تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يكى از اصحاب خود را غمگين مى‏ديدند، با شوخى او...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813081474




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

يك دنيا عشق در كوچك‌ترين كلاس دنيا


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: يك دنيا عشق در كوچك‌ترين كلاس دنيا
ليلا خدابنده‌لو از آن دست جوان‌هايي است كه برخلاف سن و سالش هدفش بسيار بزرگ است و به قول خودش همين انتخاب هدف بوده كه تا امروز به مسير زندگي‌اش جهت خوبي داده است.
نویسنده : زينب شكوهي طرقي 
ليلا خدابنده‌لو وقتي تنها 28 سال سن داشت معلم كوچك‌ترين كلاس دنيا بود. كلاسي كه تنها شاگردش رضا، تنها دانش‌آموز روستاي سليم سرايي گل تپه بود. اين معلم جوان با داشتن مدرك كارشناسي ارشد روانشناسي تربيتي از دانشگاه شهيد رجايي، زماني كه مي‌توانست يك شغل اداره‌اي با حقوق خوب و مسير راحت انتخاب كند تنها به فكر آرامش يك دانش‌آموز بود. درست وقتي كه همسن و سال‌هايش به پشتوانه يك مدرك كارشناسي پشت ميز‌نشين شدند او معلم روستايي شد كه از مركز همدان بيش از سه ساعت فاصله داشت و در اين بين نگراني‌ خانواده و سختي‌هاي راه همه سنگي بودند پيش پاي او براي ادامه كارش. براي شنيدن تجربه‌ها و سختي‌هاي تدريس در روستاي سليم‌سرايي تصميم گرفتم با اين معلم جوان به گفت‌وگو بنشينم.      از چه سالي كار تدريس و شغل معلمي را انتخاب كرديد؟ سابقه اولين تدريسم به حدود سال‌هاي 93 بازمي‌گردد اما به شكل رسمي الان حدود هشت سال است كه وارد سيستم آموزش و پرورش شده‌ام. در حال حاضر هم به عنوان سرگروه آموزشي در گل تپه مشغول به كار هستم. از روستاي سليم‌سرايي گل‌تپه برايمان بگوييد. روستاي سليم‌سرايي يكي از روستاهاي كوچك گل‌تپه روستايي از توابع بخش گل‌تپه شهرستان كبودرآهنگ استان همدان است كه بيش از 65 كيلومتر از مركز همدان و محل سكونت من فاصله دارد. بر اساس سرشماري مركز آمار ايران در سال ۱۳۸۵ جمعيت روستاي سليم‌سرايي حدود ۸۴ نفر يعني كمتر از ۱۸خانوار بوده‌ است اما تا سال 92 كمتر از هشت خانوار بود. اين روستا از نظر خدمات رفاهي در شرايطي قرار دارد كه چند سالي روند مهاجرت از آن به مركز استان و ساير شهرهاي اطراف افزايش پيدا كرده است دقيقاً به همين دليل است كه امروز ديگر كمتر خانواده‌اي ساكن اين روستا است. مردم اين روستا چون امكانات كافي براي مشاغل ديگر ندارند از طرفي هم شغل كشاورزي درآمد آنچناني برايشان نخواهد داشت ترجيح مي‌دهند كه كوچ كنند. روستاي سليم‌سرايي گل‌تپه حتي يك مركز بهداشت مجزا ندارد و مردم مجبور هستند براي درمان به مركز بهداشت روستاي الان سفلي بروند. در اين بين پيرزن‌ها و پيرمردها بيشتر از بقيه سختي مي‌كشند پس براي زندگي راحت‌تر و از طرف ديگر جوان‌ترها براي كسب درآمد بيشتر و تحصيل بچه‌هايشان تصميم مي‌گيرند از روستا بروند. طبيعي است كه در اين شرايط تعداد بچه‌هاي روستا هم به حداقل برسد. طبق آخرين اطلاعاتي كه دارم امسال حدود چهار خانوار ساكن روستا بودند كه مطمئنم تا فصل زمستان به كمتر از اين تعداد هم مي‌رسد. چه شد كه شما معلم كوچك‌ترين كلاس كشور آن هم با يك دانش‌آموز شديد؟ با شرايطي كه از روستا گفتم طبيعي است كه اين روستا دانش‌آموز زيادي نداشته باشد اما در سال 92 شرايط مهاجرت از روستا به حدي پيش‌رفت كه تنها يك دانش‌آموز آن هم رضاكوثري پريزاد با خانواده‌اش ساكن روستا بود. از مدت‌ها قبل آموزش و پرورش استان تصميم گرفته بود به دليل كم بودن تعداد دانش‌آموزان اين روستا مدرسه را تعطيل كند و بچه‌ها براي ادامه تحصيل به روستاي ديگري بروند؛ تا اينكه فقط با ماندن رضا آموزش و پرورش استان بيشتر براي رفتن رضا به روستاي ديگر اصرار كرد اما خانواده‌اش قبول نكردند البته تمايلي هم به رفتن شهر يا روستاي ديگر نداشتند. همان سال با وجود ممانعت‌هاي كادر آموزشي و آموزش و پرورش استان و شرايط روستا من تصميم گرفتم كار تدريس در روستاي سليم‌سرايي را بپذيرم و اين شد كه من تنها معلم كوچك‌ترين كلاس درس كشور آن هم با يك دانش‌آموز شدم. روزهايي كه براي تدريس مجبور بوديد به روستا برويد چه شرايط سختي را تجربه مي‌كرديد؟ اول اين را بگويم كه من از روي اجبار براي تدريس به روستا نمي‌رفتم چون با علاقه اين شرايط را انتخاب كردم. من هر روز ساعت 6 و 30 دقيقه صبح از همدان فاصله 55 كيلومتر را تا رسيدن به روستاي گل‌تپه طي مي‌كردم از آنجا هم 10 كيلومتر راه تا رسيدن به روستاي سليم‌سرايي داشتم يعني حدوداً 65 كيلومتر مسير رفت و همين فاصله مسير برگشتم بود كه معمولاً ساعت 14 و 30 دقيقه از روستا حركت مي‌كردم. آن روزها هركدام از همكارهايم من را مي‌ديدند مي‌گفتند «خوش به حالت فقط يك دانش‌آموز داري برو صفا كن دردسرهاي ما را نداري. . . » به تصور آنها معلمي كه يك دانش‌آموز دارد راحت‌تر است، چون فقط شرايط كاري خودشان را مي‌ديدند؛ اما براي من يك دانش‌آموز با 20 دانش‌آموز فرق ندارد؛ يعني اينطور فكر مي‌كنم كه براي هيچ معلمي تعداد دانش‌آموزان فرقي ندارد مهم اين است كه به هدفت و تأثير آموزشت برسي. علاوه بر اين وقتي همكارهايم حسرت من را مي‌خوردند هيچكدام از شرايط سخت رفت و آمد و فضاي تدريس من خبر نداشتند چون اغلب در همان همدان يا نهايت روستاي گل‌تپه تدريس مي‌كردند اما من هر روز بايد بيش از 130 كيلومتر راه را طي مي‌كردم تا به تنها دانش‌آموز كلاسم آموزش بدهم. كلاً شرايط سخت فقط به رفت و آمد و فاصله خلاصه نمي‌شد چون آموزش كتاب‌هاي مدرسه‌اي جديد بر اساس آموزش نوين و گروهي است يعني تدريس درس‌ها منوط به فعال بودن چند گروه دانش‌آموز است در حالي كه من فقط يك دانش‌آموز داشتم و همين روند آموزشم را نيز سخت‌تر كرده بود. يكي از مهم‌ترين مشكلاتم اين بود كه خود رضا دير با من ارتباط گرفت و روزهاي اول به حرف‌هاي من گوش نمي‌داد. از طرف ديگر شرايط كلاس و مدرسه هم در فصول مختلف مناسب نبود چون زمستان‌ها مشكل سوخت و گرم كردن كلاس، گل‌آلود بودن مسير دسترسي به مدرسه و تابستان‌ها هم مشكلات خاص خودش را داشت. طي كردن اين مسير طولاني خطرناك است و طبيعي است كه خانواده‌تان با اين تصميم مخالفت كنند. با نگراني‌ها و مخالفت‌ها چه كردند ؟ به قول خودتان چنين نگراني‌هايي آن هم براي يك معلم جوان از جنس دختر طبيعي است. دخترهاي جوان حتي وقتي مي‌خواهند در شهر خودشان مشغول به كار شوند خانواده‌ها كلي نگراني دارند و سنگ پيش پايشان مي‌اندازند چه برسد به من كه اين رفت و آمد جاده‌اي كار هر روزه‌ام شده بود. اوايل شروع به كار پدرم چندين بار همراهم مي‌آمد، منتظر مي‌ماند تا كارم تمام شود. بعدها هم يكي دو بار من را مي‌رساند و به شهر برمي‌گشت. اما نگراني‌هاي مادرم هيچوقت تمام نشد هميشه نگران حالم بود و از وقتي كه از خانه خارج مي‌شدم تا زمان بازگشت نگران حال من بود. هميشه مي‌گفت اين مسير جاده خطرناك است. زمستان‌ها نگراني‌ها بيشتر مي‌شد چون بخش مهمي از مسير برفي بود و من بايد از سر جاده تا رسيدن به روستا يك مسير آسفالت نشده مملو از برف و گل پر از پستي و بلندي را طي مي‌كردم. بناي مدرسه هم بسيار فرسوده بود و زمستا‌ن‌هاي سختي داشت. در مدرسه هيچ وقت آب آشاميدني وجود نداشت و منبع سوخت بخاري هم نفت بود كه از مركز مي‌رسيد. اهالي روستا هم كه اكثراً پير بودند سراغي از ما نمي‌گرفتند جوان‌ترها هم رغبتي براي كمك كردن نداشتند. خانواده رضا از نظر اقتصادي وضع مناسبي نداشتند اما هميشه قدرشناس بودند و تشكر مي‌كردند. چه چيز به شما اميد مي‌داد تا اين همه سختي را تحمل كنيد؟ اگر شما كسي باشيد كه شغلتان، مسير زندگي‌تان و حتي خانه‌تان را با عشق انتخاب كرده باشيد ديگر هيچ مشكلي نمي‌تواند شما را از هدفتان دور كند. نكته اينجا است كه من وقتي پذيرفتم معلم باشم بايد مي‌پذيرفتم كه تحت هر شرايطي به وظيفه‌ام عمل كنم حالا داخل استان يا خارج از آن فرقي نمي‌كند؛ شرايط ايده‌آل يا شرايط سخت هم تغييري در مسيرم ايجاد نمي‌كند. من معلمي را با عشق انتخاب كردم و طبيعي است كه اين دوست داشتن بخش مهمي از مشكلات را در نظرم حذف كند يا كوچك جلوه دهد. من در مدت حضورم در روستاي سليم‌سرايي فقط و فقط به مسئوليتم و جلب نظر رضا فكر مي‌كردم. مهم‌ترين نكته اينجاست كه شما وقتي با عشق سراغ شغلي مي‌رويد طبيعي است كه اطرافيانتان را هم تحت تأثير قرار مي‌دهيد مثلاً من با علاقه‌ام به كارم باعث شده بودم كه رضا حس عاطفي و وابستگي شديدي به من پيدا كند، اجازه نمي‌داد هيچ معلم ديگري به روستا برود و جز با من با هيچ معلم ديگري ارتباط برقرار نمي‌كرد. هيچ گاه فراموش نمي‌كنم اولين روزي كه رضا با من روبه‌رو شد چه نگاه معصومانه‌اي به من كرد. آن روز چند هفته از آغاز سال تحصيلي جديد گذشته بود اما هيچ معلمي حاضر نشده بود براي تدريس به روستا برود. رضا و خانواده‌اش هم نااميد شده بودند. وقتي من به روستا رفتم خيلي راحت مي‌شد برق شادي را در چشمان رضا ديد. من و رضا در چهارديواري كلاس تنها بوديم و تنها دلخوشي‌مان برادر كوچك رضا بود كه حتي با يك دمپايي پلاستيكي از بين برف‌ها، از خانه تا مدرسه مي‌آمد تا با رضا همبازي شود. گاهي اوقات من از حضور همين بچه چهار ساله براي انجام يك فعاليت گروهي يا يك زنگ تفريح خوب در كنار رضا استفاده مي‌كردم. همه را گفتم تا بگويم در كنار همه شرايط سخت اين ما هستيم كه مي‌توانيم همه چيز را خوب كنيم؛ ما مي‌توانيم از يك پسر كوچك يك انگيزه براي برادرش بسازيم. الان از عضو كوچك‌ترين كلاس ايران خبري داريد؟ اوايل سال نگران وضعيت تحصيلي رضا بودم چون اطمينان داشتم كه امسال ديگر معلمي به آن روستا فرستاده نمي‌شود. پيگيري كردم ديدم تا آخر سال قرار نيست معلمي به روستا اعزام شود در نهايت تصميم گرفتم با خانواده رضا تماس بگيرم. مهرماه بود كه با مادرش تماس گرفتم و او گفت كه دارند از روستا به شهر قم مهاجرت مي‌كنند. خدا را شكر كه حداقل تكليف خانواده رضا و تحصيل اين بچه مشخص شد چون من به شدت نگران حالش بودم. خاطره خاصي از آن روزها در ذهنتان مانده است كه بخواهيد بگوييد؟ رضا كلاً دير ارتباط مي‌گرفت؛ همان روزهاي اول حضور من هم با وجود اينكه از آمدن يك معلم خوشحال بود اما رابطه نزديكي با من نداشت تا به مرور زمان شرايط خوب شد. روزهايي كه يك گروه فيلمبرداري براي تهيه مستند به روستا آمده بودند رضا مدام از قاب دوربين فرار مي‌كرد و با هيچ ترفندي حاضر نمي‌شد كه بيايد تا تصويربرداري انجام شود. اعضاي فيلمبرداري يكبار به شوخي رو به رضا كردند و گفتند: «اگر نياي ما معلمت رو با خودمون مي‌بريم.» رضا به محض شنيدن اين جمله سريع آمد و هرچه گفتند گوش داد. خلاصه اينكه آنها هم نقطه ضعف رضا را گرفته بودند و هر بار كه خجالت مي‌كشيد با تهديد به بردن من او را مقابل دوربين مي‌كشاندند. اگرچه در ظاهر براي همه اين فقط يك عكس‌العمل از سوي يك دانش‌آموز است اما براي من اين رفتار خيلي ارزشمند بود چون رضا پسر بازيگوشي بود و شيطنت‌هايش آخر هفته به اوج خودش مي‌رسيد اما اول هفته بعد دوباره آرام و گوشه‌گير مي‌شد و خودش مي‌گفت نبودن من و دلتنگي‌اش باعث كم‌انرژي شدنش است. من وقتي اين همه نسبت به شخصيت رضا شناخت داشتم مي‌توانستم بگويم كه در پس عكس‌العمل رضا براي بردن معلمش وقتي مي‌آيد و به زور در قاب دوربين قرار مي‌گيرد چه علاقه‌اي وجود دارد. رضا آنقدر من را دوست داشت و حضورم در كلاس درس برايش مهم بود كه به خاطر ماندنم حتي قبول مي‌كرد در مقابل دوربين قرار بگيرد و سختي‌هاي فيلمبرداري را تحمل كند اما مطمئن باشد كه من كنارش هستم. نتيجه آن همه تحمل شرايط و تنهايي چه شد؟چه چيز نصيبتان شد؟ حقوق خوب يا موقعيت شغلي بهتر؟ هيچكدام چون هنوز هم در روستا معلم هستم. اما نفس عمل برايم مهم بود. مهم اين بود كه بعد از مدت‌ها رفت و آمد و تحمل سختي‌ها احساس خوبي داشتم. فكر مي‌كنم دليل مهم اين احساس خوب و انرژي مضاعف نفس كارم بود چون روز اول فقط توكل بر خدا كردم و گفتم «من مطمئنم اگر دل رضا و خانواده‌اش خوشحال شود تو هم از من راضي مي‌شوي پس كمكم كن اين مسئوليت را خوب انجام دهم.» خدا را شكر نظر لطفش شامل حالم شد، كارم نصفه و نيمه نماند. هم پيش خودش هم پيش خانواده رضا روسفيد شدم و سختي‌ها نتيجه داد چون خانواده رضا به خاطر مدرسه رفتن او در شرايط سخت مجبور به مهاجرت نشدند. فكر مي‌كنم اگر هدفت را مادي تعريف كني به هر كاري كه دست بزني باز هم رضايت خاطر نداري چون توقعات مادي ما آدم‌ها هيچوقت كم نمي‌شود. ما در زمينه مالي و دنيوي هميشه بيشتر مي‌خواهيم اما اگر نوع نگاهمان را به زندگي و هدفمان را تغيير دهيم مطمئناً زودتر به نتيجه مي‌رسيم. من آرامش روحي و وجدان آرام امروزم را مديون انتخاب درستم، حمايت خانواده‌ام و صبر رضا مي‌دانم.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۱۳ دی ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن