واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شاه و گدا در ادبيات منظوم عرفاني(2) نويسنده: رجب توحيديان - در مواردي ديگر از ابيات عرفاني، معشوق و يار، با عاشق نشست و برخاستي نداشته و به واسطه تکبر و حسن و جمال و غرور خود از هم صحبتي با او عار دارد همچنانکه پادشاه و سلطان نيز از هم صحبتي با گدا اظهار ننگ مي کند و گاه گدايان و عارفان با زبان طنز و نيشدار سلاطين را تحقير مي کنند و خود از هم نشيني و مصاحبت با آنان اظهار عار و ننگ مي کنند: 1- يار اگر با ما نيست جاي اعتراض پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت (حافظ،غ77 ب3)2- آري عجب نباشد گر در دلم نيايي در کلبه گدايان سلطان چه کار دارد (عراقي، ص119)3- وصل از تو نجويم که ترا اي شه خوبان ننگ آيد اگر با من درويش نشيني (اهلي، غ1314ب3)4- من رند گداپيشه و او پادشه حسن با همچو مني کي شو از عار مصاحب (وحشي، غ29ب3)5- عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو از تکبر نفسي پيش گدا بنشيند (خواجو، ص694)6- هر چه گويي باورم نايد که باشي يار من پادشه را از گدا عار است، گويي نيست هست (وصال، غ217 ب4)7- توشه ي حسني و عار آيدت از من باري خسروان کي شده با رند و گدا بنشينند (ملا هادي سبزواري، ص103)8- از من اي خسرو خوبان جهان عار مدار که نه هر شاه چنين طرفه گدايي دارد (ناصر بخارايي، غ203 ب7)- قسمتي ديگر از ابيات عرفاني در کسوت تشبيه تمثيل، گوياي اين مطلب هستند که نزديکي به بارگاه و حضرت عشق و معشوق ازلي و دولت وصل او را جستن لايق هر بي سروپايي نيست همچنانکه گداي خاک نشين و درويش را ياراي نزديکي به درگاه سلطان نيست پس زماني که نزديکي ميسر نباشد افتخار مصاحبت و همنشيني نيز بخاطر غرور پادشاه حسن، حاصل نخواهد شد: 1- من درويش کجا و سر کوي تو کجا دولت مسند شاهي به گدايي نرسد (منصور حافظ، غ 429ب2)2- منزلگه خواجو و سر کوي تو هيهات در بزم سلاطين که دهد راه گدايان (خواجو، ص478)3- من خود به چه ارزم که تمناي تو ورزم در حضرت سلطان که برد نام گدايي؟ (سعدي، ع587 ب2)4- دولت وصل خواستم گفتند سلطنت درخور گدايان نيست (کمال خجندي، ص23)5- وصل چو تو پادشه کي به گدايي رسد جستن وصلت مرا مايه ي ناداني است (عراقي، ص96)6- هر گدايي رند ازرق پوش را بار نبود بر در سلطان عشق (ناصر بخارائي، غ419 ب7)7- مي نويسم قصه ها هر دم بخون دل ولي قصه چون من گدايي پيش سلطان کي رسد (اوحدي، غ218 ب6)- عارفان و گدايان راه حق در برخي از ابيات خود با اينکه به حريم وصال سلطان عشق راهي نداشته و با غرور و تکبر آن پادشاه مواجه مي شوند، از سر خواهش و تمنا خطاب به آن سلطان مي گويند که اگر عنايت و التفات و نشستي با آنان داشته باشد هيچ عيب و نقصي شامل حال او نخواهد شد و در واقع با زبان کنايي بيان مي دارند که ارزش و مقام پادشاه به دل جويي از فقرا و درويشان وابسته است: 1- دانم که خلل نايد در محتشمي او گر عاشق او باشد بيچاره گدائي (سنايي، ص1019)2- خلل ره ندهد مرتبه سلطان را گر شبي صبح نمايد به سراي درويش (ملال ذرکي، ص71)3- چه زيان ملازمان را که تفقدي نمايند به گدا که نيست بارش به حرامسراي شاهي (ملا هادي سبزواري، ص159)4- گر شبي پيش من بي کس بي خويش آيد نبود عيب که سلطان بر درويش آيد (عماد فقيه کرماني، ص142)5- کلاه گوشه شاهنشهي نگردد کج اگر ز روي کرم با گدا درآميزد (طالب آملي، غ688 ب7)6- توانگران را عيبي نباشد ار وقتي نظر کنند که در کوي ما گدايي هست (سعدي، غ128ب3)7- به گدا قدر بيفزايد و از شاه نکاهد گاهگاهي که کند شاه نگاهي به گدايي (رياضي يزدي، ص47)- در بعد عشق و برخي از ابيات عرفاني ما، معشوق نماد و سمبل پادشاه حسن و صاحب جمال و خسرو خوبان خطاب شده و در مقابل او عاشق کوي عشق، نماد فقير و گدا و درويشي است که انتظار و توقع دارد که معشوق به او عنايت داشته و او را مشمول الطاف عنايت خود قرار دهد: 1- اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم آخر سؤال کن گدا را چه حاجت است (حافظ، غ33 ب3)2- من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر از من خسرو خوبان تو نظر باز مگير (سعدي، غ360ب3)3-در حلقه اردات کشور گداي عشقيم کيهان خدا حسني، ما را غلام گردان (حزين لاهيجي، غ769 ب11)4- بر آن سرم که نهم سر بخاک پاي تو، من تو شاه مملکت حسني و گداي تو من (مظفر شيرازي، ص164)5- اي پادشه نکوي رويان يکدم گذري بر اين گدا کن (مظفر شيرازي، ص166)6- حيران بمانده در ادب و خدمت تو چون تو پادشاه حسني و ذاکر گداي تو (مصطفي ذاکري، ص113)7- تو شاه کشور حسني و من گداي توام غلام حلقه به گوش در سراي توام (عبدالحسين نصرت، ص137)8- تو شهي و کشور جان تو را، تو مهي و ملک جهان تو را زره کرم چه زيان تو را که نظر به حال گدا کني (هاتف، غ77 ب2)9- شاه حسني کنون عطا فرما به غلامت همان که مي داني (نورعلي شاه، غ291ب7)- در بعدي ديگر از عرفان، شاعران عارف مسلک و گدايان واقعي راه عشق و حقيقت، در کسوت صنعت ادبي پرادوکس و تضاد هنري «سلطنت فقر» بر خلاف موارد قبلي، ديگر از در سلاطين گدايي نکرده بلکه به وجود گنج فقر معنوي در معدن وجود خويش پي برده و اعتقاد راستين دارند که به کمک کيمياي فقر مي توان مس وجودي خويش را به طلاي با ارزشي تبديل کرده و به سعادتمندي ابدي و مقام سلطنت در کشور عشق نايل شد و شاه عالم را گداي خود ساخت و همگان را به فقر معنوي و بي نيازي از غير حق به ويژه سلطان، فرا مي خوانند: 1- مائيم آن فقير که سلطان گداي ماست آري به فقر سلطنت ما مسلم است (شاه نعمت الله ولي، غ250ب6)2- پس از سي سال روشن گشت بر خاقاني اين معني که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني (خاقاني، ص414)3- زخوان نعمت منعم مجو حلاوت فقر که عشق اين مزه را ز کاسه گدا ديده است (قاري عبداله، ص206)4- از فيض فقر مي زند امروز مدتي است کشکول ما به کاسه ي فغفور پشت دست (حزين، غ200ب4)5- ما خود به غنا شکوه اي از فقر نبرديم زخمي که خريديم به مرهم نفروشيم (اميري فيروزکوهي، غ386 ب3)6- ما گدائيم ولي قصر غنا منزل ماست هر که شد همدم ما منت قيصر نکشد (بهار، غ51 ب3)7- پادشاهان با نزاکت بار عالم مي برند بار بر عالم گذار و فقر بر شاهي گزين (طالب کليم کاشاني، غ540ب7)8- خدمت شاهان گزيدن در پي نان ابلهيست پاي بر خواهش گذار و فقر بر شاهي گزين (غزال، ص295)9- همت نگر که خاک نشين کوي عشق در مک فقر دعوي شاهنشهي کنند (طرب،ص554)10- با قباي کهنه فقر و کلاه مفلسي فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ايم (نسيمي، غ198ب8)- در بعدي ديگر، درويشان و گدايان بي نياز از غير حق، بواسطه سلطنت فقر و گدايي در ميکده عشق و کوي جانان، از دست سلطان عشق اکليل پادشاهي بر عالم حق و حقيقت را بر سر گذاشته و به پادشاهي و ملک مجازي عالم سر فرود نياورده و حتي از او گريزان مي شوند: 1- گدا را سر فرو نايد به شاهي اگر عشقش دهد صاحب کلاهي (وحشي، غ509 ب12)2- سر به شاهنشهي فرو نارم يک رهم گر گداي خود داني (غزليات شمس، غ3313)3- خوشا وقت شوريدگان غمش اگر زخم بينند و گر مرهمش گداياني از پادشاهي نفور به اميدش اندر گدايي صبور (بوستان، ابيات 24و1623)4- گرم زخيل گدايان خود حساب کني ز پادشاهي اقليم سبعه بيزاريم (ملال ذرکي، ص80)5- هر کس که شد گداي در پير مي فروش جامش زکاسه سر فغفور مي شود (وفايي، غ16ب6)6- ميل شاهي نکند هر که گداي تو بود زانکه اين منزلت از دولت سلطاني به (کمال خجندي، ص92)7- پشت پا بر افسر جمشيد و دارا مي زنيم ما گدايان درت اي خسرو مالک رقاب (سرمست، ص 21)8- مفلسان حرم کوي تو از حشمت و جاه چون نسيمي هوس ملک سليمان نکنند (نسيمي، غ127ب7)9- نظر به سلطنت و ملک و تخت و تاج نکرد هر آن فقير کز آن شه نشان نگاهش هست (منصور حافظ، غ265ب5)10- اسير عشقم و از هر چه در جهان فارغ گداي يارم و بر هر که در دو عالم شاه (رهي، ص192)- يکي ديگر از موارد مهم و اساسي که در عرفان و اشعار عرفاني ما بيشتر مورد تأکيد واقع شده، موضوع حرص و طمع و قناعت و خرسندي مي باشد. بنا به عقيده عارفان راه حق، کسي که بر حرص و طمع و هوي و هوس خود غلبه کرده و قناعت و خرسندي را پيشه خود سازد در عالم درويشي، شکوه و عظمت سلطاني را کسب کرده و سعادت ابدي را از آن خود ساخته، شاه عالم گداي او مي باشد: 1- گر حرص زير دست و طمع زير پاي تست سلطان وقت خويشي و سلطان گداي تست (خواجو، ص392)2- خواجو کسي که مالک ملک قناعتست شاه جهان به عالم معني گداي اوست (خواجو، ص393)من که دارم در گدايي گنج سلطاني بدست کي طمع در گردش گردون دون پرور کنم (حافظ، غ346،ب9)4- گدايي که بر خاطرش بند نيست به از پادشاهي که خرسند نيست (بوستان، ب2817)5- اين سعادت بين که چون گنج قناعت شد پديد خاتم ملک سليمان در گدايي يافتيم (شاه نعمت الله، غ1141،ب2)6- اکسير قناعت را سرمايه ي دستت کن در عالم درويشي افسر زن و سلطان باش (فروغي، ص190)منبع:پایگاه نور - شماره5
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 653]