محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854907028
به روایت فرنگیس/4 مشاهدات عینی «فرنگیس» از وضعیت اسلامآباد بعد از شکست منافقین
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: به روایت فرنگیس/4
مشاهدات عینی «فرنگیس» از وضعیت اسلامآباد بعد از شکست منافقین
توی تنگه چهارزبر و گردنه امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازهها، آدم را آزار میداد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود حتی درختها هم سوخته بودند. زمین تکهتکه بود آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکهتکه شده بود.
خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات: 27 تیرماه سالروز پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران و 5 مرداد نیز حمله گروهک منافقین و ارتش عراق بعد از پذیرش آتش بس است. کتاب «فرنگیس» که در ایام نمایشگاه کتاب تهران از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شد که در بخشهای انتهایی خود شامل خاطراتی درباره این حمله کوردلانه است که بخشهایی از آن به صورت متوالی منتشر خواهد شد. نویسنده و خاطرهنگار کتاب مهناز فتاحی است. مهناز فتاحی قبلا به خاطر چاپ متن «طعم تلخ خرما» پیش از کتاب شدن در مجله کیهان بچهها، از بخش داستان هشتمین جشنواره مطبوعات کودک و نوجوان در سال 1386 لوح زرین و دیپلم افتخار دریافت کرد.
روایت حاضر از صفحه 283 تا 29 کتاب مذکور انتخاب شده است و آخرین بخش این روایت برای انتشار خواهد بود. ***** بالاخره خبرهای خوش رسید. هم توی ده از خوشحالی فریاد میکشیدند، از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفتهاند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفتهاند. منافقین و نیروهای عراقی عقبنشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جادهها هنوز ناامن هستند کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم میرویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم آنها که از دلم خبر نداشتند از درد رفتن، به خودم میپیچیدم، همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانهها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم کسی حواسش به من نبود. خانهها را دور زدم و آرام راه تپه بعدی را در پیش گرفتم از کنار تپه به طرف دشت به راه افتادم سعی کردم به سمت جاده اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستان میگفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه میکرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. که گاه ماشینی از سمت اسلامآباد به طرف گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلامآباد میرفت. صدای هلیکوپترها را بالای سرم میشنیدم میآمدند و میرفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند تفنگهاشان توی دستشان بود التماس کنان گفتم: «مرا هم به اسلام آباد ببرید، تو را به خدا!» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحال سهیلا را از کولم باز کردم، نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیپهای منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه چند نفر کنار جاده افتاده بود. هر چه به اسلامآباد نزدیک میشدیم قلبم تندتر میزد. نزدیک دوراهی سرپل ذهاب که به سمت اسلامآباد میرفت، جنازههای زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود جلوتر جنازهها بیشتر شدند لباس همه شبیه هم بود سربازها به من نگاه میکردند یکیشان گفت:« اگر میخواهی، نگاه نکن، سرت را پایین بینداز.» کلاه آهنیاش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچهات بگیر.» سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه میکردند هنوز بعضی از ماشینها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگه چهارزبر، تا حسنآباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» باد توی صورتم میخورد و لباسهایم، یله و رها توی باد تکان میخوردند احساس آزادی میکردم باورم نمیشد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند یعنی حالا میتوانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلامآباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلامآباد مثل خرابه شده بود از ماشین پیاده شدم خدایا، چه میدیدم؟ اینجا اسلامآباد بود؟ وحشت کردم، جنازهها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین، جنازهها مثل خرمن روی هم ریخته بودند، بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان میداد روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه میشوی.» دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم. نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازهها رد شوم باید به سمت دیگر شهر میرفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه میدادم. شهر پر از جنازهها و جسدهای تکهتکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازه چند تا زن گوشهای افتاده بود بالای سرشان رفتم جوان بودند. نگاهشان کردم و نمیدانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آنها. از آنها میپرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانهاش آمدهای تا اینجا؟» با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه میکرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلا بگذار ببیند بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.» توی خیابانی که قبلا مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند، حالا به جز ویرانه مغازهها، چیزی باقی نمانده بود، کرکرهها تکه تکه شده بودند درهاشان باز بود و جنسهاشان بیرون ریخته بود به مغازه طلافروشی رسیدم طلاهای مغازه غارت شده بود لابهلای خاکها میشد وسیلههای مغازهها را دید. همه چیز نابود شده بود. از چند تا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود چینیها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینیها شکسته بود بعضی هاشان نقش گل سرخ داشتند یاد زنهای ده افتادم که از چینیهای گل سرخی تعریف میکردند. نیروهای خودی توی شهر میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. یک عده از مردم داشتند جنازه نیروهای خودی را جمع میکردند. بولدوزری هم جنازه نیروهای منافق را جمع میکرد گوشهای جنازه نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند آنها را یکی یکی توی یک اتاق آهنی میگذاشتند رو کردم به آنها و گفتم: «اینها که توی این اتاقک آهنی میسوزند، آن هم توی این گرما» مرد گفت: «موقت است انتقالشان میدهیم» کنار جنازهها نشستم. مویه کردم: «بمیرم برای دل مادرهایتان رو رو رو، براگم، رو رو رو.» برایشان خواندم. غربیانه شهید شده بودند. بعضیهاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازهها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچههای بسیجی بودند دلم خون شد. جنازههای خودی را که در آمبولانس میگذاشتند و میبردند و جنازههای منافقین را کومه کومه توی چاله میریختند و خاک میکردند. پریشان بودم اصلا نمیدانستم کجا میروم و چه میبینم حالم بد شده بود شروع کردم به دویدن. آنقدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم جنازهها بیشتر شدند تانکها و جیپها سوخته بودند و آدمها تکه پاره شده بودند جای گلولهها را میشد روی صورت و بدن جنازهها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند. هلیکوپترها میآمدند و میرفتند صدای هلیکوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم. از یکی از دکانها، لیوان آبی گرفتم کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقیاش را خودم خوردم. سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه میرفت. تمام کوه سر راه سوخته بود. توی تنگه چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. میگفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد آن قدر التماس کردم که راه دادند بروم. توی تنگه چهارزبر و گردنه امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازهها، آدم را آزار میداد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود حتی درختها هم سوخته بودند. زمین تکهتکه بود آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکهتکه شده بود. کنار درخت بلوطی نشستم زیر سایهاش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم حالم خوش نبود دیدن این همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود، با خودم گفتم: «فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چهها دیدی» به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقه بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که آن را به رگبار بسته بودند دلم برایش سوخت دلم برای خاک سوخت دلم برای خودم سوخت. بلند شدم و به راه افتادم نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند دائم بازخواستم میکردند: «خواهر، از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟ اینجا چه میکنی؟ اهل کجایی؟» جواب همهاشان را یکی یکی دادم: «فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم، میخواهم به ماهیدشت بروم. دنبال شوهر و پسرم» چند پاسدار و بسیجی و چند تا ارتشی کنار هم ایستاده بودند و از کشسانی که میخواستند رد شوند، سوال و جواب میکردند میگفتند: امنیت ندارد و نمیتوانند اجازه دهند رد شویم. التماس کردم و گفتم: «امنیت با خودم، شما میدانید من از کجا آمدهام؟ میدانید چقدر سختی کشیدم تا به بچهآم برسم؟» یکی از آنها که معلوم بود ارشد است، بالاخره گفت بگذارید برود. از سرازیری چهارزبر، با خوشحالی پایین آمدم. حالا دیگر به ماهیدشت نزدیک بودم فکر میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. وقتی چهارزبر را پشت سر گذاشتم. سهیلا نان میخواست و گرسنه بود مدام میگفتم: ناراحت نباش، الان میرسیم دست و پایم میلرزید. تمام بدنم یخ کرده بود. با اینکه هوا گرم بود، اما لرز داشتم مدام از خودم میپرسیدم: «شوهر و پسرم را دوباره میبینم؟ آیا علیمردان و رحمان سالم هستند؟» کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشمهایم جایی را نمیدید. حتی نفهمیدم راه چطوری طی شد. وقتی ماشین توی ماهیدشت ایستاد، بنا کردم به دویدن. وقتی رسیدم و در زدم، پسرم رحمان در را باز کرد همان جا روی زمین نشستم و سرم را به خاک مالیدم. سهیلا با تعجب به رحمان نگاه میکرد و رحمان با تعجب و خوشحالی مرا نگاه میکرد. وقتی سر برداشتم، علیمردان را دیدم که گریه میکند. رحمان و سهیلا را توی بغل گرفتم و سرم را به آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا، ممنون. خدایا، شکرت.» پسرم سالم بود شوهرم سالم بود حالا دوباره همه با هم بودیم با خودم گفتم: «دیگر دنیا را دارم و مشکلی نیست» خدا کمک کرده بود تا به آنها رسیده بودم. ریش علیمردان بلند شده بود. انگار توی همان چند روز، کلی پیر شده بود موهایش تمام سفید شده بود. چشمهایش گود افتاده بود جلو آمد و سهیلا و رحمان را از بغلم گرفت. توی خانه پسرداییام. همه خوشحال بودند و میگفتند فکر کرده بودند کشته شدهام. شوهرم کمی ناراحتی کرد و بعد دستش را به آسمان برد و گفت: «خدایا، شکرت که زنم و دخترم سالم هستند.» به شوهرم گفتم: «علیمردان، اسم خدا را بیاور و بیا به خانه برگردیم» این بار بلند شد و گفت: «باشد، برویم!» انتهای پیام/و
94/05/06 - 00:40
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]
صفحات پیشنهادی
روایت مانی حقیقی از مستند «هامونبازها»: این کار جزو بزرگترین شکستهای کاری من است
روایت مانی حقیقی از مستند هامونبازها این کار جزو بزرگترین شکستهای کاری من است فرهنگ > سینما - شرق نوشت ماني حقيقي ميگويد مستند «هامونبازها» جزء بزرگترين شكستهاي كاري اوست كارگرداني كه سهم زيادي در شناساندن دلدادگان «هابه روایت فرنگیس/3 گاوهایی که میتوانستند نسل بعثیها را نابود کنند
به روایت فرنگیس 3گاوهایی که میتوانستند نسل بعثیها را نابود کنندپرسیدند فرنگیس الان گاوهایت چه کار میکنند نمردهاند گفتم نه نمردهاند میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند بعد با شوخی گفتم اگر مال من هستند باید زرنگ باشند باید خودشان را نجات دهند یکی ادامه دانمایشی که بعد از هفت سال مجوز گرفت / شما هم طرفدار «هامون» هستید؟
نمایشی که بعد از هفت سال مجوز گرفت شما هم طرفدار هامون هستید فرهنگ > سینما - نمایش هامونبازها به کارگردانی محمد رحمانیان بعد از هفت سال انتظار مجوز نمایش عمومی دریافت کرد به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین این کارگردان سرشناس تئاتر از چندی پیش قصد داشت نمایشی را بروایت کشیش اسپانیایی از ظلم و غارت آمریکای لاتین در یک کتاب کتاب «افسانه سیاه» منتشر شد/کتابی درباره
روایت کشیش اسپانیایی از ظلم و غارت آمریکای لاتین در یک کتابکتاب افسانه سیاه منتشر شد کتابی درباره اشغال و نه اکتشاف قاره آمریکاکتاب افسانه سیاه نوشته بارتولومه دلاس کاساس با ترجمه و تحقیق جواد مزینانی از سوی دفتر نشر معارف منتشر شد به گزارش خبرگزاری فارس کتاب «افسانه سیابه روایت فرنگیس/۱ ۵۹۸ یعنی اینکه جنگ تمام شد
به روایت فرنگیس ۱۵۹۸ یعنی اینکه جنگ تمام شدرحیم و بقیه به من نگاه میکردند رحیم گفت فرنگیس عددش را ول کن ۵۹۸ یعنی اینکه جنگ تمام شد گفتم تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم کاش همهشان نابود میشدند خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات 27 تیرماه سالروز پذیرش قطعنامه 598مهناز فتاحی عنوان کرد روایت ناگفتههای بمباران شیمیایی حلبچه در کتاب «باغ مادربزرگ»
مهناز فتاحی عنوان کردروایت ناگفتههای بمباران شیمیایی حلبچه در کتاب باغ مادربزرگمهناز فتاحی که پیش از این کتاب تحسین شده فرنگیس را به نگارش درآورده بود از آماده چاپ بودن اثر تازهاش با عنوان باغ مادربزرگ خبر داد به گزارش خبرگزاری فارس مهناز فتاحی با اشاره به اتمام نگارش خاطراتبه کارگردانی دانش اقباشاوی «تاج محل» در جلسه سینما روایت نمایش داده میشود
به کارگردانی دانش اقباشاویتاج محل در جلسه سینما روایت نمایش داده میشودپنجاهمین جلسه سینما روایت به اکران و بررسی فیلم سینمایی تاج محل می پردازد به گزارش خبرگزاری فارس پنجاهمین جلسه سینما روایت به اکران و بررسی فیلم سینمایی «تاج محل» می پردازد «تاج محل»تکذیب حضور قطعی زوج بازیگر در یک فیلم/«سی دقیقه بعد»در انتظار صدور پروانه ساخت
تکذیب حضور قطعی زوج بازیگر در یک فیلم سی دقیقه بعددر انتظار صدور پروانه ساختدرحالی که پیش این عنوان شده بود امیر جعفری ریما رامین فر و گلاب آدینه در فیلم سینمایی سی دقیقه بعد حضور دارند این موضوع تکذیب شد به گزارش خبرگزاری فارس «سی دقیقه بعد» که دومین تجربه سینماییروایت سردار همدانی از شکست منافقین
چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴ - ۱۱ ۲۷ همزمان با سالروز شکست منافقین در عملیات مرصاد سردار حسین همدانی به تبیین و تشریح عملیات مرصاد خواهد پرداخت به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه ایسنا مراسم گرامیداشت سالروز انجام عملیات مرصاد با حضور سردار حسین همدانی در باغ موزه دفاع مقدس استان همدابه روایت فرنگیس/2 اسیر دست این زن شدهام!
به روایت فرنگیس 2اسیر دست این زن شدهام روی جاده که ایستادیم یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و رانندهاش بلند گفت خدا خانهتان را آباد کند توی این شب اینجا چه کار میکنید شوهرم نالید و گفت اسیر دست این زن شدهام دارد خانه خرابم میکند خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات 27 تیپیشنهاد کتاب برای مطالعه آخر هفته/ «دختر شینا» روایت دفاع مقدس اینبار از پشت جبهه/ ترویج سبک زندگی
پیشنهاد کتاب برای مطالعه آخر هفته دختر شیناروایت دفاع مقدس اینبار از پشت جبهه ترویج سبک زندگی شهدا در دختر شیناکتاب دختر شینا خاطرات قدمخیر محمدی کنعان همسر شهید حاجستار ابراهیمی هژیر است که روایت او از جنگ و دفاع مقدس در کیلومترها دورتر از خطوط مقدم است خبرگزاری فارس - حسمستند زندگی «مارلون براندو» به روایت خودش/ از زندگی با مادر معتاد و پدری شیاد تا خودکشی فرزند
مستند زندگی مارلون براندو به روایت خودش از زندگی با مادر معتاد و پدری شیاد تا خودکشی فرزندمستندی از زندگی پر فراز و نشیب و نه چندان خوشایند مارلون براندو بازیگر درگذشته سینمای هالیوود به زودی به نمایش درخواهد آمد که روایت آن از زبان خود این بازیگر خواهد بود به گزارش خبرنگار سیروایت کارگردان «پایتخت» از سختگیریهای «نقی»: تنابنده اشک نویسندگان سریال را درمیآورد
روایت کارگردان پایتخت از سختگیریهای نقی تنابنده اشک نویسندگان سریال را درمیآورد فرهنگ > تلویزیون - تسنیم نوشت کارگردان «پایتخت» گفت محسن تنابنده آنقدر نسبت به کیفیت فیلمنامه پایتخت وسواس و حساسیت داشت که گاهی از سختگیری زیاد اشک نویروایت ضرغامی از پخش خبری که باعث ناراحتی رئیس قوه قضائیه شد / خدا مرا حفظ کند بعد از این پست
روایت ضرغامی از پخش خبری که باعث ناراحتی رئیس قوه قضائیه شد خدا مرا حفظ کند بعد از این پست فرهنگ > تلویزیون - عزت الله ضرغامی رئیس پیشین سازمان صدا و سیما پس از مدتها ماجرایی را شرح داد که باعث دلخوری رئیس قوه قضائیه از صدا و سیما شده بود به گزارش خبرگزاری خبرآنلروایت باباپنجعلی از خاطره «بیارم ناپلئون ره» و ماجرای صحنه غسالخانه
روایت باباپنجعلی از خاطره بیارم ناپلئون ره و ماجرای صحنه غسالخانه فرهنگ > سینما - ایسنا نوشت علیرضا خمسه یا همان «بابا پنجعلی» پایتخت درباره حاشیههای مربوط به این سریال از جمله صحنه غسالخانه یا شیرینی ناپلئونی به فشرده بودن مراحل تولید این سریالانتشار یک رمان بعد از 12 سال توقیف/ «نترس دخترم کسی اینجا نیست» به بازار آمد
انتشار یک رمان بعد از 12 سال توقیف نترس دخترم کسی اینجا نیست به بازار آمد فرهنگ > ادبیات - رمان نترس دخترم کسی اینجا نیست نوشته احمد طالبینژاد بعد از 12 سال توقیف از سوی نشر قطره عرضه شد به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به تازگی دو کتاب با نامهای «نترکاریکاتور/ وضعیت باد و بارون بعد از توافق!
کاریکاتور وضعیت باد و بارون بعد از توافق بدون شرح ۳۱ تير ۱۳۹۴ - ۱۰ ۱۳-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها