تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آروزیش می رسد و زودتر به آنچه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819215042




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

شهیدی که بعد از شهادتش برنامه امتحانی دخترش را امضاء کرد! + سند


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
شهیدی که بعد از شهادتش برنامه امتحانی دخترش را امضاء کرد! + سند
روز بعد که آماده رفتن به مدرسه شدم وسایلم را که در کیف مرتب کردم، ناخود آگاه چشمم به آن ورقه افتاد، حسى درونى به من گفت به آن برگه نگاهی بیندازم. با کنجکاوی به آن نگریستم. دیدم ... به گزارش نامه نیوز به نقل از جام نیوز، شهید صالحى خوانسارى متولد ١٣٢٣ و در زمان شهادت (سال ١٣۶٣) چهل سال داشت. قبلاً خیاط بود و بعد به کسوت روحانیت درامد. از شاگردان آیت االله سعیدى بود و در حسینیه خوانسارى ها در خیابان نیروى هوایى تهران اقامه جماعت مى کرد و مسؤل بسیج این پایگاه بود. وى در تاریخ ١٣۶٣/١١/٣٠ به دست عوامل ضد انقلاب در جوانرود کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهداى قم، در قطعه چهارم ردیف ۵ مدفون است. آنچه در ادامه می آید ماجرایی است از زبان دختر این شهید:



پس از اینکه مجالس ترحیم پدرم در تهران تمام شد، مادرم به قم که در این شهر زندگى مى کردیم، بازگشت و به اتفاق برادر بزرگم که ١۵ ساله بود براى شرکت در مراسم ترحیمى که بستگان پدرم گذاشته بودند به خوانسار رفت. من که ١٢ سال داشتم با سه خواهر و یک برادر کوچکترم نزد خاله و دوست مادرم در خانه ماندیم تا مادرمان از خوانسار به قم باز گردد.


فضاى حزن و غم و گریه بر خانه ما حاکم بود. خواهرکنم که 1/5 و 4 ساله بودند مرتب گریه مى کردند. نزدیک غروب از زیر زمین منزل صداى قرائت قرآن پدرم را به مدت چند دقیقه شنیدیم.


با ترس و دلهره به اتفاق خاله و دوست مادرم در حالى که از شنیدن این صدا به گریه افتاده بودیم، به زیرزمین منزل رفتیم. هوا تاریک شده بود و بر اضطراب ما مى افزود. همه جا را مضطربانه گشتیم ولى چیزى ندیدیم. صداى تلاوت قرآن پدرم دو سه بار تکرار شد و ما هم هر بار به شدت گریه مى کردیم. هر بار هم که به زیرزمین مى رفتیم و بر مى گشتیم چیزى دستگیرمان نمى شد. در آخرین مرتبه از زیرزمین که بالا آمدیم درمنزل را باز دیدیم.


معلوم شد بعد از رفتن مادرم کسی آن را نبسته است. در را بستیم و به گریه ادامه دادیم. عصر آن روز که از مدرسه به منزل آمدم مسؤلان مدرسه در همان روز براى پدرم مجلس ترحیم گذاشتند و از ایشان تقدیر کردند و به من هم برگه امتحانات ثلث دوم را دادند و گفتند این برگه را به تأیید مادرت برسان.


همان شب قبل از خواب در این فکر بودم که چگونه فردا این برگه را با شهادت پدر و غیبت مادرم که به خوانسار رفته بود بدون امضاء به مدرسه تحویل بدهم. در همین نگرکنی به خواب رفتم. در خواب پدرم را دیدم که با همان لباس روحکنی به منزل وارد شد. طبق معمول که همیشه زبانزد فامیل بود، با بچه هاى کوچک خانه گرم گرفت و آنها را در آغوش کشید و به هوا بلند کرد و بوسید.



از او پرسیدم: آقاجان ناهار خورده اید؟ گفت: نه نخورده ام. وقتى خواستم به آشپزخانه بروم و براى او غذایى آماده کنم، یک دفعه گفت: زهرا جان آن ورقه را بده امضاء کنم. من که به یاد برگه برنامه امتحانات نبودم پرسیدم: کدام ورقه؟ پدرم گفت: همان که امروز در مدرسه به تو داده اند تا امضاء شود. ناگهان ماجرا یادم آمد. رفتم آن را از کیفم درآوردم و به پدرم دادم.


دنبال خودکارى گشتم. عادت پدرم این بود که با خودکار قرمز اصلاً نمى نوشت ولى من هر چه مى گشتم و خودکار دمِ دستم مى آمد قرمز بود. بالاخره خودکار سیاهی پیدا کردم و به پدرم دادم. ایشان خودکار را از من گرفت و در حاشیه برگه نوشت: اینجانب رضایت دارم و کنار آن را امضاء کرد.


پس از اینکه پدرم برگه را امضاء کرد به آشپزخانه رفتم تا براى او غذا بیاورم، ولى وقتى با سینى غذا بازگشتم، دیدم در اتاق نیست. با عجله به حیاط خانه مراجعه کردم، دیدم مثل همیشه که به کار در باغچه علاقه داشت باغچه را بیل مى زند. پرسیدم: چه مى کنی؟ گفت: عید نزدیک است و من باید سر و سامانی به این باغچه بدهم. پس از آن یک دفعه دیدم پدرم نیست.



دویدم و همه جا را از زیرزمین تا اتاق هاى بالا را با عجله گشتم، ولى پدرم نبود. گریه زیادى کردم که چرا پدرم رفت. بر اثر این گریه و سر و صدا و ناله از خواب بیدار شدم. روز بعد که آماده رفتن به مدرسه شدم وسایلم را که در کیف مرتب کردم، ناخود آگاه چشمم به آن ورقه افتاد، حسى درونى به من گفت به آن برگه نگاهی بیندازم. با کنجکاوی به آن نگریستم. دیدم با خودکار قرمز به خط پدرم جمله "اینجانب رضایت دارم" نوشته شده است و زیر آن هم امضاى همیشگى پدرم درج شده است.


بعد از این ماجرا یکى از دوستان پدرم به نام آقاى فرزانه که این جریان را شنیده ولى باور نکرده بود، یک روز به خانه ما آمد و در حالى که متأثر بود، گفت: پدرت را در خواب دیدم که سه بار به من گفت: فرزانه شک دارى، درشک خود تا قیامت بمان!


از حوادث عجیب دیگرى که قبل از چهلم پدرم در روزهاى آغازین سال١٣۶٣ اتفاق افتاد این بود که مرد غریبى که او را نمى شناختیم ولى مى گفت با پدرم سابقه دوستى دکرد به خانه ما آمد و گفت: وقتى من قضیه امضاى پدرت را شنیدم، با خودم گفتم اگر این قضیه درست باشد، این شهید به علامت صحت این حادثه باید پسرم را که در جنگ قطع نخاع شده است شفا دهد. او گریه مى کرد و مى گفت: پس از این پسرم شفا یافت. او پسر خود را که یک جوان بیست و چند ساله بود به همراه خود به منزل ما آورده بود.


مادرم هم چند بار پدرم را در خواب دید. پدرم در خواب به او تاکید کرده بود، در این قضیه که من برگه زهرا را امضاء کرده ام هیچ شک و تردیدى مکن.












1393/4/30





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 90]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن