واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: برآستانه مرگي بيآغاز
آيا خبر مرگ، خوشايندي دارد؟ براي بسياري كسان گفتنش، دشوار است. نه آنهايي كه عادت كردهاند
آيا خبر مرگ، خوشايندي دارد؟ براي بسياري كسان گفتنش، دشوار است. نه آنهايي كه عادت كردهاند و دل گفتنش را دارند. نه اينكه دل شان سخت باشد يا ازجنس سنگ، نه. زبان سربي هم ميتواند اين دوكلمه را بگويد. اصل مطلب، پيدا كردن همان دوكلمه است و شيوه گفتن شان، آرام بخش و دلداري دهنده، لحني كمابيش از جنس فرشتگان ـ كه صبوري را در دل و جان خودشان داشته باشد. براي من، تحملش آسان نيست. شنيدن خبرمرگ را ميگويم، آن هم مرگ رفيقي كه رفاقتمان از مرز 40 سالگي گذشته بود. «بود؟» لعنت براين فعل ماضي بعيد، بر اين بودم، بودي، بود ـ كه نتيجه به جا مانده از ويراني است. آوار آن هستي عظيم كه به نرمي فرو ميريزد. به گمان من، شمارش معكوس اين ريزش فناپذير، از همان ابتداي تولد آغاز ميشود و چنان است كه پنداري به وقت ميلاد، برآستانه مرگي بيآغاز ايستادهايم.
با اين مقدمه درهم پيچيده و ناگزير به سراغ مرگ نابهنگام حميد مهرآرا ميروم. اول بار ما همديگر را در روستاي عرب نشين «شويع» ديديم، سال 1351 سه نفر بوديم و يك دبستان شش كلاسه. سال بعد همكار جوان ما دراثر سانحه اتومبيل مرد و ما به شوش دانيال منتقل شديم. در اين سال بود كه براي اولين بار و به بهانه روز ششم بهمن نمايشنامهاي را روي صحنه برديم كه با نيمكتهاي مدرسه راهنمايي داريوش درانتهاي راهروي ساختمان تازه ساز آن برپاكرده بوديم. اجبار بود. دستوري از بالا. لو رفتگاني بوديم كه نميشد كتمانش كرد. من با افكارچپ در شمال آشنا شده بودم و درضمن آن كتابهاي شريعتي را هم ميخواندم، اما حميد جز فوتبال، هيچ تعلق خاطري نداشت. برخلاف من كه در 21 سالگي ازدواج كرده بودم و دختر و پسري داشتم، او چهره درخشان فوتبال جوانان خرمشهر بود. حميد عرب بود، فرزند مشكل، كاسب راسته ماهي فروشها و من پارس بودم فرزند عزيز راننده باز خريد شده شركت نفت كه ساكن اهواز شده بوديم. زادگاهم، جايي كه به آن عشق ميورزيدم و هنوزهم عاشق آن هستم.
در همين شوش بود كه آمد تا در كنار ما زندگي كند (پانسيون بشود) روي صحنه برود و نقش قاصدي را بازي كند كه درآن، من نقش پيرمرد چراغ به دستي را بازي كنم كه يادآور شعر مولانا بود: «ديشيخ با چراغ همي گشت گرد شهر ـ كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست» چراغم روشن بود تا وقتي پيام قاصد را درميان خيل تماشاگران ميشنوم كه: انقلاب شده است تا كارگران در سود كارخانهها سهيم شوند و معلم به روستاها برود و... آن وقت من كه سرخوردهام، چراغم را خاموش ميكنم و ميروم تا خوشبختي را جاي ديگري پيدا كنم.
تكليف همچون نمايشي معلوم است. ما را اداره بيتابلو براي اداي پارهاي توضيحات احضار كرد، اما در همان يك جلسه، دست از سرمان برداشتند. با اين تعهد شفاهي كه ديگر از اين كارها نكنيم. نكرديم اما سال بعد كه رفتيم دزفول با همراهي برو بچههاي مستعد و علاقهمند اين شهر دست به كار شديم و به ياري غلامحسين ضياپور كه مرد ميانسال باسوادي بود (بود، نه، هست، هستم، هستي، هست) و عبدالرضا ملهمي، مرحوم گلچين، علي سلطاني، محمدرضا صانعيان، (لعنت به اين ماضي بعيد ) و حميد مهر آرا كه بازيگران اصلي را تشكيل ميدادند و به ياري داوود رشيدي، زهري و محمد حفاظي براي شبكه اول، 16، 17 تله تئاتر و يك سريال چهار قسمتي مسلم بن عقيل، در تلويزيون مركز خليج فارس – آبادان، ضبط و پخش شد. از ديگر ياوران ما زنده ياد حميد سمندريان بود و هنرمند خلاق، جعفر والي.
حالا ديگر گروه تئاتر دزفول با آن جمعيت 25، 26 نفره، مشهورترين گروه نمايشي شهرستانها را تشكيل ميداد. حميد مهرآرا، اينك چهره محبوب و مشهوري شده بود كه بلافاصله پس از مهاجرت اجبارياش، به سبب جنگ زدگي به تهران، به عرصه تلويزيون راه پيدا كرد تا آنجا كه در كنار شخصيتي همچون داوود رشيدي و نمايشنامه «يكي ازهمين روزها» (اگر اشتباه نكرده باشم)، بسيار خوش درخشيد. بايد هنوز بسياري از جوانان آن روز و ميانسالان امروز سريال آرايشگاه زيبا را به خاطر داشته باشند و بازي خوب حميد مهرآرا كه اكنون درميان ما نيست اما سريال پهلوانان نميميرند، روشنتر از خاموشي حسن فتحي و اگر اشتباه نكرده باشم، مدار صفر درجه.
بيشك تنها من، بدون رنگ و لعاب «منيت» تنها كسي هستم كه اين مردخوب جنوب و بازيگر توانمندي كه هرگز آنطور كه شايستهاش بود، به بازي گرفته نشد را ميشناسد. بيماري قلبي و هزار درد بيدرمان ديگرم مانع از آن شد كه بيايم تهران و چند قدمي با او راه بروم. او خفته بر تابوت و من، دلواپس روزهاي بهمن خيزسالهايي كه پيش رويم، انتظارم را ميكشد.
مرثيه سرايي و به قول ماركز مرگ پايي را دوست ندارم. خبرمرگ اذيتم ميكند. با اين همه گاهي ناگزيرم اگر نميتوانم در ميان خيل دوستدارانش چندقدمي همراه باشم، چند كلمهاي برايش بنويسم. هم در اينجا و هم در داستاني كه سالها پيش در داستانم مرد.
بيآنكه انتظارش را داشته باشم، داستان «خانهبهخانه» تقديم به آسمون – حميد بشكار:
(مثل هواي ابري. حميد گفت: اين جور بهتر شد و چرخيد طرف حياط. بوي غريبي در اتاق بود، نميشد گفت بوي غبار است يا تن حميدكه قد راست كرده و نگاه كرده بود به آينه و از همانجا به تصوير شكسته من لبخندزده، گفته بود: يك تكه از صورتت پيدا نيس).
حميد مهرآرا هم مثل بسياري از بازيگران پرتواني بود كه اقبال چنداني نيافت تاآنچه در توانش بود عرضه كند. نشد آنگونه كه بايد روي صحنه حاضر شود و خودش را نشان بدهد. اغلب در نقشهاي كوچك درجه دو و گاهي درجه سه ظاهر شد. حال آنكه ذاتاً هنرمندي بود كه ميتوانست كمديني موفق باشد. شايد اگر خيرخواهي بعضي از كارگردانان جوانمرد نبود، نميشد درپارهاي از نقشهاي برجستهاي مثل پهلوانان نميميرند خودي نشان بدهد. اين تنها سرنوشت او نبود كه نمونههاي غم انگيز ديگري هم در شناسنامه سينما و تلويزيون ما ثبت شده است. نمونههاي غم انگيز و جبران ناشدني كه نقطه مقابل اقبال زميني بيهنران خوشبخت و لودههاي دلقك پيشه است. آيا ميتوان جز سيماي جمهوري اسلامي، پناهگاه قابل اعتمادي جست؟جايگاهي كه حامي ارزش هاست و برآورنده نيازهاي ملتي كه به اندازه كافي گريه كرده است. شايد خانه سينما در اين وهله از زمان، فراموش شدگان را به ياد آورد.
نویسنده : احمد بيگدلي
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: 16 فروردين 1393 - 23:50
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]