واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: سايه به سايه مرگ
خواستم سوژه ها و نوشته هايم تكراري نباشد و آن چه مي نگارم هم درد و هم رنج است و هم تركيبي از يك معجون مرگ تدريجي، كلمات بدون اختيار در كنار هم قرار مي گيرند و جملات را مي سازند، جملاتي كه دردي مشترك را بيان مي كنند. وقتي چشمان خسته ام را مي بندم به ياد خاطرات تلخ آناني كه در وادي سرنوشت راهشان را گم كرده اند مي افتم و تصميم مي گيرم برخلاف ميل باطني ام سرنوشت آن ها را بنويسم. پاي صحبت شان كه مي نشيني خواسته هاي شان را منطقي جلوه مي دهند. انگيزه شان را در پشت ديوار غرورشان مخفي مي كنند و با آن كه خود مي دانند اين خصيصه سرنوشت آنان را به سوي نيستي سوق مي دهد ولي هم چنان مدافع سرسخت آنند و من اينك سايه به سايه مرگ غرور، براي تان مي نگارم تا عبرتي براي خودم باشد و اگر هم غرورت با خواندن نوشته هايم رنگ وجدان گرفت لحظه اي به عقب برگرد و بدون كبر و ريا همت كن زندگي ات را دوباره بساز تجربه كردن شكست ها مانند پلي است كه براي رسيدن به آينده اي بهتر از ان عبور مي كنيم.پس از 3 خواهر، تنها پسر خانواده بودم نوجواني و كودكي را زير سايه محبت خانواده ام پشت سر گذاشتم، از احترام خاصي برخوردار بودم همه مرا دوست داشتند و مادرم توجه ويژه اي به من داشت و اين حس برتري و غرور را در من ايجاد كرده بود. دوره راهنمايي را پشت سر گذاشتم و وارد دبيرستان شدم در اين مقطع اغلب بچه ها حرف هاي تازه اي بيان مي كردند آنان با بزرگ شدن شان مي خواستند تجربه هايي را به دست آورند. در اطراف محل زندگي ما بيشتر افراد بزهكار و معتاد سكونت داشتند. پس از مدتي دوستان نابابي اطرافم را گرفتند. اكبر، احمد و حسين زغال همه بچه هاي محل بودند كه پدر و مادرشان آلوده به مواد مخدر بودند و اولين حرف شان در كلاس درس نبوغ چگونه استفاده كردن از مواد و سيگار كشيدن بود. در روزهاي اول آشنايي ام نفرت خاصي از حرف هاي آنان داشتم و اغلب سعي مي كردم از اين افراد كناره گيري كنم هرچه من از آنان دوري مي كردم آن ها بيشتر به سويم مي آمدند و براي اولين بار طعم تلخ سيگار را چشيدم. آن روز اكبر با سماجت تمام اصرار كرد تا يك پوك سيگار را تجربه كنم پس از آن سرفه هاي پي درپي گلويم را سوزاند براي اين كه ثابت كنم من هم مي توانم كار آن ها را انجام دهم پك محكمي زدم و اين اولين گام بدبختي من بود كه ناآگاهانه آغاز شد.پس از هفته ها من نيز هم چون دوستانم به سيگار كشيدن عادت كردم. وقتي به خانه مي آمدم مادرم لباس هايم را بو مي كرد. وي گفت: بوي سيگار مي دهم من دروغ مي گفتم دوستانم سيگار مي كشند و لباس هايم بو گرفته است. مادر كه مرا بسيار دوست مي داشت با همان محبت مادرانه بارها و بارها مرا از عواقب اعتياد و ضرر و زيان سيگار مطلع مي كرد ولي كو گوش شنوا، با بزرگ شدن جثه ام هرگز عقلم بزرگ نشد و من با اكبر و دوستانم هم پيمانه شدم. در روزهاي جواني به جاي درس خواندن به تفرجگاه ها مي رفتيم و موادمخدر گرمابخش مجلس ما بود. با مصرف اولين موادمخدر احساس عجيبي داشتم آن روز ديگر سرم داغ شده بود. چيزي را نمي فهميدم لذت كاذب مواد تمام وجودم را گرفته بود اكبر و حسين چون ديگر معتاد بودن براي شان كشيدن مواد امري تكراري بود از آن روز به بعد من در پي لذتي بودم كه در اولين مصرف موادمخدر به دست آورده بودم ولي ديگر تكرار نشد. هر روز ميزان مصرف موادم بالا مي رفت تا به خودم آمدم دوره دبيرستانم سپري شده بود و من پشت ديوارهاي مدرسه از خجالت وارد مدرسه نمي شدم و جاي گرفتن مدرك ديپلمم كارنامه مردودي ام را به مادرم هديه دادم. مادرم كه سواد نداشت به دروغ گفتم اين مدرك تحصيلي من است. او خوشحال، برگه مردوديم را پنهان كرد تا از چشم حسودان به دور باشد. اعتياد خود را پشت غرورم مخفي كردم مادر فكر مي كرد پول هايي كه از او مي گيرم براي خورد و خوراكم مصرف مي كنم. پدر گاه گاه به من گير مي داد و از هم نشيني با دوستان ناباب برحذر مي كرد. ولي من هرگز اقرار به گمراه شدن خود نكردم. چندي نگذشت كه پدرم اين دنيا را با تمام زيبايي اش به من بخشيد و ما را ترك كرد.با مرگ پدرم اختيار تمام اداره خانواده را به دست گرفتم. همه به من احترام مي گذاشتند چند صباحي نگذشته بود كه مادرم تصميم گرفت به زندگي من سر و سامان دهد پس از تحقيقات مختصري دختري را برايم خواستگاري كرد. زهرا از هر نظر خانمي به تمام معنا بود روزهاي اول زندگي چون باد گذشت و اعتياد مخفي من زهرا را كلافه كرده بود. بوي موادمخدر هميشه از لباس هايم به مشام مي رسيد ولي من هميشه سرم را زير برف كرده بودم پس از 2 سال زندگي مشترك با زهرا، خداوند به من كودكي زيبا داد، با به دنيا آمدن مريم همسرم ديگر زياد به من گير نمي داد و اعتيادم را بهانه نمي كرد. من هم هر روز كه به عمرم اضافه مي شد به مقدار مصرف موادمخدرم اضافه مي كردم. 3 سال بعد از تولد مريم، مواد جديدي در بازار عرضه مي شد دوستانم مي گفتند اسم آن كريستال است براي اين كه آن را تجربه كنم چند دفعه از آن مصرف كردم، باز هم اشتباهاتم را تكرار مي كردم. همان روز اول استفاده از اين مواد لعنتي مرا پاگير خود كرد. اين بار بدجوري گرفتار شدم. زهرا وقتي متوجه حالم شد صبرش ديگر سرآمد او در حالي كه خيلي من و دخترم را دوست داشت مجبور شد خودش را نجات دهد من ماندم و تنها دختر خوشگلم كه هنوز 4 سال بيشتر نداشت. مادرم همان پيرزن زجر كشيده، باز جور من و دخترم را به دوش كشيد. به همه اموال و اثاثيه منزل طي چند ماه چوب حراج خورد و هر بار تكه اي از وسايل خانه با موادمخدر عوض شد تاجايي كه ديگر آهي در بساط نداشتم خانه و ماشين هم در راه مواد فروخته شد.دخترم از وجود من خسته شده بود اشك هاي پنهاني او را مي ديدم ولي افسوس كه ديگر قادر نبودم براي خودم تصميم بگيرم. تصميم ديگران هم براي من اهميتي نداشت. خواهران من سعي كردند تا من ترك كنم. هزينه هاي درمان و بهترين داروهاي مسكن هيچ يك بر من تاثير نكرد. پس از چند روز مجدد به سراغ مواد رفتم گويا رشته هاي اعصابم را با موادمخدر پيوند زده بودند. زندگي نفرت انگيزم را مي ديدم ولي افسوس كه خودم را باور نداشتم. من از خودم هم بيزار شده بودم. ديگر نه هيكل من هيكل انسان بود و نه رمقي در بدن داشتم و قيافه ام به اموات بيشتر شبيه بود. چند قدم كه برمي داشتم تلوتلوكنان به در و ديوار مي خوردم بدن مجروح مرا هميشه مادر با اشك هايش مرهم مي گذاشت آخر او به جز من ديگر اميدي نداشت. اشك هاي مريم ديگر پنهان نبود او صورت درهم و برهم مرا با دستان كوچكش پاك مي كرد و موهايم را شانه مي كرد. آرام آرام گونه هاي سرخ اشك آلودش را به گونه هايم مي چسباند و هق هق كنان التماس مي كرد شايد مواد را كنار بگذارم. براي مدتي به او جواب مثبت مي دادم ولي تا چشمم از او كنده مي شد قولم را از ياد مي بردم. دوستان ناباب باز هم رهايم نكردند در زيرزمين خانه گويي گوري براي خود كنده بودم و با هر بار مصرف مواد، مقداري از بدن نحيفم را در آن جا دفن مي كردم.ديگر رمقي در تن نداشتم، درد بي درمان كريستال مرا درهم مي پيچيد. ناله هايم مادر را به آن تاريك خانه مرگ مي كشاند چشم هاي اشك گرفته و دستان مهربان او را لمس مي كردم و قادر به حرف زدن نبودم. با التماس اندوخته اي را كه از راه كلفتي به دست آورده، مي گيرم و بي آن كه بتوانم دكمه هاي پيراهنم را ببندم تلوتلوخوران از زيرزمين بيرون مي شدم تا به خانه شيطان و مواد فروش برسم. سرم را به در خانه اش مي كوبيدم و پول را از لاي درز در به داخل هدايت مي كردم و از زير در تكه پلاستيكي به وزن كاه هديه مي گرفتم و من اين هديه مرگ را از هر چيزي بهتر مي دانستم چون براي دقايقي آرام مي شدم باور دارم كه مرگ بر سرم سايه افكنده است. كفش و لباسي بر تنم نماند. از بس در و ديوار را مي بوسيدم ديگر پيراهنم قابل استفاده نبود و كفش هايم گل گرفته و حكايت از جوي آب افتادنم را خبر مي دهد. اين بار خودم را آماده تصميم بزرگ كرده ام ديگر از اين نارفيق ها هم خسته شدم. ديگر مواد را هم ترك مي كنم با اين تصميم مادر اشك هايش را با گوشه آستينش پاك مي كند و مي گويد: خدا كند. مريم هم حالا 11 سال دارد همه چيز را مي فهمد و التماس مي كند پدر غرورم را جلوي هم كلاسي هايم نشكن و مرا انگشت نماي هم كلاسي هايم مكن...اين آخرين تصميم من است يا مرگ يا ترك اعتياد و كلمه اي كه باورش برايم مشكل است يك روز در خواب و بامداد دومين روز وسوسه هاي شيطاني كيسه برنج مادرم را به دوش مي كشم و تكه پارچه قشنگي كه مادرم با كلفتي براي مريم گرفته بود برمي دارم و با حالت خماري راهي خانه شيطان مي شوم. قاچاق فروش نابه كار كيسه برنج و تكه پارچه را خودش قيمت مي گذارد تمام زحمات مادر و محبت او به نوه اش فقط يك بسته كريستال مي شود. باز تكرار روز اول و من پاسوز خانه شيطان مي شوم ديگر تمام وجودم آلوده شده دوست ندارم دخترم مورد تمسخر ديگران باشد. بارها تصميم به خودكشي گرفتم آن هم مثل ترك كردنم بود. طناب را بر بلنداي درختي آويختم باز منصرف شدم.در خواب و بيداري باور دارم مرگ سايه به سايه ام مي آيد ولي مرگ هم از من بيزار شده است. چون حيواني زشت خوي بايد در منجلاب و تباهي محبوس شوم. من خود باور دارم انسانيت و غيرت و همه چيز را به خاطر هوس از دست داده ام. اگر مادر و خواهرانم، اگر همسرم، كودكم از وجودم نفرت دارند حق با آن هاست چون خودم باني و باعث آن هستم. در حالي كه با حرف هاي دست و پا شكسته ام حقيقت را با تني خسته بيان مي كند از تمام تعلقات دنيوي مرگ را در زيرزمين خانه مادري ام استقبال مي كنم. اين رازنامه زندگي با خواسته او نگاشته شد در حالي كه هنوز از صورت زيبايش نگاره اي به جا مانده بود. پلك هايش را روي هم گذاشت باز شدن پلك هاي سياهش به طول انجاميد وقتي به او خيره شدم تا باز حرف هايش را بشنوم سكوت همه جا را فرا گرفت و ناله هاي مادر داغ ديده قلبم را پنجه زد. شيطان كه به مقصود خود رسيده بود خندان بر بام خانه رفت تا شايد باز بتواند در وجود جوانك همسايه كه تازه رخت دامادي به تن كرده وسوسه كند. من براين باورم اگر عقل و دل با هم همراه شوند هيچ وسوسه اي به دل رسوخ نمي كند. اين هم راز سرنوشت جواني بود كه در وادي سرنوشت بي سرانجام با سايه مرگ درهم آميخته شد و اشك حسرت براي هميشه برگونه هاي مادر چون دو جوي جاري و يادگار ماند و عبرتي شد براي من كه هرگز هوس را به خانه قلبم مهمان نكنم.
پنجشنبه 25 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 430]