تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 20 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):مؤمن هرگاه سخن گويد ياد (خدا) مى كند و منافق هرگاه سخن گويد بيهوده گويى مى كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1851844861




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای پوتین‌های سردار بی سر جنگ


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
شهید همت,دفاع مقدس,کتانی
ماجرای پوتین‌های سردار بی سر جنگ کربلایی، رو به حاج همت می‌کند و با لبخند می‌گوید: "پدر باشم و نفهم تو دل پسرم چی می‌گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می‌گویم وظیفه من تا همین‌جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن، من راضی‌ام."




شهید همت در جبهه های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه ای با رزمندگان داشت. از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم. حاج همت از ساختمان فرماندهی خارج می شود و پوتین هایش را پا می کند. کربلایی هم به دنبال او بیرون می آید. حاج همت، در حالی که بند پوتین هایش را می بندد، می گوید: «آقا جان، اگر کاری نداری، چند روز دیگر پیش ما بمان.» کربلایی می گوید: «مادرت تنهاست. این دفعه زن و بچه ات را آوردم به دیدنت، دفعه بعد مادرت را می آورم. حالا که تو نمی توانی بیایی خانه، ما باید بیاییم جبهه.» کربلایی هنگام حرف زدن متوجه پوتین های کهنه و رنگ و رفته حاج همت می شود. حاج همت با شرمندگی می گوید: «شرمنده ام از اینکه باعث زحمت شما شدم... من یک صحبت کوتاه با بچه های لشکر دارم بعد می آیم بدرقه تان می کنم.» حاج همت خداحافظی می کند و می رود. کربلایی که هنوز از فکر پوتین های او بیرون نیامده متوجه خداحافظی اش نمی شود. همان لحظه، اکبر هم از ساختمان خارج می شود. کربلایی با ناراحتی جلوی او را می گیرد و می گوید: «اکبر آقا مگر دولت به رزمنده ها کفش و لباس نمی دهد؟» اکبر که متوجه منظور کربلایی شده، سری تکان می دهد و می گوید: «کربلایی، به خدا من یکی زبانم مو درآورد بس که به حاجی گفتم پوتین هایت را عوض کن، بهش می گویم ناسلامتی تو فرمانده لشکری با آدم های مهم نشست و برخاست می کنی، خوب نیست این پوتین ها را پایت می کنی.... والله به گوشش فرو نمی رود که نمی رود.» - خوب، حرف حسابش چیست؟
- حرف حسابش این است که می گوید یک فرمانده باید خودش را با کمترین نیرو هایش مقایسه کند، من باید همرنگ بسیجی ها باشم. کربلایی می گوید: «خودم درستش می کنم اگر یک جفت کفش نو به پایش نکردم هر چه می خواهی بگو، من پدرش هستم اگر از من حرف شنوی نداشته باشد پس از کی می خواهد داشته باشد؟» وقتی حاج همت سخنرانی می کند، همه احساس لذت می کنند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دو کوهه خبردار ایستاده اند و به حرف های او گوش می دهند. آفتاب سوزان خوزستان، همان قدر که تن دوازده هزار نیرو را داغ می کند، تن حاج همت و دیگر فرماندهان را هم داغ کرده. هیچ کس زیر سایه بان نیست. هیچ فرماندهی، کفش و لباس نو تر از کفش و لباس رزمنده ها نپوشیده. حاج همت، فقط حالا که به تنهایی در برابر یک لشکر نیرو ایستاده، معلوم است که فرمانده لشکر است. اگر بعد از سخنرانی قاطی جمعیت شود، هیچ کس فرمانده بودن او را از ظاهر تشخیص نخواهد داد. یک بار او همین پوتین ها را برای وصله دوزی به کفاش داد. اکبر متوجه شد. یک جفت پوتین نو از تدارکات لشکر گرفت و آن ها را به کفاش داد تا به جای پوتین های کهنه به همت بدهد. سپس پوتین های کهنه را از کفاش گرفت و گفت: « به صاحب این پوتین ها بگو درشأن تو نیست کفش های میرزا نوروزی را به پا کنی.» حاج همت وقتی آمد، خیلی دلخور شد. پوتین های نو را نگرفت و به جای آن، دمپایی به پا کرد. اکبر که دید حریف او نمی شود، پوتین های وصله دارش را بازگرداند. حالا اکبر نگران کربلایی است. می ترسد حاج همت، حرف پدرش را هم زمین بزند؛ یا حرف پدرش را بپذیرد؛ اما از آن پس همیشه شرمسار نیرو ها باشد! کربلایی رو به حاج همت می گوید: «دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگی هایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی برایت بخرم. ناسلامتی هنوز پسرمی. هر چند فرمانده لشکری، اما برای من هنوز پسرمی.» کربلایی و اکبر، منتظر پاسخ حاج همت اند. حاج همت می گوید: «باشه. من حاضرم. شما همیشه حق پدری گردن من داری آقاجان.» کربلایی، پیشانی همت را بوسیده، با خوشحالی می گوید: «رحمت به آن شیری که خوردی. پس بلند شو، معطلش نکن. من باید زود برگردم اصفهان. اکبر از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورد. هیچ وقت تا به حال حاج همت را این قدر گوش به فرمان ندیده بود. او مثل بچه ای اختیارش را داده به کربلایی. کربلایی هم یک جفت کتانی برای او خرید. آن گاه سوار ماشین یونس شدند و به طرف پادگان بازگشتند. آنها به پادگان نزدیک می شوند. اکبر به لحظه ای فکر می کند که بچه ها در گوشی به هم می گویند:"حاجی کتانی نو به پا کرده! چرا؟ چون فرمانده لشکر است..." حاج همت، مدام به عقب برمی گردد و به نوجوان نگاه می کند. کربلایی متوجه نگاه های او شده، کنجکاوانه نگاهش را دنبال می کند. اکبر وقتی نگاه آن دو را می بیند، نوجوان را در آینه از نظر می گذارند. ناگهان چشم او به پوتین های کهنه و رنگ و رو رفته نوجوان می افتد. اکبر، منظور حاج همت را از نگاه ها می فهمد. می خواهد چیزی بگوید که کربلایی می زند روی داشبورد و می گوید: "نگه دار اکبر آقا." -نگه دارم؟ واسه چی؟!
-تو نگه دارَ، حاجی خودش می گوید واسه چی. اکبر ترمز می کند. کربلایی، رو به حاج همت می کند و با لبخند می گوید: "پدر باشم و نفهمم تو دل پسرم چی می گذرد؟! حالا برای اینکه راحتت کنم، می گویم وظیفه من تا همین جا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من، مقام خودت را زیرپا گذاشتی. از حالا به بعد، تصمیم با خودت است. هرکاری دوست داری، بکن.،... من راضی ام." حرف کربلایی آبی است که روی آتش حاج همت می ریزد. از ته دل می خندد. کربلایی را در آغوش می گیرد و می بوسد. آن گاه کتانی ها را از پا در می آورد و به سراغ نوجوان می رود. اکبر و کربلایی، صدای حاج همت را می شنوند که می گوید: "این کتانی ها داشت پایم را داغون می کرد. مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند." برمی گردد و درحالی که پوتین های رنگ و رو رفته اش را به پا می کند، می گوید: "اصلاً پاهای من ساخته شده برای همین پوتین ها، خدا بده برکت..." لحظه ای بعد، حاج همت با همان پوتین ها سوار ماشین می شود. ماشین، جاده پادگان را پیش می رود.(باشگاه خبرنگاران)


شنبه 12 مهر 1393 11:53    بازدید:15





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن