واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: یادداشت امیر قادری درباره تاثیر وقایع «مه 1968» بر سینمای ایران و جهان سینمای ما - امیر قادری: موضوع این قدر جذاب است و برای نوشتن دربارهاش این قدر منتظر ماندهام و صبر کردهام که با این عجله و در ابن فرصت و جای محدود بهتر است تنها درباره یک جنبهاش بنویسم. درباره ابی فیلم «کندو»، وقتی با هزار بدبختی و کتک خوردگی، از هفت کافه عبور کرد، از جنوب تا شمال شهر، تا این که صندلی خودش را از دل آخرین کافه بیرون بکشد و رویش بنشیند، اما همه نکته جنبش 68 در این بود؛ حالا و بعد از این همه آرزو، تلفات، خشونت و درد، این صندلی را کجا بگذارد؟ اصلا باهاش چی کار بکند؟ به چه دردش میخورد؟ ××× این طوری است که تمام آن جنبشهای مدنی و سیاسی دهه 1960 ( که نمونه و الگو و مظهرش شد: تظاهرات مه 1968 پاریس ) بیش و قبل از هر چیز، یک جور حرکت قدرت شکنانه جوانانه رومانتیک جلوه میکند، که شکست و بینتیجه بودناش از همان آغاز معلوم شده است؛ چه در برخی جنبشهای اواخر دهه 1340 و اوایل 1350 ایران، چه در مبارزات نژادی و ضد جنگ در ایالات متحده، چه در بهار پراگ در چکسلواکی سابق و چه در جنبشهای دانشجویی فرانسه. این مبارزان خیالپرداز جوان، بر علیه قدرت و جنگ، قد علم کردند در حالی که بعد از شکستن و پیروزی بر تمام این نهادهای قدرت حاکم، چیزی نداشتند که جایگزیناش کنند. تنها آرزوی جهانی پر از رویا و تخیل، جهانی مهربان و بدون جنگ، که در آن روح آدمها، همراه با دود مواد روانگردان، بالاترین و عمیقترین رهایی را تجربه کند. خب، این خودش فقط یک رویا بود، امکان پذیر نبود. هرج و مرج در این حد، تنها چیزی که میتوانست از خودش به جا بگذارد، حس لحظه بود، همچون تک تک لحظات تابستان خیالانگیز 1967، که آمد و تجربه شد و رفت پی کارش، بی این که امکان باز تولید داشته باشد. و نه تنها این، نه تنها دریغ و محرومیت، که کم کم آن روی سکه هویدا شد. این هرج و مرج رومانتیک، سویه دیگر خودش را نشان داد. خشونت و افسارگسیختگی که از دل آن لحظههای خیالی ناشی از پیروزی رویای جوانی بر نهادهای قدرت حاکم، زاده شد. وقتی فضای اثیری کنسرتهای راک آن سالها، به مرگ چند نفر در کنسرت مشهور رولینگ استونز ختم شد. وقتی جوانهای عاشق، ناگهان با کابوس واقعیت رو به رو شدند و بار دیگر از خواب بیدار شدند و به زندگی روزمره برگشتند. دهه پر از حسرت 1970 که تمام شد، حالا نوبت سالهای 1980 بود. دوران غلبه ریگانیسم و قوت گرفتن کانونهای تمرکز و قدرت. از خانواده گرفته تا ابرقدرت غرب. رهبران و هنرمندان سالهای پرآشوب گذشته، در دهه 1980 یا گوشهنشین شدند ( رابرت آلتمن )، یا مردند ( سام پکینپا و هال اشبی ) و یا جذب کانونهای قدرت شدند و کانالهای مناسب و مشخصی در دل این نهادها، برای تک و توک آرزوهای حالا دیگر کوچکشان به دست آوردند. دیگر کسی آرزوی جهان شاد و بیطبقهای که بر آن تنها نیروی تخیل حکومت کند، نداشت. در همین حد تلاش برای حفظ محیط زیست بسشان بود. ××× پس سینما نیز همگام با این سه دهه حرکت کرد. دهه آرمانخواه (و اجازه بدهیم بگوییم: به شکلی دوست داشتنی و احترام برانگیز؛ معصوم و کور) 1960، فیلمهای شاد و سرحال خودش را داشت. ( از جمله آثار ریچارد لستر با گروه بیتلز یا با کمی اغماض، فارغالتحصیل ) و همچنین فیلمهایی که سینما را به عنوان ابزاری برای تغییر جهان میدیدند ( مشخصترینشان مستندهای کریس مارکر مثلا یا فیلمهای ژان لوک گدار ). تا این که سرکوبهای 1968 رسید. بهار پراگ، خزان شد و جنگ وبتنام ادامه یافت و ژنرال دوگل، پاریس را از دانشجوها پس گرفت. جنبش 68، به همه دلایلی که گفتیم، از درون و برون متلاشی شد و آدمهایی که طعم آن روزهای خیالانگیز با آرزوی رومانتیک خلق یک جهان آزاد، بیقدرتهای سرکوبگر را در سر میپروراندند، سرخورده شدند. این شد که جوانهای آخر فیلم «ایزی رایدر»، به عنوان یکی از نمونهایترین محصولات هنری موفق آن سالها، وقتی در جست و جویشان برای رسیدن به «آمریکای حقیقی» ناکام ماندند، همین طور و بی هیچ دلیلی، مرگ را تجربه کردند. این بیدلیل بودن مرگشان در انتهای فیلم، به بنبست رسیدن همه آن رویاها را نشان میداد. ( نگوییم پوچ بودن، که به هر حال و برای لحظاتی هم که شده، آن آرمانها را تجربه کرده بودند ). یا افراد «این گروه خشن» که حاصل زندگیشان جز مرگ، چیز دیگری نمیتوانست باشد. این مرگ ناگزیر، در آثار دهه 1970 با شدت و قدرت بیشتری خودش را نشان داد. از جمله مثلا در «مرز ناپدید شدن» ساخته ریچارد سارافیان و «نشویل» و «مککیب و خانم میلر» رابرت آلتمن و «رابین و ماریان» ریچارد لستر و «مترسک» جری شاتز برگ و «لنی» باب فاسی و «مکالمه» فرانسیس فورد کوپولا و البته شاهکار دست کم گرفته شده میکلآنجلو آنتونیونی «زابریسکی پوینت». به خصوص توجه کنید به پایان روشنگر این فیلم آخر که بعد از تجربههای فراتر از واقع میانه فیلم، آن چه بازه را میبندد؛ تنها نماهایی است از چند انفجار بزرگ. که همان قدر باشکوهاند که حسرت برانگیز. همان قدر زیبا که با تقدیری محتوم. دهه باشکوه – و تکرار میکنم رومانتیک – 1960، پایانی جز این چند انفجار زیبا نمیتوانست داشته باشد. انگار که همه آن آرزوهای دلربا، تنها در خلاء امکان زندگی پیدا میکردند و تجربهشان چیزی در مایههای تجربه باشکوه و کوتاه و گذرا و آزاد لحظه انفجار بود. بازنده، آن مردها و زنهای قابل احترامی که لحظه شیرین انفجار را ابدی فرض کرده بودند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]