واضح آرشیو وب فارسی:فارس: برشي از رمان هورامهشش روز سرگرداني در جزيره ليلي
ياد روزها و شب ها و ماجراها و همه صحنه هايي افتادم كه با چشم ديدمشان و ثبت كرده بودم. عروسي خواهرم، پرتره هاي پدرم، صحنه هاي جرم و جنايت، بازيگران سينما، گل هاي بهاري و بارش ريز و تند برف و خيابان هاي «برگ فرش شده» در پاييز و...
خبرگزاري فارس - گروه ادبيات انقلاب اسلامي؛ انتشارات «عصر داستان» امسال كتابي را روانه بازار نموده به نام «هورامه». اين كتاب نويسنده جواني دارد به نام «ياسر يسنا». قاسمعلي فراست درباره اين كتاب گفته است: «كتاب را خوانده و لذت بردهام و به نظرم به عنوان اولين كتاب ياسر يسنا اثر قابل اعتنايي بود.»
داستان مفقود شدن يك خبرنگار و يك بسيجي بيسيمچي در آبراههاي هورالهويزه در بحبوبحه عمليات خيبر است. اين دو روي يك تكه خشكي وسط آب ها گير كرده اند شش روز در هور سرگردان اند. اتفاقهايي براي دو رزمنده رقم ميخورد و اين بهانهاي است كه هشت سال بعد، خبرنگار براي تجديد خاطرات و بازيابي خود، دوباره به هور برگردد.
تكه اي از اين رمان 96 صفحه اي را بخوانيد؛
*
«راستي آگامنصور! شما چه جور خبرنگاري هستي كه دوربينتو بايگاني چردي؟ فيلم ناداري از سردار رشيد اسلام حاج وحيد آگاجان زاده يه عكسي بجيري؟»
عجب... چرا به ذهن خودم نرسيد؟ در آن چهار روز حتي يك بار هم سراغ دوربينم نرفته بودم. دوربينم را روي يك شاخه ني دوسر آويزان كرده بودم تا از خطر در امان باشد.
برش داشتم... ياد روزها و شب ها و ماجراها و همه ي صحنه هايي افتادم كه با چشم ديدمشان و لحظه هاي مهم ولي ناچيزش را با اين دوربين ثبت كرده بودم. عروسي خواهرم، پرتره هاي پدرم، صحنه هاي جرم و جنايت، بازيگران سينما، گل هاي بهاري و بارش ريز و تند برف و خيابان هاي «برگ فرش شده» در پاييز و خيلي تصاوير ديگر...
دوربين را از كاور بيرون آوردم. دكمه ي ON را زدم و صبر كردم شارژ شود. وحيد به زور لبخند مي زد. لب هايش به سختي باز مي شد. زبان در كام خشكيده اش نمي چرخيد. گفت «يالا ديجه... چگد لفتش مي دي گارداش!»
«الان آماده مي شه... آها... يه ژست خوب بگير... يه كم برو عقب تر!»
وحيد تا مي توانست به لب آب نزديك شد و از دوربين فاصله گرفت تا عكسش خوب بيفتد.
«لبخند بزن... يك... دو... سه...»
درست در لحظه اي كه دكمه ي شاتر را زدم، يك خمپاره در يك متري پشت سر وحيد فرود آمد. بر اثر موج و مكش خمپاره وحيد افتاد توي آب. اسلحه از دستش ول شد. من هم پرت شدم لاي ني ها... مرگ را به چشم ديدم. حس كردم موهاي سرم كز خورده اند. صورتم گر گرفت و استخوان هاي گردنم نرم شدند. چند لحظه ثابت ماندم. بعد سُر خردم. داشتم مي افتادم توي آب. خودم را جمع و جور كردم. جزيره ي ليلي خيلي بزرگ بود، بخشي از خاكش هم تبديل به قطعات كوچك و بزرگ گل شد و از بين رفت.
«وحيد... داش وحيد... سالمي؟»
آب كه آرام گرفت، وحيد را ديدم كه بين خاك و آب افتاده بود. مي لرزيد و به خود مي پيچيد. تشنج كرده بود. فكر كردم اين هم شوخي جديدش است... اما او... او... باورم نمي شد... وحيد داشت جان مي داد.
انتهاي پيام/
يکشنبه 24 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]