واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فکر کنید اینها پیاز داغ زیادی است!!
اینها افسانه است، باور نمی کنید، حق دارید که باور هم نکنید، خرق عادت بود و تمام شد و دیگر تکرارپذیر نیست. کتاب عشق را بستند و جز قصه ها به گوشتان نرسیده، داستان هایی که می شنوید جز در مخیله نمی توانید شبیه آن را بیابید، دنیا دیگر جای اتفاقاتی آن چنان نیست، آنقدر جنگ عجیب بود که حتی گاهی نمی توان بیانش کرد، چگونه از بازیگران آن حماسه بگوییم در حالی که خوی فرشته صفتشان بر نفس انسانی شان غالب گشته بود و آسمانی جز جبهه برای پرواز آنها نبود و نیست. یادش به خیر آن پیرمرد که تنها و ساکت در گوشه ای از اتوبوس کاروان جنوب نشسته بود و چفیه ای بر گردن، نگاه به دشت های بی انتهای مناطق عملیاتی می انداخت، چه متین بود و انگار که بعد از سالها دوباره دارد نفس می کشد، می بوید، می بیند، می شنود و جان کلام زنده می شود. جوانی با شادی و هیجان پرسید: حاجی، ساکت نباش، از خاطرات جبهه ات بگو، چرا هیچ وقت ما را مهمان خاطراتت نمی کنی! و پیرمرد بی آنکه نگاه به صورت جوان بیندازد، آرام و با بغضی به نشانه پرواز در خاطرات شیرین با یاران بودن گفت: باور نمی کنید، هرگز باور نخواهید کرد، فکر می کنید که افسانه است، خیال است، توهم است، پیاز داغ زیادی است. از چه بگویم از آنچه که اکنون خود نیز در باورش شک دارم، از سرزمینی بگویم که نمی دانم خاکش چه بود و از کجا آمده بود و چگونه بوی کربلا و کربلاییان را می داد، از انسان هایی بگویم که جز در افسانه ها نخواندید در موردشان، نه، نه نمی شود، توانایی درک آن پاکی ها را، نه شما، بلکه هر کسی که ندیده باشد، ندارد. سخت است باور افسانه ها، اسطوره ها...پیرمرد راست می گفت، این شاهنامه 8 فصل را کدام ادبیات توانایی تفسیر داشت، در کجا می شود مردان بی ادعای آسمانی محزون در خاک را یافت، فصل فصل آن کتاب پر بود از افسانه ها، که باورش سخت بود برای تاریخ. تاریخ جز در خیال، جز در اندیشه افسانه ها را ندیده بود، چگونه اینها را در خود ثبت کند، نمی توانست، توانایی اش را نداشت تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که آن ها را در دستمال حریری از عشق بپیچاند، آن خاک ها را، آن جان ها را. آری جایشان در دل تاریخ هم نبود تاریخ گنجایش نگهداری شان را نداشت. آنها در هاله ای از عشق می مانند تا مگر کسی از دور دست های غربت، چونان خود غریبشان بیاید و در ظهور خود بازگو کند قصه ی کتاب مجانین را. شاید تنها قصه گو خود اوست.
آن پیرمرد حق داشت، کارزاری بود که توصیف نداشت، تقابل عقل و عشق، الفبای توصیفش، قلم نوشتنش، کاغذ نوشتارش و از همه مهمتر نویسنده اش، در زمین خاکی نیست چگونه خضوع و خشوع و سرشت خاکی شهید عباس بابایی را بر کاغذ بیاوریم، کیست که ادعا کند که عباس را می تواند بنویسد و نگاه عبوسش به دنیا را به رشته تحریر در بیاورد.
مگر می شود فرمانده بود و در رأس بود چون همت و آنگاه در خانه ای محقر و با کمترین لوازم و ساده ترین وسایل زندگی کرد، همت را چگونه بنویسیم، کدام کاغذ آنقدر بلند است که افق نگاه مظلومانه همت را در خود جای دهد. همتی که در اوج خود را در خاک پای یک بسیجی می خواند و این را هم همواره ثابت کرده بود، آنقدر صمیمی بود که در جشن پتوی های بسیجی ها از گزینه های اول بود و هیچ گاه هم اعتراض نمی کرد که من فرمانده ام و...و حتی وقتی آن دفعه ای هم که در اثر شوخی های بسیجی ها انگشت شستش شکست بی آنکه خم به ابرو بیاورد و عصبانی بشود با لبخند گفت: بی انصاف ها انگشتم را شکستید کمی آرام تر. کسی باور نکرد ولی همگان در کمال تعجب دیدند همت چند ساعت بعد با انگشت گچ گرفته و باند پیچی در جمع حاضر شد.
برای انسان امروز تحصیل در امریکا و گرفتن مدرک دکتری برق و الکترونیک از دانشگاه معتبر برکلی یک آرزوست و اگر به آن دست یابد به غایت آمال رسیده، حال که مصطفی چمران در قله های فتح علم و دانش تنها کلام ساده مادر در گوشش بود «مصطفی هرگز خدا را فراموش نکن» و چون مصطفی خدا را تنها دید، دوید، چنان می دوید به سوی تنهای خدا که حتی نشنید و به یادش نیامد که به او پیشنهاد عضویت در هئیت علمی ناسا (Nasa) را داده اند و مهمترین زندگی و امکانات را برایش فراهم نموده اند. او خاک را گزید، خاک پاک جبهه ها را و تنها صدای خدا را که از حلق مادر بیرون آمد شنید و برای مصطفی این مهم بود که:مادر، حرفت را فراموش نکردم، خدا را فراموش نکردم، به وطن آمدم و نخواستم دانشم در دست دشمن باشد و دکتری چقدر حقیر است برای این دل.آری جبهه ها میکده ی پاکان هشیار بود و جای رقص عشاق، ساز آن پاکی، شرابش ذکر بود، ساقی اش حسین، افسانه بود، افسانه. کتابی بود که گلبرگ هایش در خون به انتظار خفته اند تا دست مهربان و آشنای معشوقشان در آدینه ای نزدیک بگشاید فصل فصل آن افسانه را. میلاد حیدری هنر مردان خدا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 451]