واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری موج:
۱ آبان ۱۳۹۴ (۱۱:۲۶ق.ظ)
روز تاسوعاي حسيني چه حوادثي روي داد موج - «آمدن شمر به کربلا، ردّ اماننامه از سوي فرزندان امالبنين(س)، تحرک براي آغاز جنگ و مهلت خواستن امام حسين(ع) براي به تعويق انداختن جنگ» مهمترين حوادث روز تاسوعا را تشکيل ميدهند.
در ادامه هنگامي که شمر [مأمور رفتن به کربلا شد] و نامه را از ابنزياد گرفت، به همراه عبداللهبن أبي محلبن حزام که عمهاش امالبنين، دختر حزام، همسر اميرمؤمنان و مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان بود به پا خاستند. عبداللهبن ابيمحل (به ابنزياد) گفت: اصلحالله الامير، فرزندان خواهر ما [1] همراه حسين هستند، اگر صلاح ميداني اماني براي آنان بنويس. ابنزياد با خوشرويي پذيرفت و به کاتب خويش دستور داد که اماني براي آنها بنويسد. عبداللهبنابيمحل آن اماننامه را توسط غلامش، کزمان [2]، به کربلا فرستاد. کزمان فرزندان امالبنين را فراخواند و گفت: اين اماننامهاي است که دايي شما فرستاده است. آنان گفتند: به دايي ما سلام برسان و بگو ما را به امان شما نياز نيست؛ امان خدا از امان پسر سميه بهتر است.
در ادامه، حوادث روز تاسوعا را با استناد به کتاب «تاريخ قيام و مقتل جامع سيدالشهدا» (زير نظر حجتالاسلام مهدي پيشوايي) بررسي ميکنيم:
۱ـ آمدن شمر به کربلا
شمربنذيالجوشن عصر پنجشنبه نهم محرم، با فرمان جديد عبيدالله به کربلا رسيد و نزد عمربنسعد رفت و نامه ابنزياد را تسليم او کرد. وقتي ابنسعد نامه ابنزياد را خواند، به شمر گفت: واي بر تو، خدا آوارهات کند و زشت باد فرماني که براي من آوردي! به خدا قسم، گمانم اين است که تو ابنزياد را از آنچه براي او نوشته بودم، رويگردان کردهاي و کاري که اميد داشتيم با صلح و خوبي پايان يابد، بر ما تباه ساختي؛ به خدا سوگند، حسين هرگز تسليم نميشود؛ زيرا او روحي تسليمناپذير در کالبد دارد.
شمر گفت: بگو چه خواهي کرد؟ فرمان اميرت را اجرا ميکني و با دشمناش ميجنگي؟ يا کناره ميگيري و لشکر را به من وا ميگذاري؟ عمر گفت: نه، تو لياقت چنين امري را نداري. من خود آن را به عهد ميگيرم و تو فرمانده پيادگان باش.
۲ـ ردّ اماننامهها
پس از آن، شمر برابر لشکر امام آمد و فرياد زد: خواهرزادههاي ما کجايند؟ [3] عباس و جعفر و عثمان، فرزندان عليبنابيطالب، به سوي او رفتند و گفتند: براي چه کار آمدهاي و چه ميخواهي؟ گفت: شما اي خواهرزادگان من، در امانيد. يکي از آنها به او گفت: لعنت خدا بر تو و آن امان (که براي ما آوردهاي)، اگر واقعاً تو دايي ما بودي، آيا حاضر ميشدي ما در امان باشيم و فرزند رسول خدا در امان نباشد؟
۳ـ تحرک براي آغاز جنگ
پس از آنکه شمر، حکم جديد را در نهم محرم به کربلا آورد، عمربنسعد براي نبرد با لشکر حسيني آماده شد. سعدبنعبيده ميگويد: با عمربنسعد (براي خنک شدن) پاها را در آب گذاشته بوديم، که شخصي پيش وي آمد و آهسته در گوش او گفت: ابنزياد، جويريةبنبدر تميمي را نزد تو فرستاده و دستور داده است که اگر (هم اکنون) با حسين نجنگي، گردنت را بزند. عمربنسعد با شنيدن اين خبر، با شتاب، سلاح خويش بر تن کرد و بر اسب خود سوار شد و با آن لشکر انبوه آماده با حسين گرديد. پس فرياد بر آورد يا خيل الله إرکبي و أبشري؛ «اي لشکريان خدا، سوار شويد که شما را بشارت باد». آنان پس از نماز عصر، به سوي خيمههاي حسيني حرکت کردند.
امام حسين (ع) جلوي خيمه خود نشسته بود و در حالي که به شمشير خود تکيه زده و سر را به زانو گذاشته بود، به خواب سبکي فرو رفته بود. حضرت زينب (س) چون سر و صداي دشمن را شنيد، نزد برادر شتافت و عرض کرد: برادر جان، آيا سر و صدا را نميشنوي که نزديک شده است؟ امام حسين (ع) سر برداشت و فرمود: هم اکنون رسول خدا (ص) و پدرم علي (ع) و مادرم زهرا (س) و برادرم حسن (ع) را در خواب ديدم که به من گفتند: به زودي نزد ما خواهي آمد، به خدا سوگند اين امر نزديک است و در آن شکي نيست. حضرت زينب (س) به صورت خود زد و ناله و فرياد سر داد. امام فرمود: خواهرم صبر کن و آرام و خاموش باش و فرياد نزن که دشمن ما را شماتت نکند.
۴ـ مهلت خواستن امام حسين (ع)
عباس (ع) پيش آمد و عرض کرد: برادر جان، لشکر دشمن به سوي تو ميآيند. امام حسين (ع) از جاي خويش برخاست، فرمود: برادر، جانم به فدايت، سوار شو و از ايشان بپرس چه پيش آمده و چه ميخواهند؟ عباس (ع) با بيست سوار از جمله زهيربنقين و حبيببنمظاهر نزد لشکر ابنسعد آمد و به آنان گفت: چه پيش آمده و چه ميخواهيد؟ گفتند: از امير دستور رسيده که به شما پيشنهاد کنيم به حکم او تن دهيد، و الا با شما جنگ کنيم. عباس (ع) فرمود: شتاب مکنيد تا نزد اباعبدالله روم و سخن شما را به ايشان عرضه بدارم. آنان ايستادند و عباس (ع) نزد امام حسين برگشت و جريان را به اطلاع امام رساند.
در اين فرصت، همراهان عباس (ع) در برابر لشکر کوفه ايستادند و به گفتوگو با آنان پرداختند. حبيببنمظاهر به زهيربنقين گفت: اگر مايلي با اين قوم سخن بگو؛ و اگر خواهي من سخن ميگويم. زهير گفت: تو آغاز کن که اين پيشنهاد از توست. حبيب رو به لشکر ابنسعد کرد و گفت: به خدا سوگند، فرداي قيامت نزد خدا بد مردماني خواهند بود آنان که فرزند پيامبر و خاندانش و مردان پاک اين سرزمين را، که سحرخيز و دائمالذکر هستند، کشته باشند. عزرةبن قيس پاسخ داد: تو زياد از خود تعريف ميکني. زهير گفت: البته خداوند او را تزکيه و هديت کرده است. اي عزره، تو را نصيحت ميکنم، از خدا بترس و از کساني مباش که به همراه گمراهان براي کشتن پاکان کمک ميکنند. عزره گفت: اي زهير، تو از شيعيان اين خاندان به شمار نميرفتي، بلکه عثماني بودي! [4]
زهير گفت: مگر نه اين است که با اين همراهي من استدلال ميکني که من از شيعيان اين خاندان هستم؛ اما به خدا سوگند، هرگز براي او نامه ننوشتم و کسي را نزد او نفرستادم و براي ياري رساندن به وي، به او وعده ندادم. ليکن در راه به او بر خوردم و چون او را ديدم، به ياد پيامبر و جايگاه او نزد پيامبر افتادم. چون آگاه شدم که به سوي دشمنانش و گروه شما روان است، تصميم گرفتم او را ياري کنم و جزء حزب او باشم و جانم را فدايش کنم، تا حق خدا و پيامبر را که شما ضايع کرديد، حفظ کنم.
در اين هنگام عباسبنعلي (ع) نزد امام حسين (ع) رفت و سخن آن لشکر را به عرض آن حضرت رساند. امام حسين (ع) که توسط برادرش عباس (ع) از جريان آگاه شد، فرمود: پيش آنان برگرد، و اگر بتواني تا فردا از ايشان مهلت بگير و آنان را از ما بازگردان، تا اينکه امشب براي پروردگار خود نماز گزاريم و دعا کنيم و از او طلب آمرزش نماييم؛ زيرا خدا خودش ميداند که من نماز و تلاوت کتابش و دعاي بسيار و استغفار را دوست دارم.
پس عباس (ع) پيش لشکر کوفه بازگشت و چنين گفت: اباعبدالله از شما ميخواهد که امشب را باز گرديد تا در مورد اين مسئله بينديشيد؛ زيرا دربار ه اين موضوع با هم گفتوگويي نکردايم. چون صبح شود، همديگر را ملاقات خواهيم کرد؛ يا آنچه را که شما ميخواهيد ميپذيريم، يا آن را رد ميکنيم.
عمربنسعد به شمر گفت: نظر تو چيست؟ گفت: فرمانده تويي و اختيار با توست. گفت: کاش نميبودم، سپس رو به لشکر خود کرد و گفت: نظر شما چيست؟ عمروبن حجاج زبيدي گفت: سبحانالله، به خدا قسم، حتي اگر آنان تُرک و ديلمي [5] بودند و اين درخواست را ميکردند، سزاوار بود آنان را اجابت کني [چه رسد که از خاندان پيامبرند]. قيسبناشعث گفت: درخواست آنان را بپذير! به جانم سوگند، صبحگاه فردا با تو خواهند جنگيد، عمر گفت: اگر ميدانستم چنين ميکنند، امشب را مهلتشان نميدادم.
پينوشتها:
1- در منابع کهن و اصطلاحات قبيلهاي و عرفي، اينگونه تعابير معمول است و معناي اصلي خود را ندارد؛ مثلاً مقصود از «اُختنا» در اينجا، دختر يکي از اعضاي قبيله ماست. کلمه «دايي» نيز که در ادامه گزارش تکرار شده است، همينگونه معنا ميشود.
2- ابناعثم و خوارزمي، نام او را «عرفان» نوشتهاند.
3- امالبنين خواهر شمر نبود، بلکه هر دو از قبيله کلاب بودند و به اين مناسبت بود که فرزندان او را خواهرزاده خواند.
4- پس از قتل عثمان و بيعت مردم با اميرالمومنين علي (ع) مسلمانان با دو عنوان شيعه (دوستدار و هواخواه) علي و شيعه عثمان شناخته شدند و تمايز يافتند. اما اينکه زهير طرفدار عثمان بوده باشد، در جاي ديگري نيامده است و گويا اين اتهام را عَزره براي تخريب شخصيت زهير مطرح کرده است؛ در حالي که در زندگي زهير چيزي که بر عثماني بودن وي دلالت کند ديده نشده است و خود وي در جواب عزره هم نگفت: چنين بودهام و اکنون برگشتهام. از سخنان او و همسرش هنگام پيوستن به اردوي حسيني استفاده ميشود که او با مقام اهل بيت آشنا بوده است.
5-ديلمي بودن، کنايه از شدت دشمني است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری موج]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 36]