واضح آرشیو وب فارسی:دیمه نیوز: «فاطمه صغری فلکیان» یا همان ننه عصمت خودمان متولد شهریور ۱۳۱۹ در یزد است. خودش سن دقیقش را نمی داند و فقط می گوید می دانم که هفتاد را رد کرده ام. حالا چندسالی است ننه عصمت نمی تواند درست روی زمین راه برود و بیرون از خانه را با ویلچر می رود. برای همین روی زمین خودش را می کشاند تا روی مبل بنشیند. ننه عصمت تا چند وقت پیش «مادر» هم داشت. اما در یک حادثه مادرش در خانه زمین می خورد و بعد از چند روز فوت می کند. برای همین می گوید که به افتخار ما مشکی را از تنش درآورده است. همسر ننه نیز ۱۱ سال پیش وقتی می خواست برای وضو گرفتن آماده شود زمین می خورد و او هم بعد از شکست لگنش فوت می کند. حالا ننه تنها در خانه ای که در یزد دارد زندگی می کند. سالی چندماه را هم در تهران به خانه تنها فرزندش «زهرا» می آید. اما در یزد اهالی محل هرکدام حواسشان به خانه ننه عصمت است. برایش شام و ناهار درست می کنند. کاری داشته باشد برایش انجام می دهند و هرجایی بخواهد او را می برند. قدیم دختر و پسر همدیگر را برای ازدواج نمی دیدند وقتی از ننه عصمت می پرسم چرا بیشتر بچه ندارد؟ دست از بافتنش می کشد و با خنده می گوید: «بس بود.» اما همین حرف بهانه ای بود تا دوباره خاطرات عروس شدنش را تعریف کند: « آن موقع ها همه ۹ ساله شوهر می کردند. من خیلی دیر ازدواج کردم. ۱۶ سالگی عروس شدم. پیر شده بودم (خنده) مثل حالا هم نبود که دختر خودش بخواهد انتخاب کند. اگر خواستگار خدای نکرده شَل بود یا مشکلی داشت ولی پدرومادر می خواستند، دختر را به او می دادند. اما مهم بود که خانواده دار باشد. من هم با همسرم همینطوری ازدواج کردم. سرسال هم خدا یه بچه داد که هنگام به دنیا آمدنش مهمانی عروسی بودم. توجه نکردم و بچه ام افتاد و از بین رفت. همه گفتند چشم خورده است. حالا هم همین یک دختر را دارم و ۶ نوه از همین دختر دارم. دامادم هم پسرخاله ام است.» شنیده بودم از سرما دستهایشان به اسلحه می چسبد داشتن همین یک فرزند دختر برای ننه عصمت بهانه ای می شود تا بافتن را شروع کند. بهانه اش را اینطور تعریف می کند که چون پسری نداشته که به جبهه بفرستد خودش دست به کار می شود تا برای رزمنده ها دستکش ببافد: « من که پسر نداشتم در راه خدا بدهم. گفتم شالگردن و دستکش ببافم چون شنیده بودم هوا آنقدر سرد است که دستهایشان به اسلحه می چسبد. دلم خیلی سوخت. یکبار هم مقر سپاه نزدیک خانه مان در یزد رفتم. می خواستم به چندتا از سربازها بگویم که بیایند و گونی دستکش هایی را که بافتم ببرند. خودم که نمی تواستم بلند کنم. خواستم بروم داخل که یکی از سربازها نگذاشت. گفتم بگذار بروم اگر نگذاری ضرر می کنی (خنده) اما گفت نمی توانم اجازه بدهم. گفتم بابا من که اسلحه ندارم. تا اینکه خندیدمو رفتم. از من پرسید چرا می خندی؟ گفتم پس گریه کنم اجازه نمی دهی؟ داشتم می رفتم که رئیسشان آمد و مرا شناخت با کلی احترام تحویلم گرفت و مرا داخل برد. بعدها همه مرا می شناختند. بعد از جنگ هم برای سربازان لب مرز دستکش بافتم که دستهایشان نلرزد. یکبار هم یکی از رزمنده ها خودش آمد پیشم و از من دستکش و شال خواست. برایش بافتم و پوشید و آخر هم شهید شد. حالا این بچه های مدافع حرم را می بینم که در زمستان در سرمای شدید با داعش می جنگند. همینطور گریه ام می گیرد. گفتم که باید برای این بچه ها دستکش ببافم.» ننه عصمت این حرفها را می زند و دستکش می بافد. یکی زیر، یکی رو و دانه ها را با ذکر از لای میل های بافتنی اش رد می کند. برای آقای رهبر دستکش بافته ام، دلم می خواهد خودم بدهم «عباس» نوه ننه عصمت چند کیسه می آورد و دست کش هایی را که برای مدافعان بافته را نشانمان می دهد. دستکش ها را که کنارهم می چینیم یک جفت دستکش و شالگردن توسی در بسته جداگانه ای قرار دارد که برای ننه عصمت خیلی عزیز است. با ذوق عجیبی نشانمان می دهد. با چیزی شبیه بغض و لبخند می گوید که این ها را برای رهبری بافته است دوست دارد یک روز حضرت آقا را ببیند و این دستکش ها را به ایشان بدهد: « پارسال در عمار گفتم آرزو دارم آقای رهبر را یک بار از نزدیک ببینم. قربان جدش بروم دوست دارم این شال و دستکش را خودم بدهم به دست آقا» به ننه عصمت می گویم خب آقا دستکش و شالگردن را کجا بپوشد؟ با لبخندی که تمام ذوق های ۷۵ سالگی اش در آن پیداست می گوید: « من خودم دیدم آقا کوه می رود. وقتی برود کوه خب سرد است. دستکش و شالگردن را می پوشد.» کوتاه نمی آیم دوباره شیطنت می کنم که حالا چرا برای آقا سبز نبافته ای ننه عصمت بازهم جواب را از آستینش بیرون می آورد: « می خواستم سبز ببافم چون آقا سید است. اما خودم دیدم یکبار یک شال یا دستکش توسی داشت. گفتم حتما این رنگی دوست دارد که بپوشد. برای همین توسی بافتم.» بافتنی بافتن برایم قدغن است اما گوش نمی کنم ننه عصمت اخبار را خوب دنبال می کند از حوادث منطقه بپرسید همه را برایتان با همان لهجه شیرین تفسیر می کند. « زهرا» تنها دختر ننه عصمت می گوید: «در یزد با دوستانش در مکانی که اهالی اعتقاد دارند نظر کرده است جمع می شوند. باهم دعا می خوانند. ختم انعام می گیرند. سفره می اندازند. کلی هم بحث سیاسی می کنند. حتی ننه عصمت برایشان حرف می زند و تحلیل می کند.» ننه عصمت سواد قرآن خواندن و دعا خواندن دارد. اما نوشته های فارسی را سخت تر می خواند. چندسالی است که چشمش آب مروارید گرفته و دکتر برایش قرآن خواندن و بافتنی بافتن و گریه کردن را قدغن کرده اما ننه عصمت اهل گوش دادن به این حرفها نیست: «دکتر گفته است بافتنی نباف. اما نمی توانم به خودم گفتم که تا زنده ام برای رزمنده ها و سربازهای اسلام بافتنی می بافم. تا الان اتفاقی نیفتاده انشاالله از این به بعد هم نمی افتد. فقط از خدا می خواهم که مرا زمین گیر نکند.» شنیدن اسم مدافعان حرم هربار چشم های ننه عصمت و دخترش را خیس می کند. ننه عصمت بارها از دستکش های تازه بافته شده به ما تعارف می کند. اما ما دستکش دیگری از ننه عصمت می خواهیم که کوچکتر از تمام دستکش های اینجاست. دستکشی برای دستان کوچک «محمد» ۴ ساله فرزند شهید حمید اسداللهی که چند روز پیش گزارشی از خانواده اش در مجله مهر منتشر شد. ننه عصمت هم به ما قول می دهد این روزها دستکش کوچکی برای محمد ببافد تا ما به دست این فرزند شهید برسانیم. انتهای خبر/ لینک کوتاه :
جمعه ، ۱۸دی۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دیمه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]