واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
پیشنهاد نوروزی-5/ مرگ من، کفشهای خدمتکار و قبر گمشده فرهنگ > کتاب - نوروز اگرچه برای ایرانیها بیشتر با سفر و دیدوبازدید همراه است اما رفتار پسندیده مطالعه در کنار «عیدی کتاب» نیز از زمانهای دور در میان ما رواج داشته است.
به گزارش خبرآنلاین، ترجمههای امیر مهدی حقیقت همواره از جمله خواندنیهای روزگار ما به حساب میآید که حالا هم با مجموعه داستان «کفشهای خدمتکار و داستانهایی دیگر» نوشته برنارد مالامود حس خواندن ادبیات جهان را زنده کرده است. این کتاب تعدادی از داستانهای کوتاه این نویسنده آمریکایی را شامل میشود که اغلب آنها برای اولین بار به فارسی ترجمه شدهاند. در پشت جلد کتاب آمده است: «فلانری اوکانر، داستاننویس نامدار در نامهای به یکی از دوستانش، نوشته بود: «نویسندهای پیدا کردهام که از هر داستاننویس دیگری، از جمله خودم، بهتر است. به کتابخانه برو و کتابی از برنارد مالامود بگیر.» داستانهای کوتاه مالامود سرراستاند. این داستانها که ویژگی غمبار و خندهدار بودن را به طور توام دارند، جزئیاتی غیرعادی از مسائل عادی زندگی روزمره را بیرون میکشند.» «باران بهاری»، «بقالی»، «اینجا دیگه عوض شده»، «خمره جادویی»، «عزادارها»، «کتابخوانی در تابستان»، «دلت بسوزد»، «معذرتخواهی»، «مرگ من»، «آسانسور»، «کفشهای خدمتکار»، «خنگها اول»، «قبر گمشده» عنوان برخی داستانهای این کتاب است. ناشر معتقد است که در داستانهای مالامود، عناصر غمانگیز و خندهآور با هم تلفیق میشوند و روابط پیچیده بین انسانها را به سادگی و با چاشنی طنز بیان میکنند. نویسنده در هر داستانش ما را با انسانی خاص و منحصر به فرد مواجه میکند و به مقطع حساسی از زندگی او میبرد.» در قسمتی از داستان «مرگ من» از این کتاب میخوانیم: آنها نهتنها فحش میدادند و همدیگر را با زبانشان نابود میکردند، بلکه هرکدام به زبان خودش، چیزهای وحشتناکی نثار دیگری میکرد. مارکوس از لابهلای فریادهای جاسیپ به زبان مادری خودش، جستهگریخته میفهمید میگوید چیزی را میبرد و روی آن زخم خونآلود کثیف، نمک میمالد و حدس میزد امیلیو هم چیزهایی از همین دست، جیغ میکشد و اینجا بود که هم غصهاش میگرفت، هم عصبانی میشد. بارها عقب مغازه میرفت و حرف میزد؛ آنها به تکتک کلمههاش با علاقه و حوصله گوش میکردند، چون مارکوس علاوه بر اینکه مرد مهربانی بود - از چشمهاش پیدا بود - خوشصحبت هم بود و آنها از حرفهاش لذت میبردند. با اینحال و با وجود هرچه گفته بود، همان دقیقهای که حرفش تمام میشد و پشتش را به آنها میکرد، باز شروع میکردند. مارکوس با اوقات تلخ برمیگشت جلوی مغازه و زیر ساعت صفحه زرد مینشست که دقیقهها را تیکتاککنان فراری میداد و با بدبختی خودش سر میکرد تا وقتی که زمان متوقف میشد و وقت رفتن به خانه میرسید. عجیب بود که آنها کار هم انجام میدادند. دلش میخواست با یک اردنگی عذر جفتشان را بخواهد ولی نمیتوانست فکرش را بکند که مجبور شود دو نفر دیگر پیدا کند که اینهمه ماهر باشند، زیردستش کار کنند و مجبور نباشد پول زیادی بهشان بدهد. بنابراین، با فکر اصلاح تا حد ممکن، یک روز ظهر امیلیو را که داشت برای ناهار بیرون میرفت، به کناری کشید و پچپچکنان گفت: «گوش کن، امیلیو، آدم باهوش اینجا تویی، به من بگو چرا دعوا میکنی؟ چرا اینهمه ازش بدت میآد، چرا اون اینهمه ازت بدش میآد؟ چرا اینهمه حرف بد میزنید؟» برنارد مالامود داستاننویس آمریکایی، برنده جوایز ملی کتاب آمریکا، پولیتزر و او. هنری است. او در کنار ریموند کارور، ریچارد فورد، فیلیپ راث و سال بلو از نویسندگان به نام قرن بیستم آمریکا است. مالامود در طول زندگی خود هشت رمان و دهها داستان کوتاه نوشت. پس از مرگ این نویسنده نامدار در سال 1986ف جایزه سالانهای به نام او، به بهترین نویسنده داستانهای کوتاه اهدا میشود. *** داستان ابتدایی این کتاب با عنوان «باران بهاری» نیز اینگونه آغاز میشود: «جورج فیشر هنوز بیدار بود؛ دراز کشیده بود و به تصادفی فکر میکرد که در خیابان ۱۲۱ دیده بود. ماشین به مرد جوانی زده بود. او را به دراگاستوری در برادوی برده بودند. صاحب دراگاستور کاری از دستش برنیامده بود؛ برای همین منتظر آمبولانس شده بودند. مرد روی پیشخوان داروخانه در انتهای داروخانه افتاده بود. نگاهش به سقف بود. میدانست دارد میمیرد. جورج عمیقا برای این جوان که به نظر میرسید اواخر دهه دوم زندگیاش باشد متاسف بود. صبوریاش در ماجرا جورج را متقاعد کرده بود که آدم خیلی خوبی است. میدانست این جوان از مرگ نمیترسد، و میخواست با او حرف بزند و بگوید که خودش هم از مرگ نمیترسد؛ ولی کلمهها روی لبهای نازکش شکل نگرفته بودند. جورج، در حال خفگی با حرفهایی که نتوانسته بود بزند، به خانه رفت. همان طور که در اتاق تاریکش دراز کشیده بود، صدای دخترش، فلورانس، را شنید که کلید انداخت توی قفل. بعد صدای پچپچ او را با پاول شنید. «میخوای یه دقیقه بیای تو؟» پاول بعد از مکثی گفت «نه. فردا ساعت ۹ کلاس دارم.» فلورانس گفت «پس شببهخیر.» و در را به هم کوبید. جورج با خودش فکر کرد پاول اولین پسر حسابیای است که فلورانس باهاش بیرون رفته، و فلورانس با او به هیچ جا نخواهد رسید. فلورانس مثل مادرش بود. او هم نمیداند با آدمحسابیها چطور تا کند. جورج سرش را بلند کرد و به بیتی نگاه کرد، کموبیش انتظار داشت بیدار شود چون صدای افکارش به گوش خودش خیلی بلند بود، ولی بیتی تکان نخورد. از آن شبهای بیخوابی جورج بود. این جور شبها درست بعد از اینکه جورج، خواندن رمان جالبی را تمام میکرد به سراغش میآمدند، و جورج همانجور درازکش، تصور میکرد همهی اتفاقهای رمان برای خودش میافتد. در شبهای بیخوابیاش، جورج به چیزهایی که در طول روز برایش اتفاق افتاده بود هم فکر میکرد، و حرفهایی با آدمها میزد که آنها در صورتش میدیدند، ولی هیچ وقت از دهنش نمیشنیدند. به مرد جوان محتضر گفت «من هم از مرگ نمیترسم.» به شخصیت اصلی زن رمان گفت «تو تنهایی منو درک میکنی. من میتونم از این چیزها خیلی برات حرف بزنم.» به زن و دخترش هم گفت که درباره آنها چی فکر میکند. به فلورانس گفت «تو چقدر مایهی خجالت آدمی. بچه که بودی عاشقت بودم ولی حالا خودخواه و کوچیکی. اون وقتی که نخواستی بری کالج، آخرین ذره ازاحساسم رو هم نسبت بهت از دست دادم. بهترین کاری که به عمرت کردی این بود که پسر تحصیلکردهای مثل پاول رو آوردی تو این خونه، که اون رو هم نگه نمیداری.» «کفشهای خدمتکار» در 232 صفحه و قیمت 11 هزار تومان از سوی نشر افق منتشر شده است. 6060
چهارشنبه 6 فروردین 1393 - 12:07:33
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 59]