تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حسـد ورزى به یکـدیگـر بپـرهیزیـد، زیـرا ریشه کفـر، حسـد است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815493483




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطرات فراموش نشدنی


واضح آرشیو وب فارسی:اعتماد: چهارتا خانواده دنبال هم راه افتاده بودیم رفته بودیم اطراف تهران، زیر سایه درختی، لب رودی، کنار سبزه ای. لوبیا پلو و کتلت و کوفته و باقالی پلو را گذاشتند وسط و مشغول خوردنش شدیم. همهمه ای بود. یکی نمک می خواست، یکی پیاز می خواست، یکی می گفت از گوشت بدش می آید، یکی می گفت کاش بادمجان ترشی هم داشتیم، یکی هم دنبال ته دیگ می گشت که کم آمده بود و به او نرسیده بود. من سیزده سالم بود. کمی بیشتر. با بچه های دیگر فامیل جفت شده بودیم و شیطنت می کردیم. بعد ناهار تاب بستیم به درخت گردو. بعد دست رشته بازی کردیم. همه بلد بودند بل بگیرند غیر من. بیشترین سوتی آن روز را توی بازی ها من دادم. زن ها پا شدند بساط آش رشته علم کردند. وسط بگو بخند و بازی یک صدای مهیب آمد که اعتنا نکردیم. دو سه تا صدای مهیب دیگر هم پشت بندش آمدند، اما نه آنقدر مهیب که بساط آش رشته و تخمه بو داده و تاب و الک دولک و وسطی را به هم بزنند. فرداش باید می رفتم دبیرستان و دلم می خواست تا آخرین لحظه از بی قیدی تابستانی ام استفاده کنم. بقیه بچه ها هم زده بودند سیم آخر تا پیش پیش تلافی 9 ماه آینده را درآورند. بزرگ ترها هم با اینکه ترس اول مهر نداشتند اما تا جا داشت دل شان می خواست از آخرین جمعه تابستان لذت ببرند. خسته که شدیم یکی رفت از توی هیلمن لیمویی اش یک کیسه پر از نخود و لوبیا و کارت درآورد و پیشنهاد دبلنا داد. حلقه زدیم به دبلنا. بیست و هشت. چهل و چهار. هشتاد و سه. پنجاه و نه. سی و یک. دبلنا. چند متر آن طرف تر جاده تهران بود که تا یک ساعت قبلش خلوت بود. حالا اما رفت و آمدها آنقدر زیاد شد که دبلنای ما را تحت الشعاع قرار داد. یک پیکان صد متر دورتر از ما ایستاد و راننده اش به حالت مضطرب پیاده شد و به مردهای ما گفت چه نشسته اید که جنگ شده. جنگ شروع شده. به نفع مان بود باور نکنیم و فکر کنیم طرف مشنگ است و می خواهد عیش چهارتا خانواده را منغص کند. اگر واقعا جنگ شروع شده بود که نمی شد نشست به دبلنا. اگر واقعا یکی به ما حمله کرده بود که نمی شد نشست به آش رشته. اول نظری من چه می شد؟  صاحب هیلمن لیمویی بلند شد و رفت رادیوی ماشینش را روشن کرد. خرخرش آنقدر زیاد بود که نمی شد چیزی فهمید. از آن طرف دلشوره زن ها و مردها آنقدر زیاد شده بود که نمی شد هیچ کاری نکرد. چه باید می کردیم؟ آش رشته شده بود زهر مار. بیچاره برنده دبلنا چنان توی ذوقش خورده بود که شیرینی پیروزی توی دهنش ماسید. سیزده بدر، شبش چطور اضطراب به جان بچه مدرسه ای ها می افتد؟ به جان من هم افتاده بود. از مشق ننوشته ام در هول و ولا بودم، اما چه مشقی؟ ذوق اول نظری من هم توی دلم ماسید، بلکه تبدیل به دلهره ای شد که برای همیشه گوشه دلم جا خوش کرد. جای ماندن نبود. بساط را جمع کردیم و چپیدیم توی ماشین هامان و نخود نخود، هر که رود خانه خود. از میدان آزادی نتوانستیم رد شویم. راه کج کردیم و از یک طرف دیگر رفتیم خانه. کم کم موج رادیو هم تنظیم شد و معلوم شد خبر آن راننده پیکان راست بوده. هواپیماهای عراقی آمده اند و توی فرودگاه بمب انداخته اند. شبش مادرم و خواهرهام هیچ کدام نرفتند آشپزخانه که شام بپزند. انگار هیبت جنگ رخصت می داد که زن ها غذا نپزند و مردها هم اعتراض نکنند. اعتراض من هم به جایی نرسید. ضایع هم شدم: مردم دارن می میرن تو به فکر شامی؟ کارد بخوره اون شیکمی که سیرآوری نداره... یکی هم گفت: از این به بعد شرایط جنگیه، از شام خبری نیست.  صبحش توی دبیرستان یک حال و هوای فوق العاده ای بود که نمی دانستم چقدرش مال جنگ است چقدرش مال دبیرستان. سال بالایی ها طوری رفتار می کردند که انگار از حضور ما «بچه مچه»ها ناراحت بودند. بیشتر سال بالایی ها مرد کامل بودند. ریش و سبیل داشتند. قد و قواره شان کم از ناظم و معلم ها نداشت. من و چندتای دیگر اما انگار قاچاقی از راهنمایی آمده بودیم دبیرستان. هنوز بچه بودیم و کسی آدم حساب مان نمی کرد. حتی جنگ هم باعث نشده بود توی این نخستین روز ناظم سرمان داد نزند و گوساله صدایمان نکند. رسما با سال بالایی ها رفیق بود و با ما دشمن. دشمن نه، بلکه در حرف و عمل تحقیرمان می کرد. گفت «حالی تان باشد اینجا دبیرستان است نه خانه خاله.» به صف ایستادیم و از رادیو صدای زنگ رییس جمهور را پخش کردند. یک چیزهایی هم گفتند که تایید همان خبرهای دیشبی بود. بعد مدیر دبیرستان که اسمش دکتر علی شریعتی بود و هیچ ربطی هم به دکترعلی شریعتی، «معلم شهید ما، جان به کفش نهاده بود، الا الا چه همتی، آغاز بیداری، ضداستعماری» نداشت آمد و خوشامدمان گفت و در لزوم همدلی و یاری و درس خواندن و جهاد دانش آموزی حرف هایی زد و دل مان را گرم کرد. سال بعدش ما هم تا حدودی پشت لب هایمان سیاه شده بود. شده بودیم سال بالایی. با ناظم هم رفیق شده بودیم و حتی شوخی هم می کردیم. جای چندتا از سال بالاتری ها، توی صف گلایل سفید گذاشته بودند. هر سال تعداد این گل ها بیشتر و بیشتر شد، ما هم رسما مرد شدیم و... باقی اش بماند برای بعد. فقط خواستم بگویم هر سال 31 شهریور تمام این خاطرات در من زنده می شوند و مرا با خود به جاهای عجیب و غریب می برند.


چهارشنبه ، ۱مهر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اعتماد]
[مشاهده در: www.etemadnewspaper.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن