واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۸:۱۹
«خمپاره 60» ، خمپاره نامردی است. خمپاره 60 خمپاره نامردی است. خمپاره 60 خمپاره نامردی... خمپاره 60... «یک لحظه سرم را بلند کردم ببینم چی شده، دیدم حمید... نصف سرش...». رعشه به تنش افتاده بود. دوباره افتاد. از زمین و آسمان تیر و ترکش میبارید، یکی از ترکشها به مچ پایش گرفت. عملیات کرده بودند و داشت برمیگشت که عراقیها شروع کردند به آتش... رضا، باز بهزور خودش را از زمین کند، اما نمیتوانست ادامه دهد. به گزارش ایسنا، با این مقدمه در ادامه گزارش شرق میخوانید: «دوباره افتادم، حمید و مصطفی...»، حمید و مصطفی آمدند بلندش کردند و گذاشتند روی برانکارد. حمید از جلو برانکار را گرفته بود و مصطفی از پشتسر. داشتند تندتند راه میرفتند که از زیر آتش عراقیها فرار کنند و خودشان را به پشت یک تپه برسانند. چشمهایش را بسته بود و درد میکشید. «به حمید و مصطفی گفتم: شما بروید اما چیزی نگفتند و به راهشان ادامه دادند...» دوباره بغض راه نفسش را تنگ کرد. «گفتم: بروید. چیزی نگفتند. چشمهایم را بسته بودم، درد میکشیدم. یکلحظه احساس کردم چیزی از بالای سرم رد شد و روی زمین افتادم... حس میکردم تمام لباسم خیس شده...» دوباره بغض کرد. چشمهایش هنوز بسته بود. حس کرد تمام لباسش خیس شده. دست کشید روی بدنش اما خبری از زخم و ترکش نبود. «همه جای بدنم سالم بود اما لباسم خیس خیس شده بود. یک لحظه... یک لحظه سرم را بلند کردم ببینم چه شده، دیدم... دیدم حمید... حالت سجده روی زمین افتاده... نصف سرش نیست برگشتم عقب، مصطفی... او هم شهید شد... خمپاره 60، خمپاره نامردی است». رضا، سرش را پایین انداخته بود و حرف میزد. «یادش بخیر شهید آبشناسان فرمانده ما بود همیشه جلوتر از همه ما حرکت میکرد، فرمانده به این میگویند... من چترباز نوهد بودم، کلاه سبزها...» سالهاست بر تن قهرمان، جای کلاه سبز پارچههای نخی بیروحی نشسته به رنگ آبی. محمود، دستش را بلند میکند، پیرمرد پنجاهوچند سالهای است «من بگم؟ بسماللهالرحمنالرحیم من محمود... من درجهدار ارتش بودم. آن موقع هرکس هرکاری از دستش بر میآمد انجام میداد. عملیات فتحالمبین بود. من گفتم که بلدم بولدوزر برانم. پشت خط بودیم. من داشتم جاده صاف میکردم. تنهای تنها بودم. جز من و خدا هیچکس آنجا نبود. من داشتم جاده را صاف میکردم که دیدم یک پسر پنج سالهای آمد که خیلی چشمهایش زیبا بود و صورتش خیلی نورانی بود. یکنفر هم آنجا نبود فقط من بودم و خدا بود. پسر پنج ساله غذایی به من داد. غذای گرم و خوشمزهای بود. بعد که رفت گفتم این کسی که به من غذا داد، که بود! ...» حسن میآید وسط حرفش. او مداح بود. بلند و رسا حرف میزند، انگار هنوز مقابل رزمندههای جنگ ایستاده باشد. «جنگ ما سراسر عشق بود. دفاع ما سراسر عشق بود و خدا بود. الان برای هرکسی اینها را تعریف کنی به تو میخندند اما ما میفهمیم... اینها واقعیت دارد.» همگی صلوات میفرستند اللهم صل... محمود دوباره میگوید: «این را هم بگم من قطع نخاع شده بودم. وقتی در بیمارستان بودم یکپرستار مهربانی بود، خیلی مهربان بود، لباس سبز پوشیده بود. من نمیتوانستم راه بروم چون قطع نخاعی بودم پشتم ترکش خورده بود و نخاعم کلا قطع شده بود. این پرستار خیلی مهربان بود، روی سرم دست میکشید، به من غذا میداد اما یکروز که بیدار شدم دیدم نیست، هرچقدر گفتم که من این پرستار مهربان را میخواهم میگفتند چنین کسی اینجا نیست... من نمیتوانستم راه بروم اما الان راه میروم البته پاهایم را روی زمین میکشم اما راه میروم.» همهشان زیر لب زمزمه میکنند: «یا زینب، یا زینب. یا زی...». «برای سلامتیش صلوات بفرستید... اللهم صل عل...» چندوقت پیش بود رفته بود انباری خانه چیزی بردارد. تفنگ اسباببازی پسرش را دیده بود پیش خودش فکر کرد میرود و تمام بانکها را میزند. لباس راحتی تنش بود؛ رکابی و شلوارک. راه افتاد. به اولین بانک که رسید شروع کرد به شلیککردن... تق تق تق تق تق... . اثر نکرد. با قنداق تفنگ شروع کرد به ضربهزدن، پشتسر هم ضربه میزد اما باز اتفاقی نیفتاد... دور خودش میچرخید. چشمش به سنگی افتاد برداشت و دوباره شروع کرد به ضربهزدن، شیشه بانک فروریخت. کنار خیابان چشمش به ماشینها افتاد شروع کرد به شکستن شیشه ماشینها... . «بخدا خودم هم نمیفهمم در آن لحظه چه کار میکنم. دخترم میگوید مامان، بابا چرا اینطوری میشود. زنم را میزنم دو دقیقه بعد که حالم درست میشود تازه میفهمم چه کار کردهام بعد میافتم به غلطکردن و دست و پای زنم را میبوسم و معذرتخواهی میکنم. بخدا خودمان هم در آن لحظه نمیفهمیم...» محسن این حرفها را زد و پشتسرش محمدرضا به نشانه تایید سر تکان داد و تعریف کرد: «عراقیها حمله کرده بودند و ما مجبور شدیم کمی به عقب برگردیم. من فرمانده دسته بودم. قرار شد از یک تپه بالا برویم و وارد تونل شویم. من یکییکی بچهها را فرستادم بالای تپه. خودم که داشتم میرفتم یک خمپاره 60 درست به فاصله نیممتری خورد کنارم. هیچکس باورش نمیشد که من حتی یک ترکش هم نخوردم. بچهها کشیدنم بالا و گفتند که سریع وارد تونل شوم... . اما بالاخره اسیر شدیم. من جزو سومین سری اسرایی بودم که برگشتم. آنجا در اردوگاههای عراقی نگهبانهایی که گذاشته بودند مثل من و شما نبودند هرکدام دو متر و خردهای قد و 140کیلو وزنشان بود اما من خیلی با آنها دعوا میکردم و کتکم میزدند و میفرستادنم انفرادی، بعدها فهمیدند که من چه مشکلی دارم...» اینجا زمان در 25سال پیش متوقف شده است. اینجا هرلحظه ممکن است عراقیها سر برسند. هنوز شب که میرسد آماده عملیات میشوند. اینجا هنوز خمپاره 60 بیزوزه کشیدن روی سر رزمندهها فرود میآید. اینجا هنوز، هر روز شهید و زخمی میدهند. هنوز خاکریزها زیر توپ تانکهای عراقیاند. هنوز قدم که برمیدارند مراقبند پای روی تلههای انفجاری نگذارند. اینجا مهمات که تمام میشود، باز میمانند و میجنگند. سیمهای خاردار، اینجا، به اندازه زمان کش آمدهاند. اینجا آسایشگاه بیماران اعصاب و روان است اما اینها بیمار نیستند. اینها در 25سال پیش متوقف شدهاند و زمان ما را با خود برده است. اینجا هنوز خبر امضای قطعنامه 598 نرسیده اما خبری هم از جورابهای لنگهبهلنگه نیست. انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]