تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):سپاسگزارى منافق از زبانش فراتر نمى رود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819301953




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نسبت علم و دين در غرب


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: فيلون اسكندراني (٣٠ پ. م- ٥٠ م) اولين فيلسوفي بود كه در يهود، دست به تفسير تورات زد. (١) وي تلاش مي كرد تا پيوندي ميان فلسفه و تورات برقرار كند. با آمدن حضرت عيسي(ع) آخرين پيامبر بني اسرائيل مبعوث شد و آييني با نام مسيحيت به جهانيان عرضه شد. تلاش حضرت عيسي(ع) براي تبليغ ايماني، دروني و آزادانه از سوي پيروان اوليه او دنبال شد، اما پس از چندي كليسا رفتاري ديگر را در پيش گرفت. حقيقت اين نكته را مي توان از سنجش گفتار و كردار مسيح با راهي كه كليساي سده هاي ميانه در پيش گرفت، دريافت. مسيح محبت را موعظه مي كرد، از لطف پدرانه خود و از بخشش سخن مي گفت اما راهي كه كليسا در پيش گرفت ترساندن، كشتن و سوزاندن بود. مسيح ملكوت خدا را به بينوايان بشارت داد ولي مقامات روحاني چه بسا دين را دستاويز ثروت و قدرت كردند. هم مال اندوزي و هم جنگ و ستيز پاپ ها با پادشاهان بر سر قدرت سياسي، از ويژگي هاي اين دوره از تاريخ اروپاست. (٢) در چنين فضايي انواع تلاش هاي فكري تحت الشعاع آموزه هاي كليسايي قرار داشت. ارباب كليسا نيز با تفسير خاصي از دين زمينه را براي تقابل دين و يافته هاي بشري به وجود آورده بودند. در اين دوران دو تن از متفكران مسيحي با نام آگوستين و آكوئيناس تلاش كردند تا تصويري از چگونگي ارتباط ميان يافته هاي بشري با تعاليم ديني ارائه دهند. سن آگوستين در رساله انچيريدين اعلام كرد: پس موقعي كه اين سوال مطرح مي شود كه در مورد دين چه چيز را بايد باور بداريم، لازم نيست كه طبيعت چيزها را بكاويم، آن گونه كه بين يونانيان طبيعت گرا مرسوم بود،... براي مسيحي همين كافي است كه معتقد باشد تنها علت تمام آن چه خلق شده، چه آسماني باشد چه زميني، چه مرئي باشد چه نامرئي، از فيض آفريدگار، خداي يگانه راستين است و چيزي وجود ندارد كه هستي اش را از او نگرفته باشد. (٣) مدتي بعد توماس آكوئيناس كه از سويي يك مومن وفادار به تعاليم دين بود و از سوي ديگر انديشه فلسفي را براي پويايي زندگي مسيحيان لازم مي ديد، تلاشي براي برقراري پيوند مناسب ميان آموزه هاي دين و فلسفه را آغاز كرد.

تلاش آكوئيناس در زمان خود بسيار ارزشمند و تا حدودي محتاطانه بود. او در تلاش هاي فلسفي خود به دنبال تبيين جايگاه دين بود و يا مي توانيم بگوييم در دينداري خود به دنبال ترسيم جايگاه و نقش فلسفه بود. به همين خاطر مي گفت: تعمق بر اساس علوم، كه به پست ترين چيزها مي پردازد مهم نيست، زيرا سعادت بايد از عملكرد عقل در ارتباط با بالاترين اهداف شعور و بصيرت حاصل شود. از اين نتيجه مي گيريم كه سعادت غايي انسان در دانايي است يا خردمندي، بر مبناي ملاحظه امور معنوي. (٤)

پس از قرون وسطي، دوره اي جديد در حيات غرب شكل گرفت كه به رنسانس معروف شد. براي پي گيري وضعيت يافته هاي بشري در مورد آموزه هاي ديني در اين دوران به بررسي آراي مارتين لوتر و ژان كالوين به عنوان دو چهره مذهبي كه تلاش هاي آن دو منجربه پيدايش نهضت پروتستان شد، مي پردازيم. همچنين به آراي گاليله و نيوتن كه سهم مهمي در زمينه رشد علم نوين داشتند، اشاره مي كنيم. سرانجام براي آن كه پي گيري خود را كامل كرده باشيم، به انديشه هاي دو فيلسوف بزرگ اين دوران يعني ديويد هيوم و رنه دكارت، كه انديشه هايشان تأثيرگذار و هدايت گر بود، مي پردازيم. مارتين لوتر يكي از چهره هاي نام آشناي دوران رنسانس است. وي يكي از منتقدان عملكرد كليسا و برخي آموزه هاي پذيرفته شده آن روز بود. لوتر كه خود يكي از روحانيون مذهبي و از پرورش يافتگان كليسا بود، اعتقاد داشت برخي از آموزه هاي كليسا مغاير با تعاليم حضرت عيسي(ع) است و سرانجام تلاش هاي وي منجر به شكل گيري جرياني موسوم به پروتستان شد. تلاش هاي مارتين لوتر و هم زمان با او ژان كالوين عمدتا در راستاي قطع پاره اي از تشريفات و عملكردهاي كليسا بود. لوتر مي گفت: همگي ما كه مسيحي هستيم، كشيشيم، آناني را كه ما كشيش مي خوانيم مأموراني هستند كه ميان خود ما انتخاب شده اند تا همه كارها را به نيابت از ما انجام دهند و كشيشي چيز ديگري نيست مگر يك نوع پذيرش مأموريت. (٥) ژان كالوين يك روحاني برجسته مسيحي بود، كه به تأليف كتاب بنيادهاي دين مسيحي پرداخت. اين كتاب كه در آيين پروتستان نقش و اهميت بسياري دارد، به ارائه آراي كالوين مي پردازد. او نيز همانند لوتر بيشتر انتقاد خود را معطوف به پاره اي از عملكردهاي كليسا مبذول داشته است، از اين رو معتقد بود: همان طور كه تن در دادن به اميال شخصي آدميان را به موثرترين وجه به نابودي و تباهي مي كشاند، وابسته به دانش و اراده خويشتن نبودن و صرفا راهنمايي پروردگار را به كار بستن نيز يگانه راه نجات است. (٦)


گاليله و نيوتن

شناسايي طبيعت از جمله دغدغه هاي مهم انديشمندان دوران پس از رنسانس بود. اگر در قرون وسطي براي شناسايي طبيعت، به علل غايي توجه مي شد، اينك علل مادي مطرح بود. در چنين فضايي گاليله و نيوتن سهم به سزايي را در شكل گيري علم نوين ايفا كردند. گاليله اساس كار خود را بر مشاهده بنا نهاد و نيوتن نيز راه گاليله را تداوم بخشيد و به رابطه آزمايش با نظريه پرداخت. نيوتن جهان را به مانند ماشيني پيچيده ترسيم مي كرد، كه از قوانين لايتغيري پيروي مي كند و هر جزئش را مي توان پيش بيني كرد. (٧) در چنين فضايي يك سوال مهم اين بود كه نقش خداوند در طبيعت چيست؟ بر خلاف آن چه در قرون وسطي مطرح بود، در اين جا دو پاسخ براي اين سوال وجود داشت. پاسخ اول بيان مي كرد كه خداوند خالق و آفريننده جهان هستي بوده و جهان پس از آفريده شدنش مستقل است. با كوشش هاي گاليله اين برداشت پرورده تر شد كه خداوند صرفا آفريننده اصلي اتم هايي است كه با يكديگر هم كنشي دارند و همه علت و معلول هاي بعدي در آن ها مأوا دارد. طبيعت پس از آفريده شدنش، ديگر مستقل و مكتفي به نفس به نظر مي آمد. (٨) تمثيل ساعت ساز كه توسط بويل ارائه شد، براي بيان همين منظور بود. تمثيل مورد علاقه بويل، در مورد آفريدگار جهان، ساعت مشهوري در استراسبورگ بود. مسلم است كه هيچ ساعتي، ساخته بخت و اتفاق نيست بلكه اثر هنرمند سازنده آن است، ضمن آن كه اين ساعت پس از ساخته شدن مستقلا مسير ماشيني خود را طي مي كند. (٩) پاسخ دوم علاوه بر آن كه خداوند را خالق و آفريننده جهان هستي مي دانست، حفظ نظم هستي را نيز به خداوند منتسب مي كرد. چون بيان مي داشت در صورتي كه خداوند عنايت خود را از جهان هستي بگيرد، نظم موجود در تمام كهكشان به هم خواهد خورد. نيوتن، شايد تا اندازه اي چون نمي خواست نقش خداوند را محدود به نقش علت اولي ببيند، و تا اندازه اي به اين جهت كه داده هاي علمي اش نادقيق بود، حكم كرد به اين كه خداوند نقش مستمري در تعادل بخشيدن به منظومه شمسي دارد. (١٠) به هر حال بايد گفت اگر در گذشته موضوع عقل و وحي مطرح بود، اينك موضوع علم و دين نيز به شكلي جدي مطرح شده بود و بحث تعيين قلمرو دين را وارد مرحله تازه اي كرده بود.


دكارت و هيوم

دكارت و هيوم دو فيلسوف بزرگي هستند، كه اگر چه تفاوت هاي بنيادي معرفت شناسي با يكديگر دارند، اما مي توان يك نقطه مشترك بين آن دو ديد و آن تاثيرگذاري بر جريان هاي فكري پس از خودشان است. دكارت جزو آن دسته از فيلسوفاني بود كه بر دريافت هاي ذهني تاكيد مي كرد و اساسا معرفت حقيقي را همين مي دانست. از جمله كارهاي مهم دكارت جدا انگاري افراطي ميان ذهن و ماده بود. وي كه خردگرايي افراطي بود، فقط «مفاهيم روشن و مشخصي» كه از راه شهود مستقيم حاصل مي شود را مطمئن و قابل اعتماد مي دانست. وي معتقد بود كه از تصور يا علم اجمالي انسان در حوزه مفاهيم است كه خداوند شناخته مي شود. خداوند جهان را آفريده و هر لحظه به بازآفريني آن اقدام مي كند و اگر اين كار صورت نگيرد جهان به كام نيستي مي رود. با اين حال توالي حوادث بر اثر قانون مكانيكي، معين شده است و لزومي ندارد كه وابسته به فعل الهي باشد. جهان ماشين وار ماده، با انفصال از خداوند و ذهن آدمي، به راه خود ادامه مي دهد. (١١)

فيلسوف ديگري كه در اين جا لازم است به وي اشاره كنيم، ديويد هيوم است. او برخلاف دكارت بر تاثرات حسي به عنوان اساس معرفت تاكيد مي كرد. هيوم معتقد بود هر تصوري نتيجه تاثري حسي است، از اين رو هر تصوري كه مشتق از حواس نباشد بي معني است، تا آن جا كه مي گويد اگر تصوري مبهم و دو پهلو باشد، قهرا انسان بايد به تاثر يا تاثرات حسي يعني آثار ذهني آن كه مي تواند، آن را روشن و دقيق مشخص كند متوسل شود. (١٢)

چنين اعتقادي باعث شد كه هيوم نتواند برهان وجود خداوند را اثبات كند.

هيوم همچنين به بحث و برهان اتقان صنع كه شايع و مورد قبول بود، حمله كرد و پرسيد: فرض كنيم برهان وجود علت اولي را قبول كرديم حال آن علتي كه قبولش داريم چگونه علتي است؟ اگر در جهان نظم هست، چه بسا نيروي نظم دهنده در درون طبيعت باشد، نه در بيرون آن. (٣ ١)

انديشه هيوم همانند آراي دكارت بر ساير انديشه هاي پس از خود تاثير گذاشت، از جمله تاثير بزرگي بر حوزه الهيات گذارد. موضع شك گرايانه هيوم، برخي از مفاهيم حوزه الهيات را با سوال هاي بزرگي مواجه كرد. همچنين اين انديشه هيوم، كه هيچ معرفتي بدون تجربه حسي وجود ندارد در فيلسوف بزرگي چون كانت اثر گذاشت.


نسبت دين با علم در غرب (از قرن هجدهم تا قرن بيستم)

كانت، با مطرح كردن عقل نظري و عقل عملي و اختصاص دادن اخلاق و دين به عقل عملي، تلاش كرد تا نوعي تفكيك ميان دين و يافته هاي بشري ايجاد كند تا از اين طريق به هيچ كدام آسيبي نرسد. كانت براي دين در حوزه عقل نظري كه كارش شناسايي است نقشي قائل نبود، از اين رو دين را به حوزه عقل عملي محدود كرده بود. براي اين كه با ديدگاه كانت در مورد جايگاه دين در حوزه عقل عملي آشنا شويم، بايد نظري به جامعه مشترك المنافع حقوقي و جامعه مشترك المنافع اخلاقي كه در بيان كانت وجود داشت، بيندازيم. جامعه مشترك المنافع حقوقي از نظر كانت جامعه اي است كه مردم خود قانون گذارند و اين قانون ناشي از اين اصل است: هر فردي آزاد است به شرط آن كه طبق قوانين عمومي به آزادي ديگران لطمه اي وارد نكند. در اين جا اراده عمومي يك اجبار و الزام خارجي قانوني برقرار مي كند. (١٤)

از آن جا كه در اين جامعه براي پذيرش قانون اجبار و الزام وجود دارد، لذا از نگاه كانت پسنديده نيست. اما جامعه مشترك المنافع بايد جامعه اي اخلاقي باشد زيرا يك جامعه حقوقي نمي تواند بر اعمال دروني نظارت كند و ثانيا جنبه اجباري دارد. براي اين كه جامعه مشترك المنافع اخلاقي باشد بايد قوانين آن را كسي مافوق انسان تنظيم كرده باشد و آن كس خداست. البته اين قوانين اخلاقي را نبايد به عنوان اراده چنين موجود مافوق تلقي كرد، زيرا كه در اين صورت باز هم اجبار به وجود مي آيد. پس او را فقط مي توان به عنوان قانون گذار عالي جامعه مشترك المنافع اخلاقي تصور كرد كه تكاليف اخلاقي بايد به عنوان فرمان هاي او لحاظ شوند، خدا به اين مفهوم حاكم اخلاقي جهان است، پس يك جامعه مشترك المنافع اخلاقي به عنوان اجتماعي تحت فرمان الهي، يعني يك امت الهي در واقع تنها جامعه اي است كه رو به سوي قوانين فضيلت دارد. (١٥) همان طور كه كانت به تفكيك علم و دين از هم پرداخت، و هر كدام از آن دو را به حوزه اي مستقل وابسته دانست، دو جريان فكري ديگر نيز به جدايي علم و دين نظر دادند. اگزيستانسياليسم و پوزيتيويسم منطقي اين دو كه تا پايان قرن بيستم همچنان تاثير خود را حفظ كرده بودند، به انفكاك و جدايي آموزه هاي ديني و يافته هاي بشري رأي دادند.

اگزيستانسياليسم كه بنيان گذار آن كي يركگور فيلسوف دانماركي است، يك فلسفه انسان گراست كه توجه خاصي را به مسئله انسان بودن اختصاص داده است اين مكتب جنس دين را از جنس علم جدا مي دانست.

پوزيتيويست هاي منطقي نيز توجه خاصي را به ساخت زبان مبذول داشتند، آن ها به جاي پرداختن به مباحث متافيزيكي به زبان به عنوان ابزاري براي انتقال مفاهيم و معاني توجه كرده اند. يكي از اصول مهم پوزيتيويست هاي منطقي، اصل تحقيق پذيري است كه مطابق آن فقط گزاره هاي تجربي كه به وسيله تجربه حسي، تحقيق پذير هستند، معني دارند. بر طبق اين اصل، اغلب عبارات موجود در فلسفه و همه جملات متداول در متافيزيك، اخلاق و الهيات نه صادق اند، نه كاذب، بلكه فاقد معني هستند. (١٦)

آن ها كاركرد زبان ديني را متفاوت با كاركرد زبان علمي مي دانند و به اين طريق بين اين دو حوزه تفكيك قائل مي شوند. نيمه دوم قرن بيستم تحولاتي جديد در عرصه ارتباط ميان دين و يافته هاي بشري رخ داد، انتقادات كارل پوپر و تامس كوهن به روش پوزيتيويستي زمينه را براي رويكردهاي جديد گشود.

البته بايد دانست كه اهميت اين مسئله زماني شدت يافت كه پاره اي از غربي ها به اهميت و جايگاه ارزش در كنترل حركت علم پي بردند و خواهان آشتي دادن ميان علم و دين شدند. آن ها به اين نتيجه رسيده بودند كه زيان هاي وارده بر بشريت، در پي جدايي علم و دين يا علم و حركت بسيار شكننده بوده است. (١٧)








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 138]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن