محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831258459
مسکو
واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: مسکو پایتخت کشوریست که مهد ادبیات و داستاننویسیست. اما داستان "مسکو" هیچ اشارهای به نویسندگان بزرگ این کشور ندارد. مسکو دو فصل بیشتر ندارد. زمستان، بهار. حال آنکه بهارش هم بهاری نیست. اما بالاخره جوانهای زده میشود و اندکی شهر جان میگیرد. تنها اندکی. زندگیمان شده مثل شرایط آب و هوایی مسکو. در زمستان زندگی میکنیم و انتظار بهار را میکشیم. وقتی بهار میرسد، هر لحظه احتمال باریدن زمستان را میدهیم. و زیر بارش زمستان مدفون میشویم...
مسکو
تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد. دستهایم نمیلرزد و گوشهایم از سرما سرخ شدهاند. لبهایم از سرما سفید. سرم را بالا میگیرم. به آسمان نگاه میکنم. برف بر سر و صورتم میکوبد. تنهایی بیش نیستم. تنها و سرد در مسکو. از سرمایش نمیلرزم و احساسش میکنم. آسمان ابریست. ابرهای خاکستری. مردم دوان دوان از جلویم عبور میکنند. به دنبال ماشینهایی میدوند که هیچکدام حاضر نیستند تا گرمای داخل ماشینشان را با سرمای خارج عوض کنند. دریغ از یک درصد انساندوستی! به سمت چپم نگاه میکنم. جویی عریض و نه طویل. در جوی سه موش، هرکدام به دنبال غذایی میگردند. دماغهای کوچک و سیاهرنگشان را به تندی میلرزانند. گویی سالها تمرین کردهاند تا به این مهارت دست پیدا کردهاند. موشها به دنبال تهماندهی قوطیها و شاید آشغالی قابل استفاده میگردند. به سرعت میدوند و گاهی سر راهشان به هم برخورد میکنند. اما بدون حتا اندکی تغییر مسیر به راهشان ادامه میدهند. میدوند و میگردند، اما پیدا نمیکنند و پیدا نمیکنند. گربهای از روبهرویم عبور میکند و به سمت جوی میرود. میایستد و به داخل جوی نگاه میکند. چشمهایش طبق عادت همیشگی گربهها گرد میشود و وحشتزده به موشها زل میزند. موهای تنش سیخ میشود و دانههای برف گویی سرهای بریده بر سیخها فرو میروند. اما گربه بیاحساس. گربه همانطور با وحشت به موشها نگاه میکند و آرام و بدون ایجاد سر و صدا از آنها فاصله میگیرد. به فاصلهی دلخواهش میرسد و گویی تیری از فشنگ گریخته فرار میکند. به سرعت از میان ماشینها عبور میکند و میرود.
ماشینها پشت به هم ایستادهاند. بیحوصلهتر از همیشه؛ چراغ راهنمایی هم بیحوصله است و از قرمز عبور نمیکند. ماشینهای بیحوصله مدام فریاد میزنند. فریادشان بلند است و در نظم فرو ریختن دانهها اختلال ایجاد میکند. هر شیئی را میلرزاند. درختها هم میلرزند. نه از سرما که از فریاد کرکنندهی ماشینها. دانههای برف بر برگشان فرود میآید و سفیدی و سبزی به هم میخورند. دانههای سفید گاهی آب میشوند. گاهی روی برگ میمانند و دانهی بعدی فرود میآید و دانهها مانند مهاجمان فضایی بر پهنهی سبز و زیبای زمین تسخیرشان را آغاز میکنند. آرام بر روی هم میلغزند و زمین را میگیرند که ناگهان فریاد یک ماشین حملهی مهاجمان را اندکی به تأخیر میاندازد. دانهها فرو میریزند بر روی ماشینها و گرمای بدن ماشینها آنها را آب میکند و هنوز من ایستادهام. دانهها به صورتم میخورد. تنها و غریب در مسکو. دستهایم بر سینهام است و چشمهایم دور و بر را دور میزند.
پشت سرم پیرمردی اعلامیه پخش میکند. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده. دستهایش را نمیبینم، اما از وجناتش معلوم است که دستهایش پینه بسته است. حرف نمیزند. فقط هر کس را که از کنارش رد میشود به اعلامیهای دعوت میکند. کمتر کسی اعلامیه را میگیرد، آنهایی هم که اعلامیه را میگیرند همانجا نگاه میکنند و فوراً به زمین میاندازندش. به سمتش برمیگردم و اعلامیهای میگیرم. به جای قبلیم بازمیگردم و همانجا اعلامیه را نگاه میکنم. اعلامیهی استخدام یک منشی خانم با اندام بسیار مناسب است. شمارهی تلفن هم کنارش نوشته شده. دقیقاً نوشته شده: «به یک منشی خانم با اندامی بسیار مناسب نیازمندیم». اگر من نگارندهی این متن بودم چند علامت تعجب هم ضمیمهاش میکردم. گاهی مخ سوت نمیکشد که فریاد میزند! اعلامیه را دور نمیاندازم. پیرمرد مرا نگاه میکند و میدانم اگر اعلامیه را به زمین بیندازم بعید نیست سکته کند و من هم باعث مرگش باشم. اعلامیه را تا میکنم و درون کیفم میگذارم. آسمان امشب صبور نیست. هر دانه را پشت دانهای دیگر پرتاب میکند. دانههای سفید فرو میریزند و شهر را سفید میکنند؛ پایدار نیستند، که میروند و بازنمیگردند. ای کاش میشد که ما هم به آسمان هجوم ببریم که چه حیف؛ نمیشود.
دودی غلیظ به گوشم میخورد. پشت سرش بوی تند سیگار بهمن به بینیام میخورد. سرم را میچرخانم و به موجودی که این دود را تولید میکند نگاه میکنم. کلاهی سیاه به سر و بارانی قهوه ای به تن دارد. روبهرویش را نگاه میکند، اما جهت باد طوریست که دود سیگارش را به صورت من میزند. بیتفاوت سرم را برمیگردانم و روبهرویم را نگاه میکنم. خیابان، ترافیک، گربه، درختها و برف. دوباره دود سیگار به گوشم میخورد و بوی بهمن به دماغم کوبیده میشود. دهانم را باز میکنم تا اعتراض کنم (به باد و نه به مرد) که مرد به خشکی و سردی و لحنی مخصوص پیرمردهای مرموز میگوید: شب سردیست آقا. من دهانم همانطور باز. انگشتم همانطور بالا رفته خشک میشوم. انگشتم را پایین میآورم و دهانم را میبندم. سرم را میچرخانم و به جلو خیره میشوم. مرد دوباره با همان لحن میگوید: شب سردیست آقا. اینبار او را نگاه نمیکنم. لحظهای مکث میکند و با همان لحن ادامه میدهد:
ـ در تمام طول عمرم همچین برفی ندیده بودم. هفتاد و چند سال از عمرم میگذرد اما هیچوقت چنین برفی ندیده بودم. برف سنگین و بیرحمی شده است. دیشب با زنم شرطی بستم. او هم از من درخواست قولی کرد. سه، چهار سال بیشتر نیست که با هم ازدواج کردهایم. انتظار دارم که عاشقش شوم. اما میدانم که نخواهم شد. نمیشوم. من اصلاً برای زندگی ساخته نشدهام. نمیدانم.
حرفهایش جذبم میکند. نمیدانم چرا. نمیدانم چرا این حرفها را به من میزند. علامت سؤال بزرگی در مغزم شکل گرفته. ای کاش جوابش را بگیرم. داستان دوست دارم. اگر دلیل حرف زدن پیرمرد را بدانم بیشتر از داستان لذت میبرم. برف سریعتر شده و مردم سریعتر میدوند. ماشینها بیشتر فریاد میزنند. برفها بیشتر میلرزند. مرد پکی به سیگارش میزند و حرفهایش را ادامه میدهد:
ـ اما ما چهار سال است که با هم زندگی میکنیم. یعنی هزار و چهارصد و شصت و یک روز است که همدیگر را تحمل میکنیم. مدت کمی نیست. یک پیرمرد و پیرزن خودشان را هم نمیتوانند تحمل کنند، چه برسد به همدیگر. اما ما به هر شکلی که هست همدیگر را تحمل کردهایم. پس عاشق هم هستیم. قطعاً عاشق همدیگر هستیم. میدانید آقا وقتی دیروز سر میز صبحانه به من لبخند زد؛ قلبم داشت منفجر میشد. من هم صبحانه را که دو نخ سیگار و یک لیوان چای بود شروع کردم. دستم را گرفته بود و به من لبخند میزد. از ابتدای زندگی به همین شکل بوده. تا به حال به همدیگر اخم نکردهایم. سر صبحانهی دیروز اولین دود سیگارم را به سمتش فوت کردم. اما سرفه نکرد. حتا ناراحت هم نشد. حتا خندید. خندید پس او عاشق من است. حالا که به این چهار سال فکر میکنم میبینم که با او صادق بودهام و او هم. به تمام قولهایم هم عمل کردم. قول دادم کمتر سیگار بکشم که عمل کردم. قول دادم الکل مصرف نکنم که عمل کردم. قول دادم که با دوستان رابطهای برقرار نکنم که عمل کردم. حتا به او قول دادم که به همهی قولهایم عمل کنم که عمل کردم.
درختها نمیلرزند. ماشینها هم بوق نمیزنند. ترافیک سبک شده. موشها هم در گوشهای ایستادهاند و دماغهایشان را میلرزانند. آسمان سرخ است و کماکان میبارد. دانههای برف بزرگتر شدهاند و آرامتر میریزند. صدای نشستن برفها روی هم آرام است اما زیباست. مرد پاکت سیگارش را درمیآورد و یک نخ برمیدارد. منتظرم که به من هم سیگار تعارف کند که نمیکند. فندکش را هم درمیآورد. دست چپش را حائل قرار میدهد و آتش روشن میشود. سر سیگار آتش میگیرد و برگهای خشک از آتش سوزان شعلهور میشوند. پکی عمیق میزند و صحبتهایش را از سر میگیرد:
ـ از حالت ایستادن و نگاه کردن شما، معلوم است که تعجب کردهاید که با این میزان حرفی که برایتان زدم چرا سیگاری هم به شما تعارف نکردم. اما من به همسرم قول دادم که هیچگاه به هیچکس سیگار تعارف نکنم که عمل کردم. فکر نمیکنم در تمام طول هفتاد سال زندگیام تا قبل از ازدواج با او تا این اندازه به قولهایم وفادار بوده باشم. حتا در ازدواج قبلیم. نمیدانم. نمونهاش هم همین سیگار و نمونهی بهترش هم دیروز. قبل از خوابیدن با هم شرطبندی کردیم. بر سر اینکه برف خواهد بارید یا نه. من میگفتم بله و او میگفت هرگز. او میگفت: هرگز، با تو شرط میبندم که سنگ خواهد بارید! به او گفتم: اگر سنگ بارید با همان سنگها کلهی مرا منفجر کن؛ قول بده. و خندیدم. او هم گفت: اگر هم برف آمد کلهی مرا در همان برفها فرو کن تا خفه شوم؛ قول بده! و خندید. و خندید. و من خندیدم. با هم خندیدیم. به رختخواب رفتیم. آسمان از پنجره پیدا بود. ابری و سرخرنگ. چشمهایم را بستم. نور وارد اتاق شد. صبح شده بود. هوا روشن بود. خورشید پشت ابرها و ابرها جلوی خورشید بودند. بر زمین یک وجب برف نشسته بود و کماکان به شکل جنونواری برف میبارید. صدای ظرف و قدم زدن همسرم در آشپزخانه به گوش میرسید. لبهی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. پهلویم را خاراندم و از جایم بلند شدم. آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم. در را که باز کردم زنم را دیدم که دارد میز را میچیند. سلامی کردیم و صبح بخیر گفتیم. اینبار نه با لبخند؛ که با اخم. نشستم. صبحانه را شروع کردم و پس از اولین پک به سیگارم گفتم: یاد صحبتهای دیشب افتادم. تو از من قول خواستی و امروز از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم... قلبم درد گرفت. نمیتوانستم ادامه دهم. به چشمهایش نگاه کردم و او هم به چشمانم نگاه کرد. به او گفتم: مرا ببخش. و دستش را گرفتم. او سرش را پایین انداخت. محکم دستش را فشار دادم. میخواستم امیدوارش کنم. اما به چه؟ به قولم؟ میلرزید. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما دیگر نمیتوانستم. به یاد چهارسال پیش افتادم که تازه ازدواج کرده بودیم. دستش در دستم بود که ناگهان لرزیدنش شدت گرفت. برفها هم میلرزیدند. اما خانه گرم بود و زنم میلرزید. دستش را تکان دادم. هنوز میلرزید. صدایش کردم. صدایی مثل گریه از دهانش بلند شد. میلرزید و صدا میآمد. دوباره صدایش زدم. سرش را بلند کرد و نگاهش کردم. میلرزید. میلرزید. میلرزید و میخندید. میخندید و میخندید. من هم زدم زیر خنده. خندیدم. دستش را رها کردم و خندیدم. بر صندلیم ولو شدم و خندیدم. قهقهه را سر دادم. او هم میخندید. اشک از چشمهایمان جاری شد و به هم نگاه کردیم. اما چشمهایم از زور خنده درست نمیدید.
مرد تعریف میکند و صورتش هیچ حالت خاصی پیدا نمیکند. نه میخندد و نه ناراحت است. نه توجهش جلب میشود. اما من همه را یکجا دارم. هم میخندم هم گریه میکنم هم ترسیدهام هم میلرزم هم دلم میخواهد فریاد بزنم. برای بار اول با او حرف میزنم. میگویم: پس شما او را نکشتید؟ پس به قولتان عمل نکردید.
ـ من او را بکشم؟ من قول دادم؟ من به قولم عمل نکردم؟ شما حالتان خوب است؟ بله او از من قول خواست اما من قول ندادم. فقط خندیدیم و خندیدیم. من به تمام قولهایم عمل کردهام. شما درک نمیکنید آقا. ما انسانها صبحها نیاز به هیجان داریم. من هیجانم را به این شکل تأمین کردم. شما حالتان خوب است؟ چرا همیشه انتظار دارید که پایان همهی داستانهای تلخ هم تلخ باشد؟ شهر مسکو را میشناسید؟ این شهر دو فصل دارد. زمستان و بهار. پس از بهار زمستان. یعنی بعد از بهار سرسبز یک بار دیگر همه جا پیر میشود. اما بعد از پیریاش دوباره جوان میشود. بله دوباره بهار میشود و دوباره گلها در میآیند. چرا او را بکشم؟
به مرد نگاه میکنم. در تمام طول این مدت هیچ حرکتی نکرده است. فقط حرف زده است. انگار مجسمهایست ایستاده و کسی پشتش قرار گرفته و فقط حرف زده. آخرین جملهاش مانند برچسبی بر لبانش مانده: «چرا او را بکشم؟» من میچرخم و به خیابان خیره میشوم. ترافیک نیست. دیگر فریادی زده نمیشود. خیابان خلوت است و موشها هم به سوراخهایشان رفتهاند. برف میبارد. همه رفتهاند و برف هنوز مانده. میبارد. آرام و مکرر. من ایستادهام و جوی آب خالی کنارم. پیادهرو خالی پشت سرم. خیابان خالی و سایهی گربه روبهرویم. درخت و برگهایش بر سرم میریزند. مرد دیگر کنارم نایستاده. به جای او سایهای از یک جمله. آخرین جملهای که مرد ادا کرد: «چرا او را بکشم؟»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 448]
-
گوناگون
پربازدیدترینها