واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۲:۴۵
مریم احدی، مجری جشنوارههای دانشآموزی فیلم دفاع مقدس دلنوشتهای را برای چهلم شهید سعید سیاح طاهری منتشر کرد. به گزارش ایسنا، در این دلنوشته میخوانیم: «توی یه جای دور هستیم، اونقدر دور که خیلی از تهراننشینها حتی تا آخر عمر هم گذارشون به همچین جایی نمیرسه، یه جا پر از پسر و دخترای کوچیک و بزرگ، جایی که بچههاش از فرط دور بودن از مظاهر رفاه، حتی نمیدونن سینما چه شکلیه. من و سیمین میرسیم، تعدادی از اتوبوسها قبل از ما رسیدن و شما مثل همیشه داری بچهها رو از ماشینها پیاده میکنی، یکی یکی و با حوصله، اگر یکیشون شیطونی کنه و از صف خارج بشه، میری دنبالش، دستای مهربونت رو روی شونههاش میذاری و با لبخند هدایتش میکنی توی صف. من و سیمین هم از وسط هیاهو و شیطنت بچههایی که در حال گرفتن سهمیه کیک و آبمیوهشون هستن، رد میشیم و وارد سالنی میشیم که دقیقاً نمیشه بهش گفت سالن، در واقع یه سوله ورزشی که با پارچههای رنگی و پرچمهای ایران و یه عالمه صندلیهای پلاستیکی پر شده. اون جلو هم یه پرده سفید روی دیوار نشسته که برای بچههایی که میان و روی صندلیها میشینن، بدجوری کنجکاو برانگیزه، بچههایی که منتظرن که اون - به قول خودشون - تلویزیون بزرگ روشن بشه تا اولین سینمای زندگیشون رو تجربه کنن. ما میریم روی سکوی بزرگی که پای همون پرده سفید برای اجرا ساخته شده و من به اون دو سه هزار صندلی پلاستیکی نگاه میکنم که هر کدوم میزبان یه بچه هیچانزده میشن، بچههایی که همراه کیک و آبمیوه، یه پرچم کوچیک ایران هم تحویل گرفتن و پرچم رو بالای سرشون تکون میدن. بالاخره همه سر جاهاشون مستقر میشن و برنامه شروع میشه. سرود ملی سر زد از افق . . . . . . پاینده مانی و جاودان جمهوری اسلامی ایییییییییییییییییییییراااااااااااااااااااان¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬¬........ دست و جیغ و هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بچه ها بلند می شه و بعدش نوای روح بخش قران مجید. و حالا ما، من و سیمین می خوایم صدای جیغ و داد بچه ها رو در بیاریم، من می گم: "طرفدارای استقلال" نصف سالن میره رو هوا، سیمین میگه: "طرفدارای پرسپولیس" نصف دیگه سالن میره رو هوا و شما از بین جمعیت میدوی و آروم تو گوش من میگی: "خانم احدی اینقدر نگو استقلال و پرسپولیس، تفرقه میافته تو بچهها، بگو تیم ملی، منم میگم چشم آقای طاهری، بعد هم با صدای بلند به بچهها میگم: "به افتخار تیم ملی" و اینجاست که همه سالن میره رو هوا نگاهتون میکنم، مثل همیشه یه لبخند مهربون و آشنا روی لبهاتون نقش میبنده، به بچهها میگم: "بچهها! پرچماتون رو بالا بگیرید، هیچوقت اون رو روی زمین نذارید، پرچم ناموس ماست، میخوایم با همدیگه سرود ای ایران ای مرز پرگهر رو بخونیم." بچهها تا جاییکه میتونن دستهاشون رو بالا میکشن و پرچمها رو تکون میدن، نگاهتون میکنم و به شوخی میگم: "آقای طاهری! پرچمت کو؟ پرچمت رو بالا بگیر" مثل همیشه میخندی و یه پرچم دستت میگیری و همراه بچهها اونو توی هوا تکون میدی، صدای "ای ایران" از حنجره سه چهار هزار دانش آموز بیرون میزنه و دیوارهای سالن یا همون سوله رو میلرزونه، فقط باید اونجا بود تا فهمید من چی میگم، یه سوله پر از عشق، سراسر شور، غرور، شادی، گاهی نم اشکی روی گونههای حضار و بیشتر از همه، امید. انسیه شاه حسینی از بچهها احوال آرزوهاشون رو میپرسه و بهشون میگه: "اگه حال آرزوهاتون خوب باشه، حال خودتون هم خوب میشه." پرویز پرستویی به بچهها میگه که باید یه روزی منطقه محرومشون رو با دست خودشون آباد کنن. مالک سراج باهاشون آواز میخونه و کوروش سلیمانی و علی صالحی براشون مسابقه برگزار میکنن، اون سکوی مقابل پرده پر میشه از آدمهای بزرگی که بچهها دوستشون دارن، پرویز پرستویی، فاطمه معتمد آریا، حسین ترابی، رضا کیانیان، احمد نجفی، خسرو سینایی، رخشان بنیاعتماد، مهتاب کرامتی، انسیه شاهحسینی، مالک سراج، کوروش سلیمانی، علی صالحی، مهرداد صدیقیان، پریوش نظریه، سعید داخ، مهرانه مهینترابی، لیلا برخورداری، سپیده خداوردی، محمدرضا شرفالدین، سیده زهرا و سیده اعظم حسینی، ماهرخ باستان و خیلیهای دیگهای که بچهها چه اونها رو بشناسن و چه نشناسن، از دیدنشون به طرز غریبی ذوق میکنن. فیلم دفاع مقدس واسه بچهها پخش میکنیم، یه فیلم شاد و کاملا موزیکال به اسم "تخم مرغ جنگی" کار سید رضا صافی که بچهها بعد از این که کلی همراه دیدنش قهقهه میزنن، عاشق دو شخصیت اصلیش یعنی "لیلو" و "عبدو" میشن و وقتی بعد از فیلم میفهمن که بازیگرهای نقش لیلو و عبدو هم داخل سالن هستن، اونقدر از فرط هیجان جیغ میزنن که خود اون بازیگرها هم انتظارش رو ندارن. من و سیمین به همراه همه بزرگانی که مهمونمون هستن، همه کار میکنیم تا بچهها شاد بشن، براشون مسابقه میذاریم، کتاب معرفی میکنیم و سرودهای شاد حماسی میذاریم و مدام تشویقشون میکنیم که خودشون رو رها کنن و روحشون رو به فضای پر انرژی اونجا بسپرن و بچهها هم همین کارو میکنن، یه روزِ استثنایی و تکرار نشدنی رو تجربه میکنن و وقتی دارن سالن رو ترک میکنن، میان و توی گوش ما میگن: "خانم! ما این روز رو تا آخر عمرمون فراموش نمیکنیم". روزی رو که شما، آقای طاهری با تلاش بیوقفهات برای اونا رقم زدی، بدون این که جلوی چشم باشی و خودنمایی کنی. و حالا که ظهر شده، شما مثل چند ساعت قبل تک تک بچهها رو بدرقه میکنی و تا از رسیدن همه اونا به مدرسههاشون مطمئن نمیشی، احساس آسودگی نمیکنی و تازه اینجاست که برمیگردی به سالنی که انگار بمب درونش منفجر شده، و فارغ از هرگونه جایگاه مدیریتی، با اون محاسن سپیدت همراه جوانهایی که برای همین کار اینجا هستن، خم میشی و صندلیهای واژگون شده رو دوباره سر پا میکنی و زبالههای پخش و پلا شده رو از روی زمین جمع میکنی تا سالن رو برای چند هزار نفر بعدی که قراره تا یکی دو ساعت دیگه به اون سوله برگردن، آماده کنی. *** و حالا اینجا هستم، توی سالن فرودگاه آبادان، از هواپیما پیاده میشم و از در شیشهای سالن انتظار میگذرم، ناخودآگاه دنبال شما میگردم که همیشه با شاخههای گل توی دستت و یه لبخند مهربون روی لبهات به استقبالمون میاومدی، اما نگاه مشتاقم بین اون همه آدم که برای بدرقه و استقبال اومدن، پیداتون نمیکنه، امروز توی این فرودگاه جای خالی شما بدجوری احساس میشه، خیلی بد جور. و بالاخره گلزار شهدای آبادان، جایی که قطعه قطعهاش جای یکی از دوستان و آشنایان و عزیزانت بوده و حالا آغوشش رو برای پذیرفتن خودت باز کرده. امروز خیلی از اون بچههایی که دلشون رو شاد کرده بودی، برای بدرقهات اومدهان. باز هم پرچم به دست، اما اینبار، نه با لبِ خندون، که با چشم گریون. شما شاد، راضی و آروم به خاک گلزار شهدای آبادان سپرده میشی، اما بیرون از اون گودالی که قراره مزار شما باشه، آشوبی برپاست، ولوله بدرقهکنندهها، یه طرف صدای سنج و دمام، یه طرف مداحی، یه طرف پرچمهای عشیرهها رو میبینم که توی باد به اهتزاز دراومدن و من رو یاد ظهر عاشورا میندازن. و قشنگتر از همه، سرودیه که یه سری دانشآموز کوچولو برای شما میخونن و ما رو یاد جشنوارههای دانش آموزی میندازن، و نتیجهاش فقط و فقط گریهست و در نهایت، افسوس جشنوارههای آینده – اگر جشنوارهای باشه – از نبودن شما. *** آقای طاهری! بابای مهربون جشنواره دانش آموزی! بیشتر از 10 سال بود که تیم جشنواره این سعادت رو داشتن که در رکاب شما باشن، البته به جز دوستای قدیمیتون که کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالیشون رو در کنار شما گذرونده بودن، مثل حبیب احمدزاده که به قول خودش با رفتنتون کمرش شکست و یا مکی یازع. عجیب این که من حتی نمیدونستم شما به سوریه رفتید تا نگذارید دوباره واقعه شوم جنگ با همه آوارگیها و سختیهاش سر مرزهای ایران عزیز دوباره تکرار بشه، بیست روز قبل از شهادتتون بود که باهاتون صحبت کردم و آمار برندگان مسابقات کتابخوانی (من زندهام) و (نوشتم تا بماند) رو با هم چک کردیم. تا برید آبادان و جوایز یک سال بر زمین مانده را به برندگانشان بسپارید و بگید از عذاب وجدان ندادن جوایز راحت شدم. عذاب وجدانی که هیچ وقت مسببانش را دچار درد و اندوه نمیکند. ای خدا! اون روز نمیدونستم که این آخرین باره که صداتون رو میشنوم، اگر میدونستم دارید به یه جای خیلی خوب میرید، شاید خیلی حرفها برای گفتن داشتم، اما حیف که نمیدونستم و نگفتم. اما امیدوارم همون دعای همیشگی رو در حقم بکنی «ایشالا شهید شی» راستی سردار! چقدر لباس نظامی را که هرگز به تنتان ندیدیم در عکسها بر شما برازنده بوده! واقعا یه هیبت حیدری پیدا میکردید. رفتین و مارو تنها گذاشتین و این سؤال اصلی همه ماست که چطور باید جای خالی شما رو پر کنیم؟ به قول زینب احمدزاده، "اگر هرکدوم به جای ده نفر هم کار کنیم، بازم نمیشه،" شما فقط یک دونه بودی، تکرار نشدنی. شما که جاتون عالیه، ما توی زندان این دنیا موندیم و سرشاریم از دلتنگی شما، ولی منتظریم که دعای خیرت رو بدرقه راه همه ما بکنی و منتظریم تا بازم صِدامون بزنی برای جشنوارۀ بعدی... راستی همه بچهها بهتون سلام می رسونن، عادل معمارنیا، مجید شتی، محمد یاراحمدی، سیمین آزادی، ناصر درخشان، نادر آلبوعلی، فرشید تربیت، سارا ریشهری، خانم شکاری و خودم مریم احدی. انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]