واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
من کيم باري که گوئي ز آفرينش برترمشاعر : خاقاني کافرم گر هست تاج آفرينش بر سرممن کيم باري که گوئي ز آفرينش برترماسم بيذاتم ز بادم دان نه نقش آزرمجسم بياصلم طلسمم خوان نه حي ناطقمگوئي اول برج گردونم نه مردم پيکرماز صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشيحشو ارکان و زوال دهر و دون کشورمنحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمموز زمين دعوي کنم اما اثيري گوهرماز علي نسبت دهم اما يهودي مذهبمآن زمان کز روي فطرت ناف ميزد مادرمليس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقلدر جزيره بازمانم ز آتشين پل نگذرمبحر پي پاياب دارم پيش و ميدانم که بازهمچو گلگونه بقائي هم ندارد جوهرمهمچو موي عاريت اصلي ندارم از حياتهم سگ وحشي نژادم هم خر وحشت چرمني سگ اصحاب کهفم ني خر عيسي وليکافعي ضحاکم و ريم آهن آهنگرمهمدم هاروت و هم طبع زن بربط زنمگاو زرينم نه آن گاوي که يابي عنبرمشير برفينم نه آن شيري که بيني صولتمکاولين حرف است لامولي لهم سردفترمدر دبستان نسو الله کردهام تعليم کفرسنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرمقبلهي من خاک بتخانه است هان اي طير هانکاندر اين دعوي ز صبح اولين کاذبترملاف دينداري زنم چون صبح آخر ظاهر استقصه کوته کن که ديو راهزن را رهبرماز درونسو مار فعلم وز برون طاووس رنگچادر مريم ربايم، پردهي زهرا درمشبهت حوا نويسم، تهمت هاجر نهمچون خروس دانه چين زاني و شهوت پرورمچون هما اندک خور و کمشهوتم دانند و منسال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرمروز و شب آزاد دل از بند بند مصحفموز حريصي چون نعايم آهن و آتش خورمهم زحلرنگم چو آهن هم ز آتش حاملهشاعرم اما لبيد آئين، نه حسان مخبرمزاهدم اما برهمن دين، نه يحيي سيرتمهر دو معصومند و من با حفصتي بدعت گرمبوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محلتلختر باشم و گر شوئي به آب کوثرمگوشت زهر آلود دانايان خورم ز آن هر زمانکمترين دودافکن هر دودهام گر بنگرمخويشتن دعوتگر روحانيان خوانم به سحرسخت سخت آيد خرد را اينکه منکر منکرمشعر استادان فرود ژاژهاي خود نهمبه ز عقد عنبرين خواجه چه بيمعني خرممهرهي خر آنکه بر گردن نه در گردن بودزانکه چون خرگوش گاهي ماده و گاهي نرمگر ز مردي دم زنم اي شير مردان مشنويدبا انا الا علي زنان فرش خدايي گسترماز سر ضعفم ضعيف القلب اگر زورم دهندگر بياسايم دمي هندوستان يادآورمپيل مستم مغزم ان انگژ بياشوبند ازانکمجلس ارباب همت را چو حلقه بردرمخاليم چون قفل و يک چشمم چو زرفين لاجرمهم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرمهم در اين غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روحننگ شروانم به آبم ده که قانون شرمرد خاقانم به خاکم کن که قارون غممو اين چنين به چون به جمع ژنده پوشان اندرمنيستم خاقاني آن خلقانيم کان مرد گفتصافيم خوان چون صفاي صوفيان را چاکرمروشنان خاقاني تاريک خوانندم وليک
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 364]