تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 16 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه دانش بياموزند، تا آنكه از عالمان پيمان گرفته كه به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809734487




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گدا


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: صدای زنگ در را شنید یکی باعجله زنگ میزد .مادرش که مشغول جاروب کردن یکی از اتاقها بود صدا زد زود برو دررا باز کن .رفت دررا باز کرد گدای پیری بود که لباسهای پاره ای به تن داشت .دستش رادراز کرد وباصدای لرزانی گفت از انچه خدا به شما داده چیزی هم به من بدهید مادرش از توی اتاق صدا زد کیه .باصدای بلند جواب داد گدا /مادر پرسید چه میخواهد به گدا گفت چه می خواهی .گدا گفت یک تکه نان گرسنه ام جواب داد مادر گدا میگویدگرسنه ام یک تکه نان می خواهم /گفت وبعد سر جایش خشکش زد وترسان به گدا چشم دوخته بود مادرش با یک تکهنان امد وان را به گدا داد .گدا با احترام نان را گرفت وبه لبش نز دیک کرد وبر ان بوسه زد .سپس زیر لب چیز هایی گفت تشکر کرد واز انجا دور شد گدا اهسته اهسته راه می رفت مادر در را بست از مادرش پرسید .مادر چرا گدا نان را بوسید مادر گفت چون نان را خیلی دوست دارد پرسید چرا نانرا این همه دوست دارد مادرش که لبخند می زد گفت اگر نان نباشد مردم از گرسنگی می میرند مادر به اتاقی که جاروب می کرد رفت واو به اشپزخانه رفت در انجا تکه نانی برداشت وان را بوسید/دراین حال برخود لرزید .دلش گویی بالهای گنجشکی بود در لانه ای سنگی بی هیچ در وپنجره ای محبوس






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن