-
سنگ هاي شوم داستانهاي انتخابي آلفرد هيچكاكدونالد، جواني جذاب و مهربان بود كه در بخش اطلاعات يكي از بيمارستان ها شغلي معمولي داشت.او هم مثل همه مردم دلش ميخواست روزي پولدار شود اما چون آدم خلافكاري نبود، با درآمد ناچيزش ميساخت. گاهي هم به آغوش رؤيا پناه ميبرد و درخيالاتش فرشته اي را ميديد كه ميآمد و نقشه گنج بزرگي را به او ميداد. شايد باورنكنيد... اما روزي اين فرشته آمد و با دونالد ملاقات كرد. او