واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: افكار بچگانه، زندگي ام را تباه كرد
رضايي- سرگذشت زندگي ام طولاني است، در خانواده اي فقير و پر جمعيت به دنيا آمدم، زندگي سختي داشتيم و در يك خانه اجاره اي زندگي مي كرديم در هجده سالگي توسط يكي از آشنايان به »م« كه چهل و هفت سال سن داشت معرفي شدم.
او از همسر اولش به خاطر اين كه بچه دار نمي شد جدا شده بود.
پدر و مادرم به خاطر ثروت او و بدون توجه به فاصله سني ما به اين ازدواج رضايت دادند.
خيلي زود با چشماني اشك بار و دلي غمگين سر سفره عقد نشستم.
هميشه در رويا همسرم را مردي جوان تصور مي كردم اما به عقد مردي درآمده بودم كه هيچ علاقه اي به او نداشتم و بيست و نه سال هم از من بزرگ تر بود.
زندگي مان را در خانه اي شيك و مجلل شروع كرديم، همه چيز داشتيم، »م« خيلي مهربان بود و هر چه مي گفتم فوري انجام مي داد.
بهانه هاي عجيب و غريب مي گرفتم، بدرفتاري مي كردم و همه كارها را برخلاف ميلش انجام مي دادم با اين حال او هيچ چيزي نمي گفت.
مي خواستم او را به ستوه بياورم تا شايد خسته شود و طلاقم دهد ،اما بي فايده بود.
يك سال گذشت و باردار شدم به »م« التماس كردم كه اجازه بدهد تا سقط جنين كنم، به دست و پايش افتادم تهديدش كردم كه خودكشي مي كنم اما فايده اي نداشت او در آرزو و حسرت بچه بود و حالا كه باردار شده بودم ممكن نبود كه اجازه اين كار را به من بدهد به تمام راه هايي كه به نظرم مي رسيد متوسل شدم، نمي خواستم بچه دار شوم و خيلي خوب مي دانستم از يك طرف با وجود بچه مجبورم تا آخر عمر با او زندگي كنم و از طرف ديگر عواطف مادرانه هم حتما مانع از جدا شدنم مي شد او تمام آرزويش اين بود كه هر چه زودتر صاحب بچه شود و من به دنبال راهي بودم كه از شر بچه خلاص شوم.
زندگي با او برايم غير قابل تحمل بود هر شب وقتي به خانه مي آمد با هم دعوا و مشاجره مي كرديم، اين وضع 5 ماه طول كشيد تا اين كه آن حادثه اتفاق افتاد.
يك شب وقتي »م« به خانه آمد، مثل هميشه شروع كردم به بهانه گرفتن، بر خلاف هميشه او از كوره در رفت، تحملش تمام شده بود فرياد مي كشيد و تهديد مي كرد من كه اصلا انتظار چنين برخوردي را نداشتم بيشتر جيغ كشيدم و هر چه دلم خواست، گفتم گريه مي كردم و هر چه را جلوي دستم بود به طرف او پرت كردم.
بالاخره صبرش تمام شد و براي اولين دفعه روي من دست بلند كرد، سيلي محكمي به صورتم زد و فرياد كشيد از اين خونه برو بيرون، از جلوي چشمام دور شو.
سريع لباس پوشيدم، نمي دانستم چه كار كنم، از خانه بيرون رفتم و توي خيابان مي دويدم كه يك دفعه ديدم اتومبيلي به سرعت از روبه رو مي آيد گيج شده بودم، پاهايم در اختيارم نبود و بالاخره آن شب تصادف كردم.
بعدها »م« گفت كه خيلي سريع مرا به بيمارستان رسانده است مدتي طولاني بستري بودم به خاطر آسيب شديدي كه داشتم دكتر دستور سقط جنين داد و ديگر هيچ وقت نمي توانستم بچه دار شوم.
تمام مدتي كه توي بيمارستان بودم او با مهرباني از من پرستاري كرد و مدام به ديدنم مي آمد.
از بيمارستان كه مرخص شدم و به خانه برگشتم، اولين حرف او اين بود كه بالاخره به آرزويت رسيدي.
تازه فهميدم كه چه بلايي سرم آمده وقتي توي بيمارستان شنيدم كه ديگر بچه دار نمي شوم، قضيه خيلي برايم مهم نبود، اما اين بار، او تقاضاي طلاق داد و اصرار داشت از من جدا شود.او بچه دوست داشت و بچه دار نشدن من برايش فاجعه بود.
هيچ وقت قيافه اش را در دادگاه فراموش نمي كنم موهاي جوگندمي و صورت آرام او احساساتم را جريحه دار كرد گاهي از كنارم بر مي خاست، در راهرو قدم مي زد و دوباره بر مي گشت.
در يكي از اين رفت و برگشت ها روبه رويم ايستاد و گفت ببين چه قدر بچگي كردي مگر زندگي ما چه عيبي داشت.
ببين به كجا رسيديم آخر جاي تو و من اين جاست.
شايد او راست مي گفت، من هيچ كم و كاستي در زندگي خود نداشتم فقط اختلاف سني با او تنها مشكل من بود.
نمي دانم شايد بچگي كردم اما حالا كه از هم جدا شده ايم فهميده ام او خيلي خوب بود و من قدر او را ندانستم.
چهارشنبه|ا|23|ا|بهمن|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 162]