يه خورده جرآت داشتم و ليزي رو سر به نيست مي‌كردم و واسه هميشه از شرش خلاص مي شدم... ولي افسوس كه اهل اين كارا نيستم... كاريش نميشه كرد. قسمت من همينه.سال سوم زندگي آنها بود و ليزي چمدانش را بسته بود و داشت آماده مي‌شد تا از خانه به اسكله كشتي بخار برود. او بليت رزو كرده بود و مثل هر سال به عمه‌اش خبر داده بود كه دارد مي‌آيد. كشتي بخار ساعت دو بعدازظهر حركت مي‌كرد. ليزي پيش از بيرون رفتن، آخرين دستورهايش را به دونالد داد:- حق نداري هيچ كدوم از دوستات رو دعوت كني. حق نداري بري مهموني. ريخت و پاش هم نمي‌كني. هر روز همه جا رو گرد گيري مي‌كني. مثل يه باغبون خوب بايد مراقب باغ باشي. اين نهال‌هاي جديد گيلاس رو هم دور بنداز... باغ رو پر از درخت گيلاس كردي... خلاصه فكر نكن چون دارم ميرم سفر و اينجا نيستم هر كاري كه دلت خواست مي‌توني بكني.- باشه عزيزم... هر كاري كه گفتي، مو به مو انجام ميدم. سلام من رو هم به عمه جون برسون.ليزي چمدانش را برداشت و از ساختمان بيرون رفت ولي هنوز به وسط باغ نرسيده بود كه فريادي كشيد و دونالد را صدا كرد. دونالد خود را به او رساند و ديد به زمين افتاده و ناله مي‌كند. پرسيد:- چي‌ شده عزيزم؟ آسيبي كه نديدي؟- ديگه مي‌خواستي چي بشه؟ صد بار بهت گفتم سنگ‌ها رو از سر راه بردار و بذار قسمت سنگ فرش باغ ولي تو از بس احمقي كارت رو خوب انجام ندادي و حالا يكي از سنگ‌ها زير پام رفت و خوردم زمين.- معذرت مي‌خوام عزيزم... ديگه حواسم رو جمع مي‌كنم.ليزي اخم كرد و گفت:- احمق جون! چرا متوجه نيستي؟ حواست رو بايد قبلاً جمع مي‌كردي نه حالا كه پاي من پيچ خورده و ديگه نمي‌تونم برم سفر.دونالد كه مي‌ديد ليزي ديگر به سفر نمي‌رود، افسرده شد ولي به روي خودش نياورد و با مهرباني، كمكش كرد و او را به ساختمان برد و روي تخت خواباند و گفت:- حالا به دكتر تلفن مي‌كنم بياد و...ليزي حرف او را بريد و گفت:- لازم نكرده. كلي پول ويزيتش ميشه. يه مسكن و اون پماد ضرب ديدگي رو بيار تا دردم كمتر بشه. بعدشم برو اسكله و تا دير نشده، بليت منو كنسل كن... آخ كه نمي‌دونم از دست تو چيكار كنم.دونالد مسكن و پماد را آورد و مچ پاي ليزي را پانسمان كرد و گفت:- عزيزم بهتره يه قرص خواب هم بخوري تا خوابت ببره و درد رو حس نكني.ليزي مخالفتي نكرد و داروي خواب هم خورد و كمي بعد به خوابي عميق فرو رفت. دونالد با اوقاتي تلخ به اتاقش رفت و بليت كشتي را گوشه اي گذاشت و به دنياي خيالاتش رفت.دونالد با افسردگي روبه‌روي تلويزيون نشسته بود و در دل، به خودش بد و بيراه مي‌گفت:- راست ميگه. من احمقم... چرا همه سنگ‌ها رو جمع نكردم تا پاي ليزي پيچ نخوره؟ اگه گيج نبودم، حالا ليزي توي كشتي بود و من داشتم از تنهايي لذت مي‌بردم. آخ كه من چقدر گيجم! كاش مي‌شد توي اين دو هفته مدام بهش قرص خواب مي‌دادم تا مي‌خوابيد و اقلاً صداي نحسش رو نمي‌شنيدم... به خدا ديگه خسته شدم.در اين فكرها بود كه صداي گوينده تلويزيون او را به خود آورد:- خانم‌ها و آقايان محترم! مجبور شديم فيلم رو موقتاً قطع كنيم تا خبر تأسف‌باري به شما بديم... من از شما عذر مي‌خوام كه اين خبرو به شما ميدم... كشتي بخار مارك تواين كه ساعت دو بعد از ظهر امروز به طرف شمال حركت كرده بود، به دليل انفجار ديگ بخار غرق شد و همه 135 نفر مسافر و خدمه كشتي كشته شدند و امواج رودخونه، تخته پاره‌هاي كشتي و اجساد رو به طرف دريا كشونده... در اعلاميه بعدي، اسامي كشته شدگان رو به شما اطلاع ميديم...دونالد با شنيدن اين خبر دو دستي بر سر كوفت و گفت:- خدايا من چقدر بد شانسم... آخه چرا پاي ليزي پيچ خورد و نتونست با اين كشتي بره سفر؟ چرا سنگ‌ها رو با دقت جمع نكرده بودم؟ چرا اين‌قدر گيجم؟ اين كشتي سالي صد بار ميره و مياد و غرق نميشه ولي حالا كه قرار بود ليزي باهاش بره سفر و نرفت، غرق شد و همه شون كشته شدن...دونالد چهار چشمي به تلويزيون خيره شد و به صداي گوينده گوش سپرد:- طبق آخرين خبري كه به دست ما رسيده، همه مسافرها و خدمه كشتي كشته شدن. اسامي اونا رو كه از دفتر مسافرتي مارك تو اين گرفتيم، به شما اطلاع ميديم...اسم ليزي هم جزو كشته‌شدگان بود. ناگهان فكري از ذهن دونالد گذشت:- حالا همه فكر مي‌كنن ليزي غرق شده.آهسته به اتاق ليزي رفت و نگاهش كرد. كاملاً خواب بود. از آنجا بيرون آمد و به آشپزخانه رفت. دستش مي لرزيد و قلبش به شدت مي‌تپيد. دهانش خشك شده بود... كمي نوشيدني در ليواني ريخت و سر كشيد و به خودش گفت:- هي دونالد! ديگه همچين فرصتي پيش نمياد... جرأت داشته باش و برو كارشو بساز... مطمئن باش كسي باخبر نميشه.كمي ديگر نوشيدني خورد و به اتاق ليزي برگشت. پنجره ها را امتحان كرد و مطمئن شد بسته‌اند. شيرگاز را تا آخر باز كرد و بيرون رفت. در را بست و زير شكاف در را با پارچه اي پوشاند و سه ساعت در اتاق خودش نشست و تلويزيون نگاه كرد. بعد آهسته به اتاق ليزي رفت. بوي گاز همه جا را پر كرده بود. در تاريكي، شير گاز را بست. پنجره‌ها را آهسته باز كرد. نبض گردن ليزي را گرفت. بدنش سرد بود و نبضش نمي زد. پارچه نمناكي برداشت و با تكان دادن آن هواي گاز آلود اتاق را بيرون فرستاد. دوباره نبض ليزي را امتحان كرد و لبخندي زد و به باغ رفت. نهال يكي از گيلاس‌ها را از خاك بيرون كشيد و گوري براي ليزي كند. بعد به اتاق ليزي برگشت و او را به باغ آورد و در گور خواباند و رويش را با خاك پوشاند. نهال گيلاس را هم روي گور در خاك فرو كرد و خاك‌هاي اضافي در پاي درخت‌هاي ديگر پخش كرد.فرداي آن شب سه نفر به ديدنش آمدند: پليس، نماينده شركت مسافرتي مارك تواين و مأمور شركت بيمه عمر. دونالد كه وانمود مي‌كرد خبر را نشنيده است، پس از اين كه ظاهراً از غرق شدن كشتي و مرگ همسرش آگاه شد، نقش خود را به خوبي بازي كرد. هيچ كس هم به او شك نكرد. همسايه‌ها با دونالد همدردي كردند و او با چهره‌اي افسرده چند روزي را به سوگواري گذراند. تنها خبر بدي كه شنيد، تشريفات پرداخت بيمه عمر ليزي و اموال ديگري بود كه طبق قانون از ليزي به او مي‌رسيد. قانون مي‌گفت چون هنوز جسد ليزي پيدا نشده است، بايد يك سال صبر كنند تا مرگ او قطعي قلمداد شود.البته اين خبر دونالد را ناراحت كرد ولي او مرد صبوري بود و بي‌هيچ دغدغه‌اي يك سال شكيبايي پيشه كرد.و روز موعود يك بار ديگر پليس و نماينده شركت مارك تواين و مأمور شركت بيمه عمر همراه با نماينده سازمان ثبت اسناد به خانه او آمدند. پليس چند سؤال معمولي از او كرد كه دونالد به همه آنها به خوبي پاسخ گفت. بعد كميسر پليس و نماينده سازمان ثبت اسناد،خانه و باغ را بازرسي كردند. وقتي كه داشتند قسمتي را مي‌ديدند كه داراي درخت‌هاي گيلاس بود، رنگ از رخسار دونالد پريد ولي به خودش دلداري داد كه دليلي ندارد از چيزي بترسد. همين طور هم شد و آنها بي هيچ شكي، از آنجا رفتند و چند روز بعد همه اسناد به اسم او شدند ضمناً يك ميليون دلار هم پول نقد از شركت بيمه به حسابش واريز شد. حالا ديگر دونالد مرد ثروتمندي بود. مغز اقتصادي خوبي هم داشت. بنابراين ثروت ش رابه كار انداخت و سال بعد مقدار زيادي پول در حسابش داشت. او ديگر در بيمارستان كار نمي‌كرد و به تجارت مشغول شده بود. اوقات بيكاريش را هم با اشتياق فراوان درباغ بزرگش با باغباني سپري مي‌كرد.سه سال گذشت. دونالد از ثروتمندان مشهور بود و سالي چندين بار به سفرهاي تجاري مي‌رفت. او همچنان مهربان بود و همسايه‌ها دوستش داشتند. گاهي به او توصيه مي‌كردند ازدواج كند ولي او مي‌گفت:- هيچ زني نمي‌تونه جاي ليزي عزيزم رو پر كنه.همسايه‌ها وفاداري او را مي ستودند ولي خبر نداشتند كه ليزي خاطره بدي در روح او باقي گذاشته است و از ازدواج مجدد بسيار مي‌ترسيد. دونالد از وضع خودش راضي بود. در رفاه كامل زندگي مي‌كرد. خسيس نبود و براي آسايشش به هر هزينه‌اي تن مي‌داد اما كاملاً هوشيار بود كه خرجش از دخلش بيشتر نشود. سالي يك بار هم به يكي از مؤسسه‌هاي خيريه كمك مي‌كرد و روزبه‌روز خوشنام‌تر مي شد.- بهار تازه از راه رسيده بود و دونالد براي بستن قراردادي مهم به سفر رفته بود. پس از اين كه كارهايش را انجام داد، تصميم گرفت چند روز در هتل بماند و تفريح كند. شبي پس از گشت و گذار به هتل برگشت و روي تخت دراز كشيد و با آرامش به موسيقي دلچسبي كه از راديو پخش مي‌شد، گوش سپرد. داشت خوابش مي‌برد كه گوينده راديو گفت:- شنوندگان عزيز توجه فرماييد... در سواحل غربي رودخانه مي‌سي‌‌سي‌پي توفان بزرگي شده و خرابي‌هاي زيادي به بار آورده است. هواشناسي به اهالي شهر سن لويي هشدار داده كه براي حفظ جان خود، اقدامات امنيتي انجام بدهندو...خواب از سر دونالد پريد زيرا باغ و خانه او در سن لويي بود. بسيار نگران شد. البته آن‌قدر ثروت داشت كه اگر ساختمان‌ها و باغش را از دست مي‌داد، اتفاق مهمي برايش نمي‌افتاد ولي آن باغ را دوست داشت و براي شادابي و زيبايي آنجا زحمت زيادي كشيده بود بنابراين صبح زود به فرودگاه رفت و به طرف سن لويي حركت كرد... وقتي كه به باغش نزديك شد، ديد كه اتفاق مهمي نيفتاده و فقط يكي از ديوارها ريزش كرده است. خوشحال شد و با سرعت خود را به باغ رساند اما از ديدن مردمي كه در باغش بودند، متعجب شد. بي آن كه به كسي اهميت بدهد و حرفي بزند، دوان دوان وارد باغ شد. پايش به يكي از سنگ‌هايي گير كرد كه يادش رفته بود از سر راه جمع كند. محكم زمين خورد ولي با اين كه مچ پايش حسابي درد گرفت، اهميتي نداد و لنگ لنگان جلو رفت و صحنه‌اي بسيار ناگوار ديد: چند اصله از درخت هاي باغ ريشه‌كن شده بودند . با كمي دقت دانست كه درخت گيلاسي هم كه روي گور ليزي بود، از خاك بيرون افتاده و جسد پوسيده او با همان لباس‌هايي كه روز مرگش پوشيده بود، ديده مي‌شود. دونالد خيلي زود به خودش مسلط شد و خواست از باغ بيرون برود ولي كسي بازوي او را گرفت و دستبندي به دستش زد.منبع:نشريه اطلاعات هفتگي، ش3405/ن
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 593]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن