محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854997750
به روایت فرنگیس/۱ ۵۹۸ یعنی اینکه جنگ تمام شد
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: به روایت فرنگیس/۱
۵۹۸ یعنی اینکه جنگ تمام شد
رحیم و بقیه به من نگاه میکردند. رحیم گفت: «فرنگیس، عددش را ول کن. ۵۹۸ یعنی اینکه جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم. کاش همهشان نابود میشدند.»
خبرگزاری فارس- گروه کتاب و ادبیات: 27 تیرماه سالروز پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران و 5 مرداد نیز حمله گروهک منافقین و ارتش عراق بعد از پذیرش آتش بس است. کتاب «فرنگیس» که در ایام نمایشگاه کتاب تهران منتشر در بخشهای انتهایی خود شامل خاطراتی درباره این حمله کوردلانه است که بخشهایی از آن به صورت متوالی منتشر خواهد شد. روایت حاضر از صفحه 243 تا 255 کتاب مذکور انتخاب شده است. وقتی رادیو اعلام کرد که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته، داشتم غذا میخوردم. غذای توی گلویم پرید. تیر 1367 بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانههاشان ریختند بیرون. بعضیها خوشحالی میکردند، بعضیها گریه. بعضیها هم مثل من بیصدا شده بودند. علیمردان پرسید: «فرنگ، خوشحال نیستی؟» نمیدانستم چه بگویم. حتی بچهها از پایان جنگ حرف میزدند با خود گفتم: «کاش رحیم اینجا بود و به من میگفت چه شده...» با خودم گفتم 598 یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقمها با هم فرقی دارند؟ برای من که عدد و رقم فرقی نداشت. رحیم، در حالی که تفنگش روی دوشش بود، آمد. هزار تا سؤال داشتم. با چند تا ا رزمندهها آمده بود. تا رسید، پرسیدم: «رحیم، این عدد یعنی چه؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما پیروز شدیم، یا شکست خوردیم؟» رحیم و بقیه به من نگاه میکردند. رحیم گفت: «فرنگیس، عددش را ول کن. 598 یعنی اینکه جنگ تمام شد.» گفتم: «تا حالا که ما داشتیم خوب میجنگیدیم. کاش همهشان نابود میشدند.» رحیم، قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را به زانو گرفت. به دشت نگاه کرد. بعد بنا کرد به خواندن. «شهیدانرو... براگمرو... رفیقانمرو...» از اینکه رحیم این طور با غم و غصه مور میخواند، گریهام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد، سهیلا و رحمان توی حیاط بازی میکردند و میخندیدند. صدای تراکتور که آمد، در را باز کردم و نگاه به بیرون انداختم. علیمردان، سوار بر تراکتور میآمد. تراکتور، پر بود از گونیهای گندم. از دیدن آن همه محصول، خندیدم و بلند گفتم: «خرمن زیاد... میبینم بارت سنگین است. خدا را شکر.» علیمردان، با سرو روی خاکی پایین آمد. دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت:«فرنگ، کمک کن بارها را خالی کنیم.» لباسم را جمع و جور کردم و به کمرم بستم. با علیمردان، شروع کردیم به خالی کردن گونیهای گندم. گونیها سنگین بودند، اما من راحت آنها را روی پشتم میگذاشتم و توی حیاط جا میدادم. شوهرم به نفس نفس افتاده بود. رو به او کردم گفتم: «تو خستهای. چای آماده است. تا یک پیاله چای بخوری، بقیه را خالی میکنم. برو خستگیات را در کن.» شوهرم آبی به سروصورتش زد. از این سر حیاط، به آن سر حیاط میدویدم و گونیها را خالی میکردم. دو سرگونیها را دوخته بودند. از جاهایی که گونیها را گره زده بودند، دست میگرفتم تا گونیها از دستم نیفتند.
وقتی بار تراکتور خالی شد، علیمردان به طرفم آمد و گفت: «میروم بقیه را بار کنم و برگردم.» پرسیدم: «میخواهی بیایم کمکت، بار بزنیم؟» دستش را توی هوا تکان داد و گفت: «نه، خودم بار میزنم. ممنون که کمک کردی.» پرسیدم: «از بار، چقدر سهم ما میشود؟» خندید و گفت: «قرار است نصف نصف باشد.» با خوشحالی خندیدم و گفتم: «الحمدالله، خدا را شکر.» و دستم را به طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و به سر بست. کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: «مواظب خودت باش.» سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود. باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم. آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا به طرفم آمدند و پرسیدند: «شام چی داریم؟» با خنده گفتم: «مرغ!» لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: «غذا کی حاضر میشود؟» دستش را گرفتم و گفتم: تا یک کم دیگر بازی کنید، آماده میشود» بچهها از کنارم که رفتند، دم در ایستادم. دستهایم را زیر بلغم زدم و به دور دست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو میآید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنجیر تانک و فریاد نیروها در هم قاطی شده بود. با وحشت به روبهرو نگاه کردم. باورم نمیشد. تانکهای ایرانی، رو به عقب برمیگشتند. بعضیها از روی تانکها فریاد میزدند. «فرار کنید!» تانکها که نزدیک شدن، سربازی را دیدم که روی تانک ایستاده. چوبی را که در دستش بود، از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی اینکه ما شکست خوردهایم؟ شکستهایم؟ نظامیهای خودی، خسته و وحشتزده، همه در حال فرار بودند. کلاهها و لباسهاشان به هم ریخته بود. هر کس از گوشهای فرار میکرد. به گور سفید که میرسیدند، فریاد میزدند: «فرار کنید... الان دشمن میرسد. دشمن پشت سر ماست، فرار کنید» چی میشنیدم؟ چطور فرار کنم؟ به کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین. حالا با سهیلا و رحمان چه باید میکردم؟ جلوی یکی از نظامیها را گرفتم و پرسیدم: «برادر، چه شده؟ چه کار باید بکنیم؟» با وحشت گفت: «فقط فرار کن، خواهر. همین الان برو. توی روستا نمان. به خاطر آبرو و عزتت، برو... عراقیها با منافقین حمله کردهاند.» چه میشنیدم؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده... مردم وحشتزده گورسفید، شروع کردند به فرار. از هر طرف زن و مرد میدویدند و به سمت گیلان غرب میرفتند. همه فریاد میزدند: «دارند میآیند.» وقتی این صحنه را دیدم، به سینه زدم، هول شده بودم. نگاهی به خانه کردم. رحمان و سهیلا گریه میکردند و همه حواسشان به من بود که چه کار میکنم. نگاه به جاده آوهزین انداختم. با خودم گفتم: «پس مادر و خواهرها و برادرهایم چه؟ شوهرم...» با خودم گفتم میمانم، مگر چه میشود؟ داشتم فکر میکردم که سربازی نزدیک شد و با ناراحتی و تشر گفت: «خواهر، چرا ماندهای؟ به هیچکس رحم نمیکنند. زودباش. سریعتر برو.» رو به سرباز کردم گفتم: «شماها چرا فرار میکنید؟ میخواهید مردم را تنها بگذارید. نروید، بمانید.» دست جلوی تانکهای خودمان گرفتم. بقیه مردم هم همینطور بودند. با ناراحتی، با نظامیها حرف میزدند و میگفتند به خاطر خدا بمانید، عقب نروید... اما انگار وضع بدتر از آن بود که ما فکرش را میکردیم. مردم وقتی دیدند نظامیها اینچنین در حال عقبنشینی هستند، شروع کردند به فرار. مردهای ده، با فریاد و همراه با زنها و بچههاشان فرار میکردند. همسایهمان کشور گفت: «فرنگیس، فرار کن. اینبار بدجوری حمله کردهاند. نظامیها هم جلودارشان نیستند. لج نکن، برو!» گورسفید داشت خالی میشد. صحرای محشر بود انگار. از دور، گلوله توپ و خمپاره به سمتمان پرتاب میشد. بمبها هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند. دمپاییهایم را پا کردم. سهیلا را بغل کردم و دست رحمان را گرفتم و برگشتم توی حیاط. نمیدانستم دارم چه کار میکنم. مغزم از کار افتاده بود. سعی کردم آرام باشم. تنها فکری که به سرم رسید، این بود که سریع زیر گاز را خاموش کنم. کمی ایستادم و دستهای علوفه جلوی گوساله و گاو ریختم. این گاو و گوساله را با وام بنیاد جنگزدگان و فروختن چند تکه از طلاهایم خریده بودیم. داشتند مرا نگاه میکردند. چیزی توی دلم چنگ انداخت. گونیهای گندم و حیاط خانه را نگاه کردم.و بعد رویم را برگرداندم و سهیلا را بغل زدم و رو به جاده، شروع کردم به دویدن. رحمان ترسیده بود و نمیتوانست بدود. بر سرش داد زدم و گفتم: «باید بدوی. بدو.» با گریه گفت: «مرا هم بغل کن.» داد زدم: «سهیلا بغلم است. بدو. نمیتوانم تو را هم بغل کنم. الان سربازهای دشمن میرسند.» همسایهها همگی فرار میکردند. حتی بعضیها با پای لخت و بدون کفش میدویدند. رحمان مرتب میپرسید: «چی شده؟ پس بابا کجاست؟» با ناراحتی گفتم: «بابا میآید. ناراحت نباش.» پشتسرم را نگاه کردم. گفتم شاید ماشینی پیدا کنم و سوار شوم. یکی دو تا ماشین از کنارم رد شدند. برایشان دست بلند کردم. پر بودند و نایستادند. خمپارهها اطراف را میکوبیدند. صدای سوت خمپاره و بمب، دشت را پر کرده بود. مرتب پشتسر را نگاه میکردم. نگران علیمردان بودم. الان کجا بود؟ با خودم فکر کردم اگر توی مسیر بدوم، بهتر است. شاید ماشینی جا داشت و مرا و بچههایم را سوار کرد. مردم مثل مور و ملخ میدویدند و میرفتند سمت گیلان غرب. بعضیها گریه میکردند، بعضیها فریاد میکشیدند. هیچکس به فکر دیگری نبود. هر کس تلاش میکرد خودش را نجات دهد. با خودم گفتم: «با این دو تا بچه، تا کجا میتوانم بروم؟» یک لحظه گفتم به سمت کوه بروم، میتوانم توی غاری پنهان شوم. اما اگر به سمت کوه میرفتم. حتماً مرا میدیدند و برایم توپ میانداختند. تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه بدهم. پشتسر را که نگاه کردم. تراکتوری دیدم که پشتش بارکش بسته بودند و به سمت ما میآمد. مردم زیادی توی قسمت عقبی تراکتور نشسته بودند ایستادم و دستم را به طرف مردمی که توی بار تراکتور بودند،تکان دادم و فریاد زدم: «بایستید. ما را هم سوار کنید... به خاطر بچههایم. بچه با من است، کمک کنید.» راننده وقتی بچههایم را دید که گریه میکنند، ایستاد و فریاد زد: «جا باز کنید، اینها را هم با خودمان ببریم.» با عجله، سهیلا را دست به دست فرستادم بالا، چند تا مرد، سهیلا را بالا کشیدند. بعد رحمان را بلند کردم. وقتی رحمان را هم از دستم گرفتند و بالا بردند، به سقمت پشت تراکتور دست انداختم و با عجله خودم را کشیدم بالا. گوشهای ایستادم و دست بچههایم را گرفتم. مردم در حال فرار بودند. رحمان و سهیلا، با وحشت به جماعت فراری نگاه میکردند. توی تراکتور، احساس کردم دستها و شانههایم درد میکند. تازه یادم افتاد که کلی بار کشیدهام. تراکتور کمی که رفت، ایستاد. خراب شده بود. راننده گفت: « بقیه راه را خودتان بروید.» همه ریختیم پایین. دوباره دست بچهها را گرفتم و پیاده راه افتادیم. یک کم جلوتر، نفسم بند آمد. چند قدم سهیلا را بغل میکردم، بعد او را زمین میگذاشتم و رحمان را بغل میکردم. رحمان لج کرده بود. خسته شده بود و راه نمیآمد. پشت سرم را نگاه کردم. دلم برای خانوادهام شور میزد. زیر لب گفتم: «خدایا، کمک کن خانوادهام را پیدا کنم.» رحمان و سهیلا مرتب به من نگاه میکردند. وقتی دیدم چقدر نگران هستند، سعی کردم آرام باشم. هر دو را بغل کردم و گفتم: «نترسید بچهها. تا من هستم، نمیگذارم اتفاقی برایتان بیفتد. مگر من مرده باشم.» وقتی این حرفها را زدم، دیدم خیالشان کمی راحت شد. به گیلان غرب که رسیدیم، نفس راحتی کشیدم. توی شهر شلوغ بود. همه در حال فرار بودند. مردهای گیلانغربی، با تفنگهاشان این طرف آن طرف میدویدند. چند تا نظامی، با ماشین جلویم ایستادند و گفتند: «خواهر، سوار شو. باید زودتر خارج شوی. اینجا امن نیست.» سرم را تکان دادم و گفتم: «اول باید خانوادهام را پیدا کنم.» دلم شور میزد. توی شهر، هر چه گشتم، خانوادهام را پیدا نکردم. از این و آن، احوالشان را پرسیدم. کسی خبری نداشت. برگشتم و اول راهی که به سمت گورسفید میرفت، ایستادم و نگاه کردم. جاده شلوغ بود و پر از آدم. جاده از جماعت فراری سیاهی میزد. مرتب سرک میکشیدم تا شاید یکی از فامیها را پیدا کنم. مردم میدویدند و به من تنه میزدند و میرفتند. همه خلاف جهتی که من ایستاده بودم، میدویدند و از اینکه آن وسط ایستاده بودم، تعجب میکردند. یک دفعه ماشینی کنارم ایستاد. دایی حشمت و چند نفر از فامیلها را دیدم از خوشحالی، داییامرا بغل کردم. او هم خوشحال شد و بچهها را بغل کرد و بوسید. پرسید: «مادرت و بچهها را ندیدی؟» با گریه گفتم: «نه خالو. الان هم اینجا ایستادهام. شاید آنها را پیدا کنم.» سرش را تکان داد و گفت: «من هم میایستم. نگران نباش، الان میرسند.» چند ماشین هم رد شدند. هر لحظه برایم به اندازه سالی میگذشت. چند نفر را شبیه مادرم دیدم،اما او نبود. داشتم دیوانه میشدم. روبه داییام کردم و گفتم: «خالو، اگر بچهها را برایم بگیری، برمیگردم. شاید آنها را پیدا کنم.» سری تکان داد و محکم گفت: «لازم نیست بروی. همینجا بمان.» در حال حرف زدن بودیم که تانکی کنارمان ایستاد. داییام با کنجکاوی به تانک نگاه کرد. من هم که خوب دقت کردم، سر لیلا را دیدم که از در تانک بیرون آمده بود. داییام با خوشحالی رفت روی تانک و لیلا را از آن تو کشید بیرون. بعد از لیلا، ستار و جبار و سیما را هم بیرون کشید و آخرین نفر مادرم بود. کمک کرد که همهشان از روی تانک پایین بیایند. مادرم و بچهها را بغل کردم. تانک را گل گرفته بودند آنقدر بدنهاش داغ بود که احساس میکردی دستت میسوزد. پدرم همراهشان نبود. وقتی پرسیدم، مادرم گفت ایستاده تا گوسنفدها را جای امنی بگذارد و احتمالاً توی راه است. داییام با سربازی که سرش را از تانک بیرون آورده بود، دست داد و گفت: «خدا خیرتان بدهد. خدا نگهدارتان باشد. شما این بچهها را نجات دادید.» سرباز بیچاره، صورتش از گرما سرخ شده بود و عراق از سرورویش میچکید. ترسیده بود. سنی نداشت. خوب که نگاه کردم، دلم برایش سوخت. مادرم گفت: «خدا خیرش بدهد، جمعه سروری جلویشان را گرفت و التماس کرد ما را نجات دهند. وقتی دیدند با بچهها میدویم و خسته شدهایم، ایستادند و کمک کردند سوار شویم.» سیما رو به من کرد. لباسم را کشید و گفت: «ولی توی تانک داشتیم خفه میشدیم! آن آقای سرباز سرم را بلند کرده بود تا بتوانم خوب نفس بکشم.» مادرم گفت: «بچهها گرمازده شده بودند و ضعف میکردند. مجبور بودم نوبتی سربچهها را از تانک بیرون بیاورم تا حالشان جا بیاید.» به لیلا و ستار و سیما و جبار نگاه کردم. دستهاشان را روی گوششان گذاشته بودند و فشار میدادند. پرسیدم: «چرا گوشتان را فشار میدهید؟!» سیما با ناراحتی گفت: «آنقدر سر و صدای تانک زیاد بود که گوشم درد گرفته. سرم گیج میرود.» پدرم تازه رسیده بود و داشتیم حرف میزدیم که مینیبوسی کنارمان ایستاد. پسر داییام تیمور حیدرپور سرش را از شیشه مینیبوس بیرون آورد و فریاد زد: «زود سوارش شوید. مینیبوس، ما را تا کاسهگران میبرد.» با عجله سوار شدیم. بعضی از مردم روستا هم که مینیبوس را دیدند، هجوم آوردند و سوار شدند. توی مینیبوس، پر بود و همه همدیگر را هل میدادند. چند تا پاسدار که ایستاده بودند، به مردم کمک میکردند تا سوار ماشینهای عبوری شوند. روبه ما هم کردند و گفتند: «زودتر بروید.» به راننده مینیبوس هم گفتند زودی برگردد و بقیه را ببرد. مینیبوس با سرعت به راه افتاد. کف مینیبوس نشستم. دایی حشمتم پرسید: «کسی جا نمانده؟» گفتیم: «نه.» بعد صدای صلوات همه جا پیچید. پدرم مرتب ذکر میخواند و میگفت: «صلوات بفرستید... آیةالکرسی بخوانید...» رحمان و سهیلا با ترس توی آن شلوغی مینیبوس به من چسبیده بودند. مادرم پرسید: «پس علیمردان کجاست؟» با ناراحتی گفتم: «نمیدانم، ولی برمیگردم و پیدایش میکنم.» حدود پنجاه نفر میشدیم مینیبوس سر پیچها چپ و راست میشد و ما از این طرف به آن طرف میافتادیم. حالت خفگی داشتم. رو به کسانی که نشسته بودند، کردم و گفتم: «در راه خدا، پنجرهها را باز بگذارید... خفه شدیم.» چند تا از بچهها بالا آوردند بوی بد توی مینیبوس پیچیده بود، اما نمیشد کاری کرد. صدای جیغ بچهها، همهجا را پر کرده بود. همه نفس نفس میزدیم. حدود یک ربع که از گیلان غرب دور شدیم،نزدیک کاسهگران رسیدیم. داییام رو به مرد راننده کرد و گفت: «ما را به همین دهات ببر.» راننده از فرعی پیچید و توی دهات کاسهگران پیاده شدیم جماعت تا از ماشین پیاده شدند، همانجا روی زمین نشستند تا نفسی تازه کنند از دور هنوز صدای توپ و خمپاره میآمد. میدانستم الان توی گورسفید درگیری است. مردم توی کاسهگران داشتند زندگی خودشان را میکردند. ما را که دیدند دور مینیبوس را گرفتند و میپرسیدند چه اتفاقی افتاده. همه میپرسیدند: «چی شده؟ عراقیها تا کجا آمدهاند؟» زن حیدر پرما که فامیلمان بود و همانجا زندگی میکرد، وقتی ما را دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. داد میزد: «خدا مرا بکشد، چه بر سرتان آمده؟» مادرم بلند شد و گفت: «پناهنده خانهات شدهایم.» زن اخمی کرد و گفت: «این حرفها چیست؟ خانه من نیست، خانه خودتان است. بلند شوید تا به خانه برویم. خدا مرا بکشد و شما را اینطور نبینم. مردم ده ما را از روی زمین بلند کردند. مادرم گرفته میکرد. بچهها هم از خستگی اشک میریختند. مسافران مینیبوس دسته دسته شدند و به خانه اهالی رفتند. زن فامیل، ما را به خانه خودش برد و سریع چای درست کرد. برای بچهها نان و ماست آورد. کنار هم که نشستیم، دایی گفت: «من باید برگردم و کمی وسیله بیاورم.» مادرم گفت: «من هم میآیم. حالا جای بچهها امن است.» من هم بلند شدم و گفتم: «من هم باید بیایم. بچههایم هیچ وسیلهای ندارند از علیمردان هم خبری نیست. دلم طاقت نمیآورد.» داییام نگاه به من کرد و با ناراحتی گفت: من که تو را نمیبرم! من و مادرت میرویم. تو جوانی، اما سنی از ما گذشته. اگر هم ما را بگیرند، زیاد کاری بهمان ندارند. تو همینجا بمان.» گفتم الا و بلا من هم میآیم. داییام لج کرد و گفت: «اصلاً ما هم نمیرویم.» بعد همگی به خانه فامیل دیگرمان توی ده رفتند. همانجا زانوی غم بغل گرفتم و با ناراحتی به فکر فرو رفتم. علیمردان کجا میتوانست باشد؟ بر سر خانه و زندگیام چه آمده بود؟ گاو و گوسالهام گرسنه مانده بودند غذایم هنوز روی گاز بود. بچهام لباس نداشت.... رو به زن فامیل کردم و گفتم: «دلم طاقت نمیآورد. باید به روستا برگردم.» سهیلا را بغل او دادم و گفتم: این دو تا بچه را به شما میسپارم و زود برمیگردم.» زن فامیل با ترس گفت: «فرنگیس، بروی گرفتار میشوی. نرو. از همینجا برایت وسیله گیر میآورم.» خندیدم و گفتم: «علیمردان هم از اینجا برایم گیر میآوری؟» چیزی نگفت. اخم کرد و گفت: «علیمردان مرد است. خودش برمیگردد. نرو فرنگیس.» لباسم را مرتب کردم و گفتم: «نگران نباش، زود برمیگردم.» زن فامیل فهمید که برای رفتن جدی هستم. با ترس گفت: «میخواهی برگردی گورسفید؟ دیوانه شدهای؟ تو را گیر میآورند و میکشند.» گفتم: «نترس. توی تاریکی میروم و توی تاریکی برمیگردم. راه را خوب بلدم. چند بار این کار را کردهام. میدانم باید چه کار کنم. از خانه بیرون زدم و به طرف جاده اصلی به راه افتادم. مردم ده مشغول برچیدن خرمنهایشان بودند سرتاسر ده، پر از محصول بود. بعضی جاها گندمها درو شده بود. مردهای ده، بیل و وسایل درو دستشان بود. با خودم گفتم: «کاش بدانم الان علیمردان کجاست؟» رسیدم سر جاده و شروع کردم به دویدن به سمت گیلان غرب. مردم از اینکه من به طرف گیلانغرب میرفتم، تعجب میکردند. کمی جلوتر، یک ماشین ارتشی ایستاد. رانندهاش پرسید: «کجا میروی، خواهر؟» گفتم: «گیلانغرب.» با دست اشاره کرد سوار شوم. دست به میله تویوتا گرفتم و پشت وانت ارتشی نشستم. تویوتا با سرعت به طرف گیلان غرب به راه افتاد. انتهای پیام/و
94/05/02 - 00:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]
صفحات پیشنهادی
روایت یک شاعر ارمنی از جنگ
روایت یک شاعر ارمنی از جنگ ایلنا مجموعه شعر اسبها در خواب شاعران را سواری میدهند شامل 100 شعر کوتاه است که در فصل پاییز توسط نشر چشمه منتشر میشود واهه آرمن در گفتگو با خبرنگار ایلنا به یک مجموعه شعر تازه اشاره کرد و گفت مجموعه شعر «اسبها در خواب شاعران را ستصاویر/ آماده باش داعش برای جنگ تمام عیار در فلوجه
سی ان ان تصاویر آماده باش داعش برای جنگ تمام عیار در فلوجه ۲۰ ۰۴ ۱۳۹۴ - ۰۵ ۰۰شاید دشمن آغاز کننده جنگ باشد اما تمام کننده آن نیست
پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۴ ۵۲ معاون نیروی انسانی ستاد کل نیروهای مسلح کشور گفت دشمنان بدانند شاید شروع کننده جنگ باشند اما اتمام جنگ با آنها نیست به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا - منطقه خراسان امیر محمدحسن باقری امروز پنجشنبه در همایش نکوداشت اسوههایروایت مسکو از توافق: تمامی تحریمهای مالی و اقتصادی ایران لغو خواهد شد
روایت مسکو از توافق تمامی تحریمهای مالی و اقتصادی ایران لغو خواهد شدتاریخ انتشار سه شنبه ۲۳ تير ۱۳۹۴ ساعت ۱۵ ۵۸ وزارت خارجه روسیه با استقبال از توافق هستهای ایران و ۱ ۵ گفت که تمامی تحریمهای مالی و اقتصادی ایران لغو خواهد شد و شرکتهای اروپایی همکاری خود را بجنگ تمام عیار در گروه دوم
کاپ طلایی – پیش بازی جنگ تمام عیار در گروه دوم خبرگزاری پانا دیدارهای هفته دوم از گروه دوم کاپ طلایی بامداد فردا در کانادا پیگیری می شود ۱۳۹۴ شنبه ۲۰ تير ساعت 14 51 به گزارش خبرنگار ورزشی خبرگزاری پانا دیدارهای گروه دوم از کاپ طلایی در حالی امروز وارد هفته دوم خواهد شد که باجنگهای نیابتی به ضرر تکفیری ها تمام می شود
نماینده مردم کرمانشاه در مجلس جنگهای نیابتی به ضرر تکفیری ها تمام می شود شناسهٔ خبر 2854165 - پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ - ۱۱ ۱۱ استانها > کرمانشاه کرمانشاه - نماینده مردم کرمانشاه در مجلس شورای اسلامی گفت به طور قطع به راه انداختن جنگهای نیابتی از سوی تکفیری ها در مرزهای ایدرخواست حق آبه هامون از ظریف!/ توصیه شریعتمداری به اینکه ترمز نباشید/ رقص تحریم کنندگان در بازار پساتحریم/ تغی
درخواست حق آبه هامون از ظریف توصیه شریعتمداری به اینکه ترمز نباشید رقص تحریم کنندگان در بازار پساتحریم تغییر 2 استاندار دیگر درآیندهنزدیک روايت فوتبالي از برد هستهاي روزنامه ها در آخرین روز هفته صحبت های فوتبالی رئیس جمهور در مورد توافق هسته ای را در کانون توجه قرار دادهحماس: جنگ با رژيم صهيونيستي هنوز تمام نشده است |اخبار ایران و جهان
حماس جنگ با رژيم صهيونيستي هنوز تمام نشده است ابو عبیده در ادامه افزود اسراییل باید به محاصره غزه پایان دهد زیرا در غیر این صورت مردم و گروه مقاومت ضربه سختی به صورت آن وارد خواهند کرد اما این بار جنگ مانند دفعه قبل آسان نخواهد بود کد خبر ۵۱۵۶۶۶ تاریخ انتشار ۱۸ تير ۱۳۹۴ - ۱۳جنگی تمام عیار در تلفن همراه + دانلود بازی
ترسوها کلیک نکنند جنگی تمام عیار در تلفن همراه دانلود بازی اگر از علاقه مندان به بازی های استراتژی و جنگی هستید دریچه به شما پیشنهاد می کند بازی Traitor Valkyrie plan را دریافت کنید به گزارش دریچه فناوری گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان Traitor Vaروایت سردار همدانی از شکست منافقین
چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۴ - ۱۱ ۲۷ همزمان با سالروز شکست منافقین در عملیات مرصاد سردار حسین همدانی به تبیین و تشریح عملیات مرصاد خواهد پرداخت به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگ حماسه ایسنا مراسم گرامیداشت سالروز انجام عملیات مرصاد با حضور سردار حسین همدانی در باغ موزه دفاع مقدس استان همدااعتراض ۴ فلسطینی به شهرک سازی رژیم اشغالگر قدس به روایت تصویر
اعتراض ۴ فلسطینی به شهرک سازی رژیم اشغالگر قدس به روایت تصویر شناسهٔ خبر 2854445 - پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴ - ۱۱ ۱۶ هنر > رادیو و تلویزیون مستند اسرائیل برابر اسرائیل با موضوع روند شهرک سازی در سرزمینهای اشغالی و رفتار صهیونیست با مردم مظلوم فلسطین از شبکه افق پخش میشود به گزروایت اهالی رادیو از «مهران دوستی»
روایت اهالی رادیو از مهران دوستی شامگاه یکشنبه ۲۱ تیرماه و در ساختمان نگارستان شهر در بوستان گفتگو هنرمندان رادیو و تلویزیون در کنار مردم مراسم چهلمین روز درگذشت زندهیاد مهران دوستی را در فضایی متفاوت برگزار کردند خبرگزاری مهر شامگاه یکشنبه ۲۱ تیرماه و در ساختمان نگارستانسرافراز: تمام امکانات خبری رسانه ملی را در اختیار مذاکرات هستهای گذاشتیم
سرافراز تمام امکانات خبری رسانه ملی را در اختیار مذاکرات هستهای گذاشتیمرئیس رسانه ملی گفت در موضوع مذاکرات هستهای تمام امکانات خبری و رسانهای صداوسیما در خدمت اتحاد ملی و همسو با سیاستهای نظام و منویات رهبر معظم انقلاب مدظله العالی قرار گرفت به گزارش خبرگزاری فارس محمدخراسان رضوی بیشترین پروژه های نیمه تمام مدرسه سازی کشور را دارد
خراسان رضوی بیشترین پروژه های نیمه تمام مدرسه سازی کشور را دارد مشهد- ایرنا- مدیر کل آموزش و پرورش خراسان رضوی گفت بیشترین پروژه های نیمه تمام مدرسه سازی در سطح کشور متعلق به این استان است دکتر جواد حسینی روز پنج شنبه در گفت وگو با خبرنگار ایرنا افزود در حال حاضر پنج هزار و 50روایت زندگی شهید داریوش رضایی نژاد در شبکه «شما»
مستند روایت زندگی شهید داریوش رضایی نژاد در شبکه شما مستند شهید دانش همزمان با سالگرد شهادت داریوش رضایینژاد از شبکه شما پخش میشود به گزارش سرویس فرهنگی جام نیوز مستند شهید دانش همزمان با سالگرد شهادت داریوش رضایینژاد اول مرداد از شبکه شما به نمایش درمیآید &با روایت «صابر ابر» و «پانتهآ پناهیها» روی صحنه میرود برداشت آزاد «مهیار علیزاده» از قصه شیخ صنعان
با روایت صابر ابر و پانتهآ پناهیها روی صحنه میرودبرداشت آزاد مهیار علیزاده از قصه شیخ صنعانمهیار علیزاده گفت در شعله با تو رقصان برداشت آزادی از داستان شیخ صنعان است که قسمتهای عاشقانه این قصه به صورت مینیمال اجرا میشود به گزارش خبرنگار موسیقی فارس نشست خبری کنسرتنقش منفی «جنگ ستارگان» برای «دل تورور»
سهشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴ - ۱۵ ۳۰ بنیسیو دل تورو بازیگر برنده دو جایزه اسکار هالیوودی به عنوان بازیگر نقش منفی قسمت هشتم از سری فیلمهای علمی- تخیلی جنگ ستارگان انتخاب شد به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا این بازیگر اهل پورتوریکو در قسمت بعدی سری فیلمهای محبوب جنگ ستارگ-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها