واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گزارش فارس از دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهید «علی نهری قاضیانی»
مادرجان احساس تنهایی نکن من کنارت هستم/ اخراج از مدرسه برای مخالفت با بنی صدر
تنها ۱۶ سال داشت، قرآن میخواند و مادر اشک میریخت، به تکه نانی قناعت می کرد و رسیدگی به محرومان را برای خود واجب میدانست، در عملیات بیتالمقدس به سان شهدای کربلا بیسر به شهادت رسید، چنی پیش به خواب مادر آمد و گفت: احساس تنهایی نکن من کنارت هستم.
به گزارش خبرنگار فعالیتهای قرآنی خبرگزاری فارس، دیدار با خانواده شهید «علی نهری قاضیانی» مقصد این هفته جامعه قرآنی بود که هیأتی متشکل از نمایندگان سپاه محمد رسولالله(ص)، سازمان اوقاف و امور خیریه به همراه جمعی از اصحاب رسانه جهت عرض ادب خدمت خانواده شهید رسیدند. نوای قرآن شهید و اشکان مادر در ابتدای برنامه، مادر شهید درباره فرزندش گفت: پسرم در حالی که تنها 16 سال داشت مانند یک انسان کامل رفتار میکرد. همیشه با وضو بود و مدام قرآن در دستش بود و آیات الهی را تلاوت میکرد. به یاد دارم یک شب او تا صبح قرآن خواند و من به نوایش گوش میدادم و اشک میریختم.
نمازی که گمشده را بازگرداند در ایام جنگ، پدرش به منطقه رفت و مدتی از وی خبری نشد. علی بسیار ناراحت بود. قرآن به سر میگرفت و اشک میریخت. یک شب تا صبح در حیاط منزل نماز خواند. حدود ساعت 5 صبح بیدار شدم و به او گفتم: برای چه در حیاط نماز میخوانی، گفت: نماز میخوانم تا خدا پدرم را برساند. در حال نماز بود که درِ خانه به صدا درآمد و پدرش بازگشت. با وجود سن کم بسیار معتقد بود و نمیگذاشت کسی قبل از خواندن نماز، نهار یا شام بخورد. اغلب اوقات به خوردن تکه نانی قناعت میکرد و غذای گرم نمیخورد، زیرا عقیده داشت بسیاری از مردم غذای خوبی برای خوردن ندارند و به محرومان رسیدگی میکرد. به جبهه رفت و پس از اندکی پیکرش بیسر بازگشت، وصیت کرده بود برایم عزاداری نکنید، سپاه نپوشید و خرج مراسم من را به دفتر امام بدهید. چندی پیش به خاطر مشکلی که داشتیم وام گرفتم بلافاصله به خوابم آمد و گفت: چرا وام گرفتی؟ مادرجان احساس تنهایی نکن من کنارت هستم من هشت فرزند دارم که همه آنها انسانهای خوب و موفقی هستند و از آنها راضیام، اما اکنون تنها زندگی میکنم زیرا همه آنها ازدواج کرده و سرگرم زندگی خودشان هستند. چند شب پیش علی به خوابم آمد و گفت: مادرجان در خانه هیچ وقت احساس نکن تنها هستی و نترس چون من همیشه در کنارت هستم. در ادامه برادر شهید به بیان اوصافی از این شهید عزیز پرداخت و گفت: شهید «علی نهری قاضیانی» متولد 1343 است. آن زمان ما در جنوب شهر تهران، خیابان شوش، بالای گود مرادی زندگی میکردیم. محله ما محلهای مذهبی بود و شهید سارباننژاد همسایه روبهرویی و برادران شهید دستواره هم در محل ما زندگی میکردند.
پدرم اهل گیلان، کارگر و بیسواد بود و مادرم آذری است. خانواده ما در هیأت و مسجد گیلانیهای مقیم تهران فعالیت داشتند و همه ما از آنجا به سمت فعالیتهای مذهبی کشیده شدیم. البته پسرخالهای داشتیم که قاری قرآن بود و او ما را به سمت فعالیتهای قرآنی هدایت کرد. آموختن قرائت قرآن نزد شهید «حسین حسینی» چندی بعد پدرم در محلهای که آن زمان به محله شاپور غلامرضا معروف بود زمینی تهیه کرد و منزل محقری که هماکنون شما میهمان آن هستید را بنا کرد. خانواده من همگی در همین منزل زندگی میکردند و فعالیتهای قرآنی را در مسجدالرضای این محل و با همت شهید «حسین حسینی» که استاد، حافظ و مفسر قرآن بود آغاز کردیم. وی در این محل کتابخانهای راهاندازی کرد و جلسه قرآنی هم راه انداخت که برادر من تلاوت قرآن را در همین جلسه فرا گرفت.
دوبار اخراج از مدرسه به دلیل مخالفت با بنی علی بسیار معتقد و مذهبی بود، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به حجاب بسیار تأکید داشت. در سالهای اول انقلاب به دلیل مخالفت شدید با بنیصدر، دو بار از مدرسه اخراج شد. وی همان سالها با شهید حسینی در دفتری که بالای کتابخانه محل بود جلسه قرآن را دوباره راهاندازی کرد. مخالفت با غیبت کردن جوان بسیار ساکت و آرامی بود و اگر ساعتها در کنارش سخنی نمیگفتی صدایی از او درنمیآمد. گشادهرو و سخاوتمند بود و جز قرآنش، هر چیزی که داشت به راحتی به دیگران میبخشید. به شدت مخالف غیبت کردن بود و هیچکس حتی مادرم نزد علی اجازه غیبت کردن از کسی را نداشت. علی وصیتنامه کامل و جامعی داشت، اما ما هیچوقت آن را پیدا نکردیم. فقط به یاد دارم که به امام و انقلاب بسیار توصیه داشت. یک بار با دوستانش قرار گذاشته بود که به کوه برود و ساعت را روی ساعت 4 بامداد تنظیم کرده بود، من آن شب بیرون منزل بودم و حدود ساعت 2 آمدم و با دستکاری صدای ساعت را درآوردم، وی بلند شد، لباسهایش را پوشید و رفت، حدود یک ساعت بعد با ناراحتی به خانه بازگشت و از روی خنده من، متوجه کارم شد، گمان میکردم که به من حملهور شود، اما با آرامش گفت: امیدوارم فقط خدا هدایتت کند.
هنگامی که علی قصد رفتن به جبهه را داشت، پدرم با او مخالفت کرد و حتی برای منصرف کردن علی به منطقه نزد من آمد تا او را منصرف کنم، اما هیچکدام از ما نتوانستیم علی را از تصمیمش منصرف کنیم و علی به منطقه رفت. شهادتی مانند شهدای کربلا برادرم بیسیمچی گردان بود و در جریان عملیات بیتالمقدس در دارخوین با فرماندهاش از ناحیه سر مورد هدف دشمن قرار گرفتند و مانند شهدای کربلا به شهادت رسیدند. پیکر علی بی سر بازگشت، اما چون کونگفوکار بود و عضلات لاغر اما ورزیدهای داشت، پدرم از روی عضلات و خالی که در سینهاش بود او را شناسایی کرد. انتهای پیام/
93/11/04 - 09:50
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]