واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یك تپش از نبض تجلی
احمدرضا الیاسی نذر حضرت مولا ای بر لب هر زمزمة نامت غزلیتر!چشمان تو از کوثر و زمزم عسلیتر خورشیدتر از روی تو این خاک ندیده است ای تیغة مشرق به جلای تو جلیتر تو آخر عشقی و زبان دلی و نیست از جذبة چشمان تو بینالمللیتر !سرباز کن ای راز که در غربت این چاه هر چشم به اعجاز لبت خشک ولی تر!ای دامنة نور حرا در عرفاتت با دست تو پیمان محمد عملیتر از جنس کدامین می نابی که به نامت لب میشود از سکر شرابی ازلیتر جز نام بلندت چه بخوانم؟ چه بگویم؟از صولت شمشیر خدا کیست علیتر!؟ به بانوی دو عالم تا شور تو در غربت شبهام گرفته استدنیای مرا مستی این نام گرفته استحورای ازل! شاعر هستی غزلش رااز روشنی چشم تو الهام گرفته استتو مادر بارانی و سیب از نفس تواین روی گلانداخته را وام گرفته استآن می که خم از حضرت چشمش شده روشنمستی است که از کوثر تو جام گرفته استمیخواستم از خاک غریبت بنویسمدیدم همه هستی حرمت نام گرفته استمن زایر بیت تواَم و بیت به بیتمدر صحن تَولّای تو احرام گرفته استدر شعله بکش بال و پرم را، جگرم را ...ققنوس مرا سوز تو در دام گرفته استتو کوثر آرامش و لبخندی و هر شبخورشید در آغوش تو آرام گرفته استطوبای دلاویز فلک، نخل نجابتدر سایة سرسبز تو اندام گرفته استافلاک فقط یک تپش از نبض تجلی استاین جلوه به نام تو سر انجام گرفته استبه بارگاه حضرت ابوالفضلالعباس (ع)بر ساحلی غریب، تویی با برادرت در شعلة نگاه تو پیدا، برادرت چون خشم ذوالفقاری، خاموش و بیقرار، طوفان گُرگرفتة صحرا برادرت ماهی و از قبیلة خورشید اهل بیت یک جا تو میدرخشی و یک جا برادرت چشمش به مشک توست جگرگوشة عطشحالا تو بیقرارتری یا برادرت؟وقتی که چشمهای کریمت به خون نشست دیگر نداشت تاب تماشا برادرتمیکرد غرق بوسه جبین شکسته را بر دامنش گرفته سرت را برادرت اینجا حدیث تشنگی از جنس دیگری است اینک تو تشنهکامی و سقّا، برادرت!هرچند آب مرهم لبهای تشنه است صافیتر است از آب گوارا برادرت جانی به جسم خستة امالبنین رسیدتا گشت میوة دل زهرا برادرتچشم امید تشنهلبان تیر خورده است دیگر نمانده هیچکسی با برادرتسرگشته پای دست و علم سینه میزند در خیمهگاه تو تک و تنها، برادرت موسای طور حیرتی و خیره ماندهای بر تک درخت وادی سینا، برادرت!حالا که بازوان ستبرت قلم شدنددر خاک و خون چه میکشد آیا برادرت؟چشم حریص غارتیان است و نیزهها افتاد اگر کنار تو از پا برادرت این تیغهای تشنه که در خون نشستهاند پیوند میدهند تو را با برادرت ....با قامتی شکسته هنوز ایستاده است بییار و بیشکیب، شگفتا برادرت...شاعرشاعر در انزوای قفسهای آجری نان هست و خواب هست، بگو از چه دلخوری؟چون شبنمی به حسرت پرواز ماندهای چشمانتظار شعله دردی، تلنگریبا هر غزل به یاد عزیزان رفتهاتیك گوشه مینشینی و هی غصه میخورییك چكه آفتاب به چشمت نمیچكدچون كوچههای شهر از اندوه شب پُریكارت همین شده است كه تكرار مرگ رادر لحظههای بیرمق خویش بشمریجز میلههای زنگزده، شیشههای مات از باغ و آفتاب نداری تصوریبنشین، مگر نه اینكه اگر بال واكنیاز هر طرف به پنجرهای بسته میخوری؟دست و دلی شكسته و یك شرجی كبودآخر در این هوای نفسگیر میبریمفهوم آسمان تو این حجم بسته است پرواز زیر سقف قفسهای آجری از تنهاییهاشب و سكوت و سهتاری كه لال مانده، منم بیا كمی بنوازم، بیا كمی بزنم!نه چنگ شور و جنونی، نه پنجه گرمی اسیر غربت بیانتهای خویشتنم و در میان كویری كه باغ نامش بودبه زخمزخم تبر شاخهشاخه میشكنم دوباره مینگرم نقش خویش را بر آبچنان غریبه كه باور نمیكنم كه منمببین چه بر سرم آورده عشق و با این حال نمیتوانم از این ناگزیر دل بكنمچنان زلال تو را تشنهام در این دوزخ كه از لهیب عطش گُر گرفته پیرهنمغزلغزل همهام را وداع میكنم آهبه دست آتش و بادند پارههای تنمسكوت میوزد و در كنار تنهاییمنشستهام به تماشای شعلهور شدنممجال پَرزدنم نیست، بعد از این شاید به آسمان برسد امتداد سوختنم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]