تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نـادانى، مايـه مرگ زندگان و دوام بدبختى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827673922




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چپ پوچ


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: اسمش فردین بود. ولی روی نیمکتهای بتنی پارک شهر اسم کسی مهم نبود. همه لقب داشتند و هر کسی به لقبش معروف میشد. هر چند همین لقب گاهی مایه ی دردسر هم بود. همه ی مامورها هم ، بچههای پارک شهر را به لقب میشناختند.

میگفتم ... ، اسمش فردین بود و به فری خالی باز شهرت داشت. وقتی گل و پوچ بازی میکرد ، بین بچهها دعوا راه میافتاد که یارش شوند. همیشه هم خودش انتخاب میکرد و : « علی بیا میطرف ! ». بچهها چپ چپ نگاه میکردند به من و آخر سر هم خودش به دادم میرسید : « چیه آبـَـرار ؟ چــِــره لوچان زنی ؟ علی میبراره ! حرفی بو ؟ ». بعد هم کسی جرات اعتراض نداشت. انگار همه ی درختهای پارک هم فهمیده بودند که چرا همیشه من را انتخاب میکرد ، به جز خودم !

وقتی به نردههای سبز رنگ ِ پشتی ِ نیمکت تکیه میداد ، میدانستیم که نفسها را باید حبس کنیم و به هنر نمایی اش نگاه کنیم. سر تا سر پارکهای رشت را میگشتی ، کسی نبود که به فری خالی باز ، نباخته باشد. روز اولی که دیدمش کنار کلاه فرنگی نشسته بود و رو به زرجوب ، پوررضا میخواند : « دوباره آسمان ِ دیل پور َ بو ، سیه ابران جیر ، مهتاب گومه بو ! ». الحق که خوب میخواند. محو صدایش شده بودم که برگشت رو به عمارت و نگاهم کرد. « چیه آبرار ؟ تی دیلم بیگیفته ؟! ». همان شد اولین آشنایی ام با فری خالی باز که کارم را به اینجا کشاند.

دو روز قبل از اینکه برای اولین بار ببینمش ، تازه از تهران به رشت اسباب کشی کرده بودیم. پدرم نظامیبود و هر از گاهی به جایی جدید منتقل میشد. مادرم خیاط بود و خواهرم مهتاب ، مهندس برق و دم بخت! تهران که بودیم ، چند خواستگاری داشت که همه را رد کرد. میگفت : « این همه جون کندم درس خوندم ، برم زن ِ راننده تاکسی شم ؟! ». هر چند خواستگارهای بهتری هم داشت ، ولی هیچ وقت به کمتر از خودش که هیچ ، به هم سطح خودش هم راضی نبود. پدر هم چیزی نمیگفت و مادر غصه میخورد. من هم اصلا به حساب نمیآمدم. نه درسم خوب بود و نه هیچ هنری داشتیم. کار هر روز و شب مان شده بود ول گشتن توی خیابانهای مختلف ، تا اینکه سر از رشت در آوردیم.

آشنایی من با فری مقدمه ی یک عالمه اتفاق بود که بزرگ ترینش شد آخرین اتفاق ! وقتی مینشستیم به بازی و حریف میگفت : « خالی بازی کن ! » ، ورد کلامش بود : « چیه آبرار ؟ از من خوایی گول بیگیری ؟!ها ،ها ،ها ، آه ، آه ، بیا ! ». گل را بالا پایین میکرد و دستها را در هوا آن چنان میچرخاند که همه را مات میکرد. « بیا ! » را که میگفت ، همه میماندند گل دست فری ست یا من ! همیشه هم وقتی میباختیم که گل دست من بود. فری میگفت : « چیه آبرار ؟ خیالی نیه ! نگرانه نوبو ! ». سر یک یا دو دست بعد گل را خودش میگرفت و نگاهم میکرد : « چیه آبرار ؟ حال بوکودی ؟ ». باز هم همان تکرار و همان حرکات بود که تا سر شب یک جا میخ کوب مان میکرد.

میگفتند با مادر پیرش زندگی میکند و برادر بزرگ ترش که امریکاست خرج زندگی شان را میدهد. خودش هم هر از گاهی کار میکرد. بیشتر هم دست فروشی توی پارک و خیابانهای اطراف. اوضاع مالی چندان خوبی نداشتند که بتواند چرخ زندگی اش را بچرخاند. میگفت : « از روز ازل ، شاه خودا ، میکاسه مینیه دیره ، بنه ! ». همیشه بد شانس بودنش را دلیل میآورد و از زیر بار زندگی فرار میکرد. میگفت : « چیه آبرار ؟ گیلکی نفهمی؟ عیب نداره. فارسی میگم ، بفهمی! ». غش غش میخندید و سیگاری آتش میزد و : « تو علی جان من باشی ، جان تو نباشه ، جان همین یه دونه مادرم ، هر وقت سر یه کاری رفتم ، این شانس مادر قحبه من باهام راه نیومد. جان تو نباشه ، هر کاری هم کردم. از نجاری بگیر تا ایسکیمو فروشی تو همین پارک شهر. ولی خدا شاهده د ِ خسته بوستم ! یعنی دلم میخواد یه سر و سامانی به زندگیم بدم. میمار هم دیره مــَــرَ ! هر روز میگه چرا زن نمیگیری ؟ بیا همین کــُــر ، معصومه رو برات بگیرم. ولی علی جان ، این عشق لا مصب... ». اولین بار بود که از زبانش میشنیدم. فری خالی باز و عشق ؟! اصلا باورم نمیشد. خنده ام گرفت و گفتم : « حالا عاشق کی شدی ؟ نکنه نیمکتهای پارک ؟! ». بلند بلند خندیدم. نگاهش را از من دزدید و گفت : « تو جای میبراری ! نمیتونم بهت دروغ بگم. ولی بهتره هیچی هم نگم !»

درست چند روز قبل از آخرین اتفاق ، همه ی حواسم به بی حوصلگی فری بود و اینکه کمتر به بازی فکر میکرد و بیشتر خلوت میکرد. هر وقت هم که کنارش میرفتم ، صورتش را که غرق اشک بود ، پاک میکرد و پاکت سیگارش را روی قسمتی از نیمکت میگذاشت و میگفت : « چیه آبرار ؟! بیشیم بازی بوکونیم ؟ ». بلند که میشد پشت سرم راه میافتاد تا حرف اِم انگلیسی ِ کنده شده روی نیمکت را نبینم. وقتی همه چیز را فهمیدم که همه جز من میدانستند.

فری خالی باز عاشق خواهرم مهتاب شده بود ! و جالب تر اینکه مهتاب هم علاقه اش را پنهان نمیکرد ! این را وقتی فهمیدم که یکی از نامههای فری به خواهرم را لای کتاب سپیدرود زیر سی و سه پل پیدا کردم. چند روزی بود که این کتاب را میخواند و یک سر تحسین میکرد. میگفت : « نویسنده ش رو میشناسم. ولی خدا وکیلی به خاطر نویسنده ش نمیگم کتاب خوبیهها ! باید بخونی تا بگیری چی میگم ! ». کتاب را به قصد خواندن برداشتم و چند داستانی خواندم. نامه ی فری را که دیدم ، خون درون رگهایم دلمه بست ! نمیتوانستم هیچ چیز را باور کنم. اصلا مانده بودم چطور چنین چیزی ممکن است. فری را که میگفت : « چیه آبرار ؟! اوتو نیگاه نوکون ! خوب گوش تون رو باز کنید ، علی جای داداشمه ! کسی چپ نگاش کرد ، نکرد خدا شاهده ! » یا خواهرم مهتاب که : « من با این همه درس خوندن و این همه کتاب خوندن ، کل عمرم رو واسه یه بیکار تلف نمیکنم ! »

آن روز از مدرسه بر میگشتم و وقتی به قصد سیگار کشیدن با بچهها رفتیم داخل کوچه ی پهلوان ، پشت دبیرستان شریعتی ، چیزی را که میدیدم باور نمیکردم ! فری خالی باز و مهتاب ، دست به دست هم رو به رویم سبز شدند. سیگار را انداختم و کیف و کتابم روی زمین پخش شد. فری دست مهتاب را ول کرد و به سمت من آمد : « چیه آبرار ؟! همه چی رو فهمیدی ؟ بیا بــَــزَن میگوش ِ کون ! ». صورتش را جلو آورد و منتظر ماند که بزنم زیر گوشش ! نزدم ! نمیدانم چرا ، ولی نزدم ! دست به جیب بردم و چاقوی ضامن داری که خودش از مشهد برایم آورده بود باز کردم ، مهتاب جیغ کشید و تا دسته به شکم فری فرو بردم ! فری دستم را گرفت و : « چیه آبرار ؟ نگران نوبو ! خوب کاری بوکودی ! ». بازداشت شدم و کارم به زندان کشید. فری بعد از یک عمل سخت ، خوب شد. بعد از چند روز رضایت داد و آزاد شدم.

از مهتاب تا پدرم ، همه به این وصلت راضی بودند. تا شب عروسی هر کاری کردم که منصرف شان کنم ، ولی نشد ! شب عروسی از خانه بیرون آمدم و دیگر هیچ وقت بر نگشتم. شبها توی پارک میخوابیدم. از فری خالی باز و بچهها خبری نبود. گدایی میکردم و ته مانده ی غذای ملت را میخوردم. تا که یک روز درست پشت کلاه فرنگی و کنار زرجوب نشسته بودم که فری کنارم ایستاد !

نگاهم را از نگاهش دزدیدم. روی زمین کنارم نشست. بوی عطرش دماغم را میخاراند. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت : « چیه آبرار ؟! بوشویی کی بوشویی ؟ رفتی و هیچ پشت سرت رو هم نگاه نکردی ؟ نمیگی ما مرده ایم یا زنده ؟ ». دستش را از شانه ام پس زدم : « تو اگه رفیق بودی این طوری تا نمیکردی ! ». سیگاری برایم روشن کرد و گفت : « جنایت کی نوکودم مردای ! داماد شدم. از خر شیطون بیا پایین علی. من میخوام بابا بشم! بچه ی ما دایی نمیخواد آبرار ؟! بیا بریم... ». سیگار را از دستش گرفتم و مات نگاهش کردم : « تا حالا کجا بودین ؟! این دو ماه چرا به یاد من نبودین ؟! ». سنگ کوچکی از روی زمین برداشت و : « من که میدونستم کجا باید پیدات کنم. نگفتم بهشون ، چون لازم بود یه مدت تنها باشی ! » سنگ ریزه را نشانم داد و لبخندی زد : «ها ، بیا ، بیا ، بیا ، آه ! ، بوگو بیدینم ! » سرم را به طرف زرجوب چرخاندم و گــفــتــم : « پیر شدی فری خالی باز ! چپ پوچ »








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 220]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن