تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نگاه مؤمن عبرت آميز و نگاه منافق سرگرمى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835757421




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

جدال با بالگردهاي آمريكايي در خليج فارس


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: جدال با بالگردهاي آمريكايي در خليج فارس
دقايقي نگذشته بود كه هلي‌كوپترها را به وضوح ديديم و مطمئن شديم آنها مربوط به ارتش آمريكا هستند اما چون نمي‌خواستيم آغازكننده درگيري باشيم، و مأموريت ما حفاظت و گشت‌زني در آب‌هاي خودمان بود عكس‌العملي نشان نداديم.


جهت انجام مأموريت محوله به مدت يك ماه از تهران به منطقه دريايي بوشهر رفته بودم. از طرف فرمانده مربوطه مأموريتي به گروه ما ابلاغ شد كه 16 مهر براي گشت زني در آب هاي خليج فارس با شناورهاي خود از بوشهر به طرف جزيزه فارسي حركت كرديم.

پس از طي مسافتي و پشت سر گذاشتن امواج پرخروش دريا، حدود ساعت چهار بعدازظهر به جزيره فارسي رسيديم. در آنجا پس از اينكه به مأموريت خود كاملاً توجيه شديم، سلاح هاي سازماني و مهمات هر شناور تحويل داده شد.

پس از خداحافظي با يكديگر، پنج شناور تندرو به طرف منطقه مأموريت به حركت در آمدند. هوا به تدريج تاريك و امواج دريا سهمناك تر مي شد و شناورهاي ما به پيش مي رفت.

ساعت هفت شب وضو گرفتيم و نماز مغرب و عشا را داخل شناورهاي خود اقامه كرديم. آن شب حال عجيبي در بچه ها بود. نماز كه به پايان رسيد، بچه ها با خضوع و خشوع خاصي با خالق خويش راز و نياز كردند و براي انجام مأموريت آماده شدند. در حال گشت زني چند هدف را در منطقه مشاهده كرديم كه پس از شناسايي، مشخص شد هدف هاي كاذب هستند.

در همين حين چند هواپيما از بالاي سر ما گذاشتند كه احتمالاً متعلق به كشورهاي منطقه و جهت شناسايي و عكسبرداري از منطقه آمده بودند، ولي چون حكمي جهت مقابله با اين هواپيماها نداشتيم، در قبال آنها عكس العملي انجام نداديم. پس از رفتن آنها، وجود چند هلي كوپتر در نزديكي هاي خود احساس كرديم.

دقايقي نگذشته بود كه هلي كوپترها را به وضوح و با چشم غيرمسلح ديديم و مطمئن شديم كه آنها مربوط به ارتش آمريكا هستند اما چون نمي خواستيم آغاز كننده درگيري باشيم - چون مأموريت ما حفاظت و گشت زني در آب هاي خودمان بود - هيچ گونه عكس العملي نشان نداديم. بعد از گذشت چند دقيقه ناگهان هلي كوپترها بالاي سرمان ظاهر شدند و يكي از شناورها را هدف موشك قرار دادند.

بلافاصله بچه ها به حالت دفاعي در آمدند و به طرف آنها شروع به تيراندازي كردند. ساعت 9:30 دقيقه شب بود. از هلي كوپترها آتش مي باريد. اولين هلي كوپتري كه به شناورها حمله كرد، به صورت دايره از منطقه درگيري خارج شد. چون كاملاً غافلگير شده بوديم، تصميم گرفتيم به صورت تاكتيكي از منطقه خارج شويم.

هنوز چند لحظه نگذشته بود كه يكي از برادران موشك «استيتگر» را برداشت و با ذكر مقدس «فاطمه الزهرا» به طرف هلي كوپتري كه بالاي شناور ما بود، نشانه رفت. موشك را شليك كرد و به دنبال آن هلي كوپتر آمريكايي منفجر شد. تكه هاي گداخته هلي كوپتر در كنار ما روي آب افتاد. در همين دقايق كوتاه، دو تا از شناورهاي ما موفق شدند خود را از منطقه درگيري نجات دهند.

با منفجر شدن هلي كوپتر آمريكايي، منطقه مثل روز روشن شد و پس از آن چند هلي كوپتر ديگر آمدند و دو شناور ديگر را مورد تهاجم قرار دادند. شناور ما هم كه مورد اصابت موشك هلي كوپترهاي آمريكايي قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پريديم. يكي ديگر از شناورها كه موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال تدافع بودند، هلي كوپتري بالاي سرش آمد و آنها را به رگبار بست و سرنشينان آن شناور پس از يك درگيري نابرابر با دژخيمان آمريكايي به فيض شهادت نايل شدند.

در آب و در آن فضا احساس كردم كه توانم از دست رفته است ولي ذكر و ياد خدا نيروي عجيبي در من به وجود مي آورد. وقتي مي خواستم شنا بكنم، متوجه شدم كه پاي راستم حركت نمي كند. فهميدم پايم به گلوله هاي خفاشان آمريكايي مجروح شده است. دستم را به صورتم كشيدم و ديدم كه پوست صورتم كنده شده است، وقتي دست هايم را لمس كردم پوست دست هايم در كف دستم جمع شد، متوجه شدم كه بدنم سوخته است.

در طول 90 دقيقه اي كه در آب بوديم، هلي كوپترهاي آمريكايي بر بالاي سر بچه ها حركت مي كردند و آنها را يكي يكي به رگبار مي بستند.در سمت راستم، صداي يكي از بچه ها را كه طلب كمك مي كرد ، شنيدم، اما به يك باره هلي كوپتري به او نزديك شد و صدايش ديگر شنيده نشد. لباس هايم كه باعث سنگيني من در آب شده بود، در آوردم و براي اينكه بتوانم از گلوله هاي هلي كوپترها در امان باشم، جليقه نجات را هم از تنم درآورده و روي آب رها ساختم و هنگامي كه حس مي كردم هلي كوپتر به طرف من مي آيد به زير آب مي رفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب مي آمدم.

در آن لحظات يكي از برادرها صدا مي زد كه به طرف بويه بياييد. چون جريان آب برخلاف بويه بود، لذا هرچه تلاش مي كرديم، آب ما را پائين مي برد. كم كم توانم رو به تحليل مي رفت و چون پايم تير خورده بود و مرتب به زير آب مي رفتم و به بالا برمي گشتم، ديگر رمقم تمام شده بود كه به يك باره ديدم شناوري به طرف من مي آيد، احتمال مي دادم كه شناور خودي باشد، خوشحال شدم، به سمتش شنا كردم كه ناگهان متوجه شدم آمريكايي هستند.

تفنگداران ويژه آمريكايي با هيكل هاي بزرگ و سلاح هاي مدرن دورتادور شناور ايستاده بود و همه به طرف من نشانه روي مي كردند. مجددا توكل به خدا كردم و رضاي خدا را طالب شدم. طنابي را كه انداخته بودند، گرفتم و آنها مرا به شناور كشيدند. مردد بودم كه طناب را رها كنيم يا خير، كه در يك لحظه متوجه شدم موهاي سرم در دست يك غول آمريكايي است.

در حالي كه نصف بدنم داخل آب بود، صحنه كربلا و همان لحظه اي كه در گودال قتلگاه سر امام حسين(ع) را جدا كردند، در نظرم شكل گرفت. آمريكايي انسان نما محكم سرم را به لبه شناور كوبيد كه بيني ام شكست، حس كردم كه الان سرم را جدا مي كنند لذا با يك فشار خودم را داخل آب انداختم.

آمريكايي ها اسلحه هايشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم: شايد با اسير شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنايت اين جنايتكاران بردارم. طناب را گرفتم، مرا گرفتند و داخل شناور انداختند و با دست بندهاي مخصوص، دست ها و پاهايم را بستند و به كف شناور انداختند. دقايقي بد يكي يكي بچه ها را از آب مي گرفتند و به كف شناور مي انداختند، اما چون كيسه اي بر سر ما بود، يكديگر را نمي توانستيم ببينيم.

از شدت درد جراحات بدن فرياد مي زدند كه ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده مي شد. براي اينكه از كتك هاي آنان در امان باشم، با تحمل درد سكوت كردم. اين شناور كه حدس مي زدم ناوچه باشد، نيم ساعتي در حركت بود كه نزديك شناور ديگري پهلو گرفت. همان طور كه با صورت در كف شناور افتاده بودم، يكي از آمريكايي ها پاهايم را گرفت و از زمين بلند كرد و بعد مثل يك كيسه برنج به طرف بالا كه شناور بزرگ بود پرتاب كرد.

افراد داخل شناور بزرگ تر، گو اينكه عقده بيشتري داشتند، از اين رو با تمام وجودشان ما را مي زدند. پس از اينكه آمريكايي ها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقي بردند. شخص نسبتا جواني كه فارسي هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردي خواست:

اسم؟

- رضا

فاميل؟

- كرمي

درجه؟

- سرباز

وقتي كه مشخصات را نوشت. با من كاري نداشتند اما برادران ديگر را اذيت كرده بودند. پس از اينكه همه را چك كردند و مشخصاتي را تهيه كردند، ما را با بدني مجروح سوار هلي كوپتر كردند. نمي دانم ما را در چه وضعيتي قرار داده بودند كه باد شديدي به بدن مجروحان مي خورد كه از شدت باد لباس هايي كه بر تن مان بود، پارچه مي شد و حس مي كردم كه ما را زير هلي كوپتر بسته اند.

پس از يك ساعت و نيم پرواز، هلي كوپتر بالاي ناو امريكايي قرار گرفت. من طوري قرار داشتم كه از بالا ناو را مي ديدم. سربازان ما را داخل راهرو ناو بردند و حدود 30 دقيقه با بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانيان آمريكايي، در آن جا نگه داشتند.

سربازان مي آمدند و تند تند عكس مي گرفتند و به دليل خوني كه از ما رفته بود، از آنها آب مي خواستيم. پس از يك انتظار سخت و دردناك ما را به زيرزمين ناو بردند. در آنجا يك راهروي باريكي بود كه چند تخت را در خود جاي داده بود. ما را روي تخت ها انداختند و به صورت خيلي سطحي جراحات را پانسمان كردند. هنوز دقايقي از پانسمان جراحات نگذشته بود كه فردي نقاب بر صورت وارد شد و دوباره بازجويي از ما شروع شد.

اسمت چيست؟

چند تا شناور بوديد؟

از كجا و براي چه آمده بوديد؟

مي دانستم اگر از دادن پاسخ خودداري كنم، اذيت خواهند كرد و شايد با دادن شكنجه هاي سخت تر از ما حرف بكشند، در نتيجه حرف هايم را سر هم كردم و به آنها تحويل دادم. از نوع سلاح ها كه پرسيد، خودم را به بدحالي زدم و به خودم پيچيدم و گفتم: نمي دانم.

فرداي آن روز مجددا همان بازجو آمد و پرسش هاي پيش را از من پرسيد. در ناو پايم را كه گلوله خورده بود، عمل كردند و بدنم را كه سوخته بود، موقتا درمان كردند. دوباره محاكمه و بازجويي شروع شد. اين بار مرد ميانسالي كه فارسي صحبت مي كرد، به سراغم آمد و براي فريب با خوشرويي برخورد كرد و پرسيد: اسم و نام و نام خانوادگي، نام همسر، تعداد فرزندان، كجا بودي؟

وي ادامه داد: من با تو دوست هستم. حرف هايي كه بين من و تو زده مي شود، من مي دانم و خدا، اگر با من حرف بزني با هم دوست هستيم والا من ديگر از سرنوشت تو خبري ندارم؛ يك سري مطالب را تو بايد به من بگويي.

اين فرد احتمالا از سوي سازمان سيا بود. چون پس از انجام كار پزشكي ما را پيش اين فرد مي آوردند. ابتدا پيشنهاد پول داد و گفت: اگر مشكلي داري برايت حل مي كنم. به او گفتم: فعلا خوب هستم و هيچ مشكلي ندارم. او فكر كرد كه مي خواهم با او همكاري كنم. به من گفت: شما فعلا استراحت كنيد بعدا مي آيم.

مرحله چهارم محاكمه شروع شد، در تمام مراحل از خدا تقاضا مي كردم كه حرف هايي را بر زبانم جاري سازد كه عليه جمهوري اسلامي نباشد و سخناني را كه به آنها مي گويم در آنان شك به وجود نياورد و قبول كنند تا خدا ناكرده خون بچه هايي كه در كنار ما بودند و شهيد شدند، پايمال نشود و اين كه ما را زياد اذيت نكنند. با توكل به خدا حرف هايي را به آنها گفتم و آنها قبول كردند.

اين بار بيوگرافي كامل مي خواستند. در پاسخ به سؤالشان گفتم: سرباز هستم. يكي از دوستانم گفت: بيا برويم در دريا گشت بزنيم كه من هم به عنوان كمك قايقران با او آمدم كه حالم در آب بهم خورد. وقتي كه قايق ها در آب توقف كردند، ديديم چند هلي كوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند كه شماها ما را از آب گرفتيد و من اصلا از اين حرف هايي كه شما مي زنيد، اطلاعي ندارم. از من پرسيدند چرا به جنگ آمده اي؟

گفتم: اهل جنگ نيستم، من سرباز هستم و بايد فقط خدمت كنم تا مشكلاتم حل شود.

بازجو پرسيد: مسئول گروه شما كيست؟ مهدوي را مي شناسي؟

اين مطلب به ذهنم آمد كه اينها مهدوي را مي شناسند، بايد به گونه اي سخن بگويم كه ذهنيت آنها را از بين ببرم.

گفتم: مسئول ما يك فرد قد بلندي است (برادر مظفري كه قدبلندي داشت و در جمع ما هم بود، به ذهنم آمد.)

بازجو گفت: خير، او قد بلنده را كه زياد سوخته و چاق است نمي گويم. سپس بازجوي آمريكايي راجع به او (مظفري) پرسيد كه چكاره است. در پاسخش گفتم: اصلا او را نديده ام، من فقط رفيقم را مي شناسم.

با پاسخ هاي من تقريبا متقاعد شد و گفت: دوست داري به ايران بروي؟ گفتم: خب خانواده من در ايران است، مي خواهم به ايران بروم.

بازجو گفت: ما شما را به ايران مي فرستيم. بگذار از نظر پزشكي آماده بشويد و مشكلي نداشته باشيد. ما شما را به ايران خواهيم فرستاد تا اينكه ما را از آنجا حركت دادند و با هلي كوپتر به همان ناو اولي بردند. دكترهايي كه در آنجا بودند، ما را معاينه كردند تا اينكه چند نفر ساك به دست آمدند.

از آرمي كه روي سينه هايشان نصب شده بود، فهميدم كه آنان از طرف صليب سرخ آمده اند. در همين هنگام مترجمي كه همراه افراد صليب سرخ بود، به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگريستم. درست حدس زده بودم؛ همان بازجويي بود كه روزهاي اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجويي مي كرد. وقتي كه به چشم هاي او خيره شدم، احساس مي كرد كه او را شناخته ام.

بنابراين زياد به طرف من نمي آمد. به هر ترتيب او افراد صليب سرخ را به ما معرفي كرد و از ما خواست تا مشخصات و درخواست هاي خود را به اين ها بگوييم. مجددا مشخصات خود را براي آنان بيان و اعلام كرديم كه خواستار اعزام به جمهوري اسلامي ايران هستيم. صليب سرخ جهاني به ما پيشنهاد كردند هر جايي كه مايل باشيد مي توانيم شما را به آنجا بفرستيم كه ما بار ديگر قاطعانه به آنها گفتيم: ما هرگز حاضر نيستيم جاي ديگري جز ايران برويم.

صبح روز بعد مجددا از تمام بدن مان كه زخم برداشته بود، عكس گرفتند و چشم هايمان را بستند و در حالي كه پنبه در گوش هاي ما گذاشته بودند، به مدت يك ساعت ما را زير آفتاب روي ناو نگه داشتند. سپس ما را روي برانكارد بستند و داخل هلي كوپتر گذاشتند. هلي كوپتر از روي ناو امريكا پرواز كرد و پس از يك ساعت پرواز، در يك پايگاه فرود آمد.

از داخل هلي كوپتر با چشمان بسته سريعا ما را به داخل هواپيمايي انتقال دادند. هواپيما پس از طي مسافتي در فرودگاه عمان به زمين نشست. نماينده هاي صليب سرخ عمان داخل هواپيما آمدند و پس از خوشامدگويي ما را از هواپيما به داخل آمبولانس بردند. آمبولانس ما را به اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط پايتخت عمان برد.

در آنجا دكترها فوراً بالاي سر ما آمدند و پانسمان را عوض كردند و فوريت هاي پزشكي را انجام دادند. دكترهاي عماني اظهار تاسف كرده و خوشحال بودند كه ما به ايران برمي گرديم. سفير جمهوري اسلامي در آنجا به ملاقاتمان آمد و حدودا دو ساعت در فرودگاه عمان بوديم. نمايندگان ايراني جهت تحويل ما آمدند و ما را به داخل هواپيما بردند.

در تمام لحظات توسط عماني ها از ما فيلمبرداري مي شد كه بچه ها در همان لحظه سوار شدن بر هواپيما، شعار «الموت لامريكا» سر دادند. در اين لحظات شور و شوق عجيبي بر بچه ها به وجود آمده بود. اما ياد برادراني كه چند روز پيش در كنار هم بوديم ولي حالا از ما جدا شده و به ملاقات خدا شتافته بودند، متاثرمان مي ساخت.

پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخيمان امريكايي به وطن اسلامي مان بازگشتيم كه در فرودگاه مورد استقبال شخصيت هاي مملكت قرار گرفتيم...» (فارس)

راوي: رضا كريمي

سه شنبه 3 دي 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 67]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن