واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: سرلشکری که به همسرش می گفت اگر برای تو اتفاقی بیفتد،می روم زن می گیرم!/عکس فرهنگ > دفاع مقدس - خانم ژیلا دره خاک ، همسر شهید سرلشکر جوادفکوری فرمانده اسبق نیروی هوایی که در سال 1360در سانحه هوایی به شهادت رسید در مصاحبه با سایت مرکر مطالعات تاریخ معاصر ایران به بیان بخشی از زندگی خود پرداخته است.
اوگقت: *جواد سرشار از نشاط و زندگی بود، مخصوصاً وقتی که میتوانست به کسی کمک کند و کار کسی را راه بیندازد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. البته کمکهایش همه مخفی بودند و حتی من که همسرش بودم، تا قبل از شهادتش نفهمیدم چه کسانی را اداره میکند! وقتی به شهادت رسید، فهمیدم پنج خانواده را اداره میکرد و خرج زندگیشان را میداد. خود من عضو یکی دو بنیاد خیریه هستم، ولی این نوع کمکها، با کمکهای مخفیانهای که فقط خود انسان میداند و خدا، بسیار تفاوت دارد. *سه فرزند دارم. انوشیروان پسر بزرگم مهندس کامپیوتر و الکترونیک است. دخترم آلاله روانشناسی خوانده و پسر کوچکم علی، لیسانس نقاشی است. جواد عاشق بچهها بود و بهقدری در مورد نظافت و بهداشت آنها وسواس داشت که گاهی بهشدت کلافه میشدم!
*از وقتی که جواد به مأموریت میرفت کارم دعا و نذر و نیاز بود. جواد هیچ وقت از کارش با من حرف نمیزد، چون میدانست اگر بیشتر بدانم، بیشتر دلواپس میشوم. گاهی هم شوخی میکرد و میگفت: «اگر یک روز هواپیمایم سقوط کند چه میکنی؟» و من جواب میدادم: «تا آخر عمرم با خاطراتت سر میکنم!» او میخندید و میگفت: «ولی اگر خدای ناکرده برای تو اتفاقی بیفتد، من بلافاصله زن میگیرم!» ناراحت میشدم، ولی بعد میزدیم زیر خنده و او میگفت: «تو که میدانی جان من به تو و بچهها بند است.» * از بسیاری از مسائل در ارتش شاه ناراحت بود و در عین حال نمیتوانست با کسی حرفی بزند. به همین دلیل وقتی برای دیدن دوره خلبانی به امریکا رفتیم، احساس کردم دست کم از شرّ جاسوسهای رژیم خلاص شدهایم و زندگی آسودهتری خواهیم داشت.جواد نمیتوانست خیلی چیزها را تحمل کند و حرفهایی میزد که به شدت مضطرب میشدم. همیشه هم با خودم میگفتم: جواد چه کار دارد که شاه و امرای ارتش بریز و بپاش میکنند؟ ما که زندگی عادی خودمان را داریم. * به مأموریت که میرفت، میگفتم: چطور با تو تماس بگیرم؟ میگفت:منطقه جنگی که تلفن تماس ندارد! آن موقع خانه ما در دوشان تپه بود. مدام گلایه میکردم بعد از یک عمر در پایگاههای مختلف زندگی کردن، یعنی یک خانه نباید برای خودمان داشته باشیم؟ بالأخره به خانهای در امیرآباد رفتیم. مشغلهاش بهقدری زیاد بود که حتی وقتی برای عمل جراحی به بیمارستان رفتم، نتوانست بیاید! بار آخر، شب آمد و گفت: قرار است با تیمسار فلاحی به یک مأموریت دو روزه برود و برگردد. گفتم: «تو که دیگر در وزارت دفاع نیستی، کمی پیش من و بچهها بمان، ما به تو احتیاج داریم» گفت: «این بار که بروم برمیگردم و برای همیشه پیش شما میمانم!» بعد هم شماره تلفنی به من داد که اگر مشکلی پیش آمد به او زنگ بزنم. گفتم: «چطور شد؟ حالا جنگ شماره تلفن دارد؟» روز دوشنبه زنگ زد و گفت تا آخر هفته نمیتواند بیاید. بهشدت مضطرب بودم. هر شب به اخبار گوش میدادم تا ببینم چه خبر است. صبح زود یکی یکی دوستانم به من زنگ زدند و حالم را پرسیدند. این کارشان باعث شد بیشتر مضطرب شوم. میپرسیدم: «چطور شده است که همگی سر صبح میخواهید حال مرا بدانید؟» دلشوره شدیدی داشتم، ولی نمیخواستم باور کنم فاجعهای اتفاق افتاده است. تصمیم گرفتم به شمارهای که جواد داده بود زنگ بزنم. از آن طرف کسی گفت: تیمسار در منطقه هستند و نمیتوانم صدایشان بزنم! همه چیز حاکی از آن بود که آنچه که نباید بشود شده است. آخر دوست برادرم بود که پشت تلفن خبر را به من داد و من از هوش رفتم. از آن روز به بعد این من نیستم که میروم، بلکه جواد است که مرا با خود میبرد.
1717
کلید واژه ها: شهیدان دفاع مقدس و انقلاب اسلامی -
جمعه 10 مهر 1394 - 07:00:00
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]