واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه آفتاب یزد: | ستوان یکم محمد مروتی|- وقتی مامور ایست و بازرسی وارد اتوبوس شد یک حسی بهم می گفت این ایستگاه آخر است. الان متوجه می شوند که با خودم مواد حمل می کنم. مامور جوان از من که رد شد نفس راحتی کشیدم ولی ناگهان پلیس جوان با اشاره انگشت از من خواست با وسایلم از اتوبوس پیاده بشم. رنگم مثل گچ سفید شده بود، می دونستم به همراه داشتن یک کیلو هروئین حکمش اعدامه.وقتی مامور زن، لوازم داخل کیفم رو می گشت فقط نگاهم به دستش بود. خدا کنه متوجه نشه ولی وقتی جعبه های بیسکوئیت رو به اون پلیس جوان نشون داد و بهش گفت جناب سروان به نظرم وزن این جعبه های بیسکوئیت غیرطبیعی است.پلیس جوان مثل برق جعبه ها رو گرفت و با دقت خاصی بازش کرد و بسته های هروئین یکی پس از دیگری از جعبه بیرون افتاد. سردی دستبند که روی مچ دستم حس کردم فهمیدم اینجا آخر خط است.از افسانه خواستم سرگذشت زندگیش و علت دست زدن به این کار را برایم بیان کند؛ در یکی از روستاهای شهرهای مرزی کشور در یک خانواده پرجمعیت 10 نفره به دنیا اومدم. چهارده سال بیشتر نداشتم و علیرغم میل باطنیم که دوست داشتم درس بخوانم از ترس کتک های پدرم با مردی که اصالتا ایرانی نبود ازدواج کردم.همان اوایل زندگیم با «جبار» متوجه شدم که اون فردی معتاد و در کار قاچاق و حمل موادمخدر هستش اما از ترس «جبار» و پدرم جرات اعتراض نداشتم. 15 سال بیشتر نداشتم که صاحب فرزند دختری شدم. وقتی بعد از زایمان سختی که داشتم از بیمارستان شهر مرخص شدم خبر دستگیری «جبار» را به من دادند.به زندان رفتم و با جبار ملاقات کردم. جبار از من خواست بسته ای که داخل باغچه خانه و زیر درخت چال کرده بود را درآورم و شب به مردی که خودش را «مختار» معرفی می کند و از دوستانش هست تحویل بدهم.شب وقتی خواستم مواد رو تحویل مختار بدم پلیس من و مختار رو دستگیر کرد و به علت حمل و نگهداری موادمخدر پنج سال بهترین لحظات عمر و جوانیم رو در زندان گذروندم.از زندان که آزاد شدم هیچ خبری از مختار و دخترم نبود. هر چه دنبالشون گشتم کمتر به نتیجه رسیدم، دو ماه بعد یک روز یکی از دوست های جبار به سراغم آمد و گفت جبار با دخترت الان تهران هستند و جبار پیغامی داده تا سوار اتوبوس بشی و این ساک رو با خودت ببری و اونجا تحویلش بدی.شک نداشتم داخل ساک موادمخدر هستش ،اول قبول نکردم ولی برای دیدن دخترم چاره ای جز قبول کردن نداشتم. ساک رو داخل خونه آوردم و باز کردم. چند دست لباس و سه چهار بسته بیسکوئیت بیشتر داخل ساک نبود.یکی از بسته های بیسکوئیت رو باز کردم و متوجه شدم داخل بسته های بیسکوئیت پاکت های هروئین جاسازی شده است.داخل زندان افرادی که به خاطر حمل و نگهداری هروئین حکم اعدام براشون صادر شده بود رو دیده بودم و مطمئن بودم اگر دستگیر بشم با این مقدار هروئین حتما اعدام می شم. اما چاره ای نبود. باید ساک رو با خودم می بردم.به خدا از هر ایست و بازرسی که رد می شدم صدبار می مردم و زنده می شدم تا بالاخره شهر شما آخرین ایستگاه مسافرتم بود.با اینکه می دونم اعدام می شم آرزویی جز دیدن تنها فرزندم رو ندارم.
شنبه ، ۱۹دی۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه آفتاب یزد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 33]