تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 31 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن در سرشتش دروغ و خيانت نيست و دو صفت است كه در منافق جمع نگردد: سيرت نيكو و د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1807350151




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فریب چشم، پول و عقل در یک چشم برهم زدن


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: فریب چشم، پول و عقل در یک چشم برهم زدن
سبد اول: نمی دانم دقیقاً به چه مناسبت بودند اما تلفنم زنگ خورد و تماس گیرنده گفت: «اگر وقت کردید سری به دفتر ما بزنید یک بن 200 هزارتومانی خرید از فروشگاه جان... هدیه برایتان کنار گذاشته ایم...».
نویسنده : زینب شکوهی طرقی 
اسم بن، فروشگاه و خرید که به گوششم خورد فکرم هزار طرف رفت و به یک طرف هم نرسید. اینجور وقت ها هزار و یک نسخه رنگ و وارنگ توی ذهن آدم ردیف می شود که اگر دیر به دادش برسی این نسخه ها کتاب می شود. خانه که رسیدم تصمیم گرفتم با خودم فکر کنم ببینم چه چیز لازم دارم تا بخرم. از سر و ته یک روز کاری و تفریحی هرچه مرور کردم و با خودم کلنجار رفتم انگار خبری از توهمات چند ساعت قبل نبود چون هرچه کلنجار رفتم و برای خودم خواستم ولخرجی کنم همه آن چیزی که نیاز داشتم به زور به 100 هزار تومان می رسید. یکی دو ساعت بعد وقتی باز هم نشستم و با خودم مرور کردم دیدم نه انگار اتفاقا بعضی از اقلام لیست به اصطلاح نیازم را دارم و آنها را هم باید از لیست خرید فروشگاه جان... خط بزنم. همه بالا و پایین کردن ها و نیازسنجی های لیستم رسید 70 هزار تومان که آن هم بخش مهمش خوراکی بود! یعنی نیاز واقعی درکار نبود. صادقانه به این نتیجه رسیدم که هیچ خرید ضروری ندارم و بهتر است استفاده از این بن را بگذارم برای یک روز دیگر. باز ذهنم قلقلکم داد و گفت: «حالا یک سرچ اینترنتی بزن ببین دراین فروشگاه اصلا چه خبر است؟» از من انکار و نه گفتن، از ذهنم اصرار که «اتفاق خاصی نمی افتد فقط می خواهی ببینی در این فروشگاه کلا چه خبر است». اول روی کاغذ به خودم قول دادم و نوشتم که من هیچ نیازی به خرید کردن با این بن ندارم بعد روبروی مانیتور نشستم و اسم فروشگاه و محله اش را سرچ زدم. همیشه به زور یک عکس در 10 دقیقه جست و جو پیدا می شد اما نمی دانم اینجور وقت ها چرا همه چیز برعکس پیش می رود، در کمتراز یک دقیقه تصاویر تمام قفسه های موجود در فروشگاه، اقلام ورودی جدیدد، اجناس با تخفیف ویژه و نهایتا کالاهای مورد نیاز مشاغل خاص با تخفیف 50 درصد روی صفحه ظاهر شد. در کنار بعضی عکس ها هم نوشته شده بود «آخرین زمان تخفیف این کالا تا 15 ماه»، 15 ماه برای من یعنی تا آخر همان هفته! نمی خواستم بروم، اصلا قصد خرید نداشتم اما انگار یک چیز داشت هول ام می داد. به خودم گفتم بهتر است دست از شیطنت برداری بن را بگذار بین یکی از کتاب ها تافراموشش کنی اصلا شاید بتوانی بدهی به کسی که بتواند بهتر از آن اسفاده کند. همین کار راهم کردم بن را بین یکی از کتاب ها گذاشتم و برای اینکه متوجه نشوم کتاب را چشم بسته انتخاب کردم و دوباره چشم بسته هم داخل کتابخانه گذاشتم. نمی دانم چرا مهارت های مقابله با فریب های درونی که هربار از آن ها می نویسم روی خودم نتیجه نداد! چون تنها 1 ساعت دوام آوردم، در این مدت یک ساعت هم مدام تصاویر فروشگاه و تابلوهای تخفیف در ذهنم مرر می شد،  بعد از یک ساعت به جان کتاب های کتابخانه افتادم تا پیدایش کرد. سبد دوم:دوام نیاورم. بن ها را که پیدا کردم باز هم فریب درونی ام در ذهنم زنگ زد که «تو آنقدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی خودت را بگیری پس برو، فروشگاه را ببین حالا اگر نخواستی خرید نکن» پیش خودم گفتم من می توانم افسار خریدهای بی هدفم را بکشم! زهی خیال باطل!راهی فروشگاه شدم تا برسم به اتوبان دست به نقشه بودم اما همین که به فاصله 5 کیلومتری فروشگاه رسیدم با وجود تابلوی روشن، رنگی و بزرگ فروشگاه دیگر نیازی به نقشه نبود چون خود بخود چشم هایم از تابلو کنده نمی شد، دست ها وپاهایم هم مطیع بی چون و چرای چشم ها بودند. رسیدم به فروشگاه قول و قرارهایم را مرور کردم و برای محکم کاری به خودم تأکید کردم این یک امتحان است و نباید اجازه بدهم وسوسه خرید بی خود بر عقل و فکر منطقی ام که می گوید نیازی ندارم پیروز شود، من آماده ام تا فروشگاه و تخفیف هایش را ببینم اما خرید نمی کنم برای محکم کاری هم اصلا سراغ سبدهای خرید نرفتم. سبد سوم: کافی بود یک قدم از درب شیشه ای داخل بگذارم تا بفهمم هوای خنک و خوشبوی داخل چه تفاوت چشمگیری با هوای گرم و کثیف بیرون دارد. هر طرف را که نگاه می کردم پر بود از جمعیت سبد به دستان. نگاه عاقل اندر سفیه ای کردم و همه را گذاشتم بپای اینکه نمی توانند وسوسه خریدشان را کنترل کنند.چیزی که بیشتر از همه به چشم می آمد چیدمان و دکوراسیون زیبای فروشگاه بود. برخلاف تجربه خریدی که از شهروند، اتکا و رفاه داشتم و خبری از طراحی ها و نورپردازی های آنچنانی نبود در مقابل تا دلتان بخواهد جان... به این مسئله فکر کرده بود و روی آن مانور می داد. استفاده از تصایر باکیفیت در اندازه های متفاوت، جاگیری مناسب نورهای رنگی، المان های طبیعی و در نهایت ویترین های جذاب بیشترین چیزی بود که به چشم می آمد. با خودم مرور کردم که من نباید خرید کنم اما انگار هرچه از زمان حضورم در فروشگاه می گذشت این تصور در ذهنم رمق خود را از دست می داد. همه چیز اینجا داشت دست به دست هم می داد. حتی اگر بتوانی تمام تبلیغات، ویترین ها و نمونه های تست شدن را که تعارف می کنند و در هر غرفه ای پیدا می شود را بتوانی نادیده بگیری نمی توانی از پوشش یکدست و شکیل و برخورد بسیار اجتماعی فروشندگان بی اهمیت رد شوی. سبد چهارم: تصمیم گرفتم صرفا قدم زدنم را شروع کنم و مدام با هر قدمی به خودم تلنگر می زدم که «فقط ببین، دست زدن ممنوع». یک لحظه به خودم آمدم و بی اختیار گفتم: چه جای جالبی اینجا انگار از شیر مرغ تا جان آدمیزاد اینجا پیدا می شود شاید هم حقیقتا پیدا شود. از بین راه رو اول شروع کردم به قدم زدن «واای خدا، من ضعیف النفس طاقت چنین امتحانی را ندارم» یک طبقه مخصوص پاستیل های رنگ در سایزها و طعم های مختلف که در کنار هر طبقه ظرفی برای تست کردن همه مدل ها وجود داشت. روی برچسب را که نگاه کردم دیدن نوشته بسته های 1 کیلویی 50 هزار تومان! می دانستم هم 1 کیلو خیلی زیاد است وهم 50 هزار تومان برای یک بسته پاستیل اما نمی دانم چرا بجای همه این فکرهای منطقی گفتم: یکبار هزار بار نمی شود در ثانی همین بسته های کوچک را هم که روی هم بگذارم قیمتش از این بیشتر می شود پس به خودم تخفیف می دهم و برای هم هروزهای سخت کاری هفته ای که گذشته برای خودم یک بسته پاستیل می خرم...». خریدم اما باز با خودم مرور کردم که این آخرین خرید بود. سبد پنجم: راه روی دوم با اینکه عریض و طویل بود اما چون محل قرار گرفتن شوینده ها بود نتوانست فریبم بدهد چون واقعا نه نیاز داشتم و نه از اینجور خریدها سر در می آوردم در مقابل همه شامپوهای بچگانه هم تصمیم گرفتم ذهنم را از همه دوست داشتنی های خودم و خواهر زاده ام به راهروی بعدی منحرف کنم پس براحتی گذشتم، وقتی راهروی دوم را رد کردم یک لحظه باخودم گفتم خوان و غول مرحله دوم را توانستم شکست بخورم اما خبر از شکست مرحله های بعد نداشتم. سبد ششم: راهروی خبری از خوراکی نبود اما تا دلتان بخواهد دستمال بهداشتی داشت. از دستمال کاغذای رول ساده دوتایی گرفته تا دستمال های جیبی و یکبار مصرف برای پاک کردن صورت بچه و کیف و کفش. من که هنوز از پیروی راهروی قبلی خوشحال بودم یکدفعه با یکی از خانم های فروشنده روبه رو شدم. خانمی با مانتویی کرم و دور دوزی هایی زرشکی که طراحی صورتش چیزی کم از طراحی لباسش نداشت! جلو و آمد با صدایی به زور نازک کرده پرسید: بانو می تونم کمکتون کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: نه ممنون اینجا چیزی نیاز ندارم. از روی یک طبقه ای بسته ای را برداشت، جلوتر آمد و گفت: بنظر شما کارمند هستید درسته؟ با تکان دادن سر و لبخند زدن سطحی هم می خواستم جواب تأیید بدهم از معرکه ای با ترفند می چیدش فرار کنم. بسته را مقابل صورتم گرفت و گفت: «حتما شما هم مثل من از کثیف بود میز کار، مانیتور و حتی موبایلتان ناراحت هستید محصولات جدیدی دارم که تنها با یکبار کشیدن تمام کثیفی ها را از روی سطوح پاک می کند». با خودم گفتم: قیمتش مهم است اما تو رویت می شود با این همه دک و پز بپرسی قیمتش چند است؟پس بی خیال شو و این یکی را هم بردار. بسته را گرفتم و تشکر کردم اما انگار این آخر قائله نبود چون در چند قدم جلوتر فروشنده دیگری انتظار رسیدن من را می کشید تا با معرفی خوشبو کننده های محل کار و ماشین همه مهارت فن بیان و میمیک صورتش را به رخ من بکشد. این بار هم من از روی کم حوصلگی تصمیم گرفتم فقط خوشبوکننده را بگیرم و رد شوم اما وقتی قیمت 80 هزار تومانی روی جعبه را دیدم جعبه را پس دادم و گفتم: فکر میکنم نیازی ندارم. خانم فروشنده که دیده بود همه مهارت هایش ناکام مانده دستم را پس زد و گفت: ریسک نکنید قیمت واقعی این پک کامل خوشبو کننده 160 هزار تومان بوده که الان با 50 درصد تخفیف شده 80 هزار تومان! فکرم را خوانده بود و اصلا دوست نداشتم نقش یک آدم بی پول را به خودم بگیرم تصور میکردم اگر به خاطر ترس از قیمت این خوشبو کننده را برندارم همه فروشنده ها متوجه می شوند پس می خرم یعنی تسلیم می شوم و می خرم. وقتی از راه رو خارج می شدم دیدم یک پک کامل خوشبو کننده، یک بسته بزرگ دستمال چندکاره و یکی دو قلم کالای ضروری ام 150 هزار تومان آب خورده بود. سبد هفتم: یکی از راهروها به مناسب روز خبرنگار وسایل ویژه این حرفه را تخفیف زده که با کارت خبرنگاری بیشتر هم می توانستم تخفیف بگیرم. هرچه بخودم گفتم نه نیاز ندارم حس درونی ام گفت: حتی دو روز دیگر هم این تخفیف دیگر نیست چه برسد به چند ماه پس فرصت را غنیمت بشمار. من دفترچه یادداشت، خودکار چندرنگ، باتری های قلمی شارژی ویژه رکوردرش، کاور کاغذ، زیردستی صاف و محکم و حتی کیف جیبی داشتم اما چرا این ها را داخل نایلون ریخته بودم؟ چون تخفیفی داشت که بعدا ندارد. به همین راحتی خودم را قانع کردم حتی می توانستم در عرض همین چند دقیقه نقش یکی از فروشنده ها را بازی کنم وبقیه را هم با همین جمله ها فریب بدهم. نهایتا خریدم همه آن چیزهایی که تخفیف روز خبرنگار داشت و به دلم صابون زده بودم که ممکن است با کارتم تخفیف به 50 درصد هم برسد. سبدهشتم: سبد هشتم قرار نبود در کار باشد اصلا از همان اولش هم قرار نبدو سبد بردارم اما نمی دانم چه شد که یکدفعه دیدم حجم خریدهایم بالارفته و دیگر نمی توانم جابجایش کنم پس اینبار هم باز من بودم که کوتاه آمدم و سبد برداشتم. خریدهایم را مرور کردم و با ناراحتی تازه فهمیدم که خیلی هم به قول و قرار اولین ساعت ورودم پایبند نبوده ام پس این بار هم به خودم دلداری دادم من که دیگر آب از سرم گذشته بود حالا چه یک وجب چه صد وجب، بگذار حداقل خرید کنم. سبدنهم: راهروها را یکی بعد از دیگر پشت سر گذاشتم و هر از چندگاهی چیزی که به چشمم می آمد را برمی داشتم. از راهروی آخر هم یکی دو بسته شکلات، بیسکویت و ژله خریدم و آخر سر هم یک ادکلن. به ساعت که نگاه کردم برق از سرم پرید تازه متوجه شدم من حدود سه ساعت است که وارد فروشگاه شده ام در حالی که اصلا تصورش را هم نمی کردم به سرعت خودم را جمع و جور کردم و راهی صندوق شدم. با هیجان انگار که نوارهای انتقال اجناس صندوق محل مسابقه است خریدهایم را از سبد درمی آوردم و صندوقدار هم به سرعت حساب می کرد 3 دقیقه بیشتر طول نکشید و گفت: خانم حسابتان شد 330 هزار تومان. چی؟!  330 هزار تومان؟1 من کلا بن 200 هزار تومانی داشتم همه فکرهای بد در ذهنم مرور شد اما بازهم گفتم: حالا؟اینجا؟ کنار صندوق وقت عزا گرفتن نیست کارت حقوقت را بده حساب کن برو بیرون بشین حساب و کتاب خریدهایت را دوباره خودت بکن. کارت حقوقم را دادم و حساب کردم. وقتی داخل ماشین نشستم هرچه از سر و ته خریدها زدم، هرچه از اول به آخر و از آخر به اول حساب کردم دیدم درست بود من حدود 500 هزار تومان بابت 5 یا 6 قلم خرید جزئی داشتم که باحساب همه تخفیف ها شده بود 330 هزار تومان اما مطئمن بودم همه این کالاها را می توانستم با یک سوم این قیمت در محله خودمان بخرم.باعصبانیت به خودم نهیب می زدم که چرا روی قول و قرارم پایبند نبوده ام؟ چرا برای خرید کردن دست درازی کرد؟ بعد هم به این نتیجه رسیدم که این فروشگاه جان... نبود که رفتم بلکه بازار مکاره ای بود که صاحبش چون از جنس خودم بود پس همه سلایق و نقطه ضعف هایم را می دانستم و برخلاف من حتی از کمترین فرصت تحمیل کردن دریغ نکرده بود. من با پای خودم به فروشگاهی رفته بودم که هم دسترسی به آن آسان بود، هم فریبنده های بصری و صوتی اش بی نظیر بودند و هم فروشنده هایش جزو ماهرترین قالب کنندگان کالاهای مازاد بودند پس حقم بود فریب بخورم. من در عین بی نیازی رفتم، 3 ساعت زمان گذاشتم و 3 دقیقه ای 330 هزار تومان پول بابت خریدهایی دادم که هیچ نیازی به آنها نداشتم. اصلا فلسفه فروشگاه های نسل جدید همین است که با هر ترفندی شده برای مشتری ها نیازتراشی کنند و تاجای ممکن دام خریدها را برای یک مشتری پهن کنند حالا مهم نیست تصاویر روی ذهن مشتری جواب بدهند یا کار بهاستفاده از حضور فروشنده های کاربلد برسد.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۱۰ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۳





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن