تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش، نابود كننده نادانى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831262961




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اولین و آخرین سیگار عمرم


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: اولین و آخرین سیگار عمرم سیدعطاءالله مهاجرانی پدر بزرگم و حاج آخوند و آقا سید شاهنامه خوان توی اتاق چهار دری نشسته بودند. شاهنامه آقا سید جلواش بود. پدر بزرگم چای می ریخت و با هم صحبت می کردند. گاهی با دست شانه یکدیگر را فشار می دادند و می خندیدند. شادمان و روان و مهربان بودند. هر سه تا شان پیراهن سفید پوشیده بودند. تابستان بود و هوا گرم و معطر. نسیمی که از سمت تپه به درون خانه می وزید از سوی چهار در رو به میدان ده خارج می شد. هوا زنده بود. آقا سید جعبه فلزی نقره ای سیگارش را باز کرد. یک سمت جعبه تکه های کاغذ کوچکتر از کف دست خودش بود. شاید به اندازه کف دست من. در سمت دیگر هم توتون بود. کاغذ را توی جعبه تنظیم کرد، رویش توتون ریخت و جعبه را بست.صدای قرّچی بلند شد و از درون جعبه یک سیگار(البته سیگارت!) برداشت و با نوک زبان لبه کاغذ را در جهت طول سیگار تر کرد تا درست بچسبد ، سیگار را گیراند و بوی توتون در اتاق پیچید. توتون بوی به تازه می داد. صحبتشان در باره ی هفت خوان رستم بود. قرار بود همان شب در منزل حاج آخوند آقا سید شاهنامه خوانی کند. از بحث شان درست سر در نمی آوردم. آقا سید پرسید چرا در خوان اول رستم خواب بود و در خوان هفتم دیو سفید را از خواب بیدارکرد. اصلا داستان هفت خوان را نمی دانستم؛ اما این پرسش توی ذهنم ماند. تا چند سال بعد از حاج آخوند پرسیدم. داستانش را بعد برایتان می نویسم.تمام حواسم به قوطی سیگار بود. آقا سید بر خلاف همه سیگاریا سیگار را بین انگشت اشاره و میانه نگاه نمی داشت. با شست و اشاره از انتهای سیگار می گرفت و آرام پک می زد. حاج آخوند سیگار را از او گرفت و پک زد. فقط یک پک. دید من دارم نگاه می کنم لبخند زد. اشتیاق سوزانی برای پک زدن به سیگار پیدا کرده بودم. توی خیالم جعبه سیگار را در دست می گرفتم و درست مثل آقا سید برای خودم یک سیگار می پیچیدم و نرم نرمک پک می زدم.آقا سید گفت حاج آخوند برویم بالای تپه یا راسته چما؛ برایمان حافظ بخوان. حاج آخوند خیلی کم می خواند. روضه هم که می خواند گاهی فقط یک بیت را با آواز می خواند. اما همان یک بیت مثل داغ بر دل همه باقی می ماند. صدای پرطنین و با شکوهی که انگار از متن جنگلی آتش گرفته به گوش می رسید. یک بار دیگر چنان صدایی را شنیدم. خانه استاد دادبه بودم. گفتمبخوان هر چند نفست یاری نکند. خواند. وصف صدایش را از شجریان شنیده بودم. اشنایی ام با استاد هم به واسطه شجریان بود. همان سوز و هیمنه صدای حاج آخوند در ذهنم زنده شد. استاد دادبه خواند:ندانم مو که سرگردان چرایمگهی گریان گهی نالان چرایمهمه دردی به دوران یافت درمانندونم مو که بی درمان چرایموقتی از خانه استاد دادبه بیرون آمدم. پایین پله استاد عزت الله فولادوند را دیدم. پیدا بود که از خانه دادبه می آیم! و جفت بدحالان و خوش حالانم...خانه آقای فولادوند طبقه اول بود.دیگر تا خانه مان مست رنگین کمان صدای دادبه بودم که با صدای حاج آخوند آمیخته می شد. هر دو هم دشتی می خواندند و باباطاهر...پدر بزرگم و حاج آخوند و آقا سید رفتند. نگاهم به قوطی سیگار بود که جا مانده بود. برقی از شادی در ذهنم درخشید: چه خوب ! می توانم سیگاری بپیچم، اگر پدر یا مادرم، عمو نبی یا جهان خانم، یا بقیه بچه ها ببینند؟ قوطی سیگار را برداشتم و رفتم پشت دار قالی در اتاق کناری. بوی خامه و نخ و کلکه بینی ام را پر کرده بود. آرام جعبه سیگار را باز کردم. چهار زانو روی فرش لوله شده پشت دار قالی نشستم. درست مثل آقا سید تکه کاعذی بر داشتم و توتون ریختم و جعبه سیگار را بستم قرچی کرد و سیگار درست شد. من هم با سر زبان سیگار را زبان زدم که خوب بچسبد! دیدم کبریت را یادم رفته بیاورم. برگشتم دیدم کبریت نیست! نگران هم بودم که یک وقتی پدر بزرگم و دوستانش از راه برسند. رفتم مرغدانی یک دانه تخم مرغ برداشتم رفتم بقالی رضا تخم مرغ را دادم و دوتا بسته کبریت بی خطر تبریز خریدم. کلاس اول را خوانده بودم می توانستم پشت و روی کبریت را بخوانم. رفتم پشت دار قالی و کبریت را روشن کردم و سیگار را گیراندم که یکهو صدای زن عمویم بلند شد :کی پشت قالیه؟ چرا بوی دود میا؟ خانه را آتش نزنی؟با شتاب آمد پشت دار قالی دید نشستم و سیگار هم توی دستمه!گفت: ای پدرم! خانه آباد داری چه می کنی؟ می خواهی خانه آتش بگیرد!جعبه سیگار را از دستم گرفت و سیگار را توی یک بشقاب مسی خاموش کرد. وقتی پدر بزرگم با حاج آخوند و آقا سید بر گشتند. آقا سید پرسید جعبه سیگارش کجاست. زن عمویم جعبه را به او داد. وقتی جعبه را باز کرد؛ دید خرده توتون توی جعبه ریخته؛ لبخند زد و گفت جهان سیگار دود کردی! زن عمویم گفت: سید داشت دود می کرد! نگاهم توی صورت هر سه تاشان بود. پدر بزرگم با اخم نگاهم کرد؛ آقا سید با لبخند و حاج آخوند بی درنگ گفت: به به سید می خواستی سیگار بکشی! بسیار خوب بیا اینجا ببینم. سیگاری چاق کن تا با هم بکشیم! باورم نمی شد. دوباره گفت: بیا پسر شوخی نمی کنم. داری مرد می شوی باید یاد بگیری سیگار چاق کنی. جعبه سیگار را به طرفم گرفت. رفتم کنارش نشستم. جعبه را باز کردم و سیگاری پیچاندم و با نوک زبان درست مثل آقا سید، کاغذ سیگار را نم کردم و چسباندم. آفرین چه خوب پیچاندی حالا کبریت بزن! زدم. پک بزن! زدم. دود توی دهان و گلویم پیچید سرفه ام گرفت. سرفه کردم. باز هم پک بزن. زدم. سرفه کردم. دهانم تلخ شده بود. پک بزن! نمی توانم. باید بکشی پک بزن! سرم داشت گیج می رفت. سرفه می کردم. پک بزن! گلویم درد گرفته بود. پک بزن! صدا از گلویم بیرون نمی آمد. پک بزن. داشتم می مردم. حاج آخوند همچنان اصرار داشت که پک بزنم. از سرفه و سرگیجه سرم را به دیوار تکیه دادم. حالم به هم خورده بود. با صدای جدی همچنان می کفت پک بزن! سیگار را به طرف حاج آخوند گرفتم. می خواستم بگویم سیگار را بگیرد؛ کلمه ای از دهانم خارج نمی شد. آقا سید به دادم رسید سیگار را گرفت. انگار بار سنگینی را از دوشم برداشت. نفسی تازه کردم . همان آخرین سیگار عمرم بود!منبع: وبلاگ مکتوب




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 633]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن