تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 7 مهر 1403    احادیث و روایات:  حضرت مهدی (عج):قلب‏هاى ما جايگاه خواسته ‏هاى الهى است؛ هرگاه او بخواهد ما نيز مى‏&...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1818812900




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نقدهايي بر «بي پولي»


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نقدهايي بر «بي پولي
نقدهايي بر «بي پولي»   نويسندگان :جواد طوسي و مصطفي جلالي فخر   1ـ من از قبيله مجنون   زمانه با حالي شده ...حتي واژه ها و جمله ها هم مفهوم کلاسيک خود را در اين دور گردون از دست داده اند . يک موقع «قيصر»قدو يک دنده اي بود که جلوي آن ايوان قديمي راه مي رفت و رو به مادرو خان دايي اش مي کرد و با صداي بلند که همه در و همسايه بشنوند، مي گفت:«اين نظام روزگاره، يعني اين خود رزگاره . نزني مي زننت ...»اين شورشي زير بازارچه يک تنه پاشنه کفشش را ور کشيد و کساني که او و خانواده اش را چزانده بودند، حسابي چزاند. آن موقع قيصر در ذهن خيال پرداز (و شايد واقع بين )ما شد فرزند زمانه خودش . گذشت و گذشت و در دوره اي ديگر که خالق قيصر حال و روز ديگري پيدا کرده بود ،«حاج کاظم »حق طلب و عدالت خواه آژانس شيشه اي شد فرزند زمانه خودش .هنوز جامعه از تب و تاب آرمان خواهي نيفتاده بود. اما طبقه متوسط رشد نيافته جامعه شهري در طول اين سال ها حکايت غريبي داشته که نشانه هاي عيني اش را در تلاش مذبوحانه براي بالا کشدين و اثبات وجود و مرز ميان هويت مندي و بي هويتي شاهد بوده ايم .از اين جهت، حميد نعمت الله در بوتيک و بي پولي، تصوير درستي از الگوها ونمايندگان اين طبقه (در امتداد نمايش يک روز مرگي کسالت بار)ارائه مي دهد.به دنبال ان خصايص کم و بيش اخلاقي جهانگير (محمد رضا گلزار)در بوتيک ،حالا مي بينيم که ايرج (بهرام رادان )به تبع شرايط ناهنجار دوران معاصر، آسيب پذيري بيش تري دارد .او با آن بلند پروازي ها و غرور کاذب و عصبيت و آشفتگي ذهني و سگ دوزدن مداوم و رفتار کودکانه، قابليت لازم براي فرزند زمانه خود بودن را دارد !ويژگي قابل دفاع بي پولي (به عنوان يک نمونه مناسب از سينماي اجتماعي /شهري معاصر )اين است که از نگاه خنثي و منفعل در ان نشاني نيست. برخوردي که حميد نعمت الله با شخصيت محوري خود (ايرج )مي کند، حکم نوعي تنبيه کردن از سر مهر را دارد. نتيجه اين شلاق خوردن مرحله به مرحله از زمانه، رسيدن به سادگي و وارستگي است. نعمت الله با همه عناصر جامعه امروز و ترکيب متناقض سنت و مدرنيته در ان، به اين حس عارفانه مي رسد . وقتي شکل گيري و زايش اين عرفان، انتزاعي و تصنعي وجدا از جامعه پرتناقض کنوني و آدم هايش نباشد، به دل مي نشيند . اگرساختار کلي بي پولي را به دقت ارزيابي کنيم ،با نوعي شلختگي عامدانه مواجه مي شويم .نعمت الله اين نوع ترکيب و ميزانسن را از جامعه پيرامونش وام مي گيرد. در دل اين فضاي شلوغ و به هم ريخته و روابط و مناسبات بي ريشه و پادر هوا ،آدمي از جنس ايرج محک مي خورد .در ابتدا با جوان متکبري روبه روهستيم که در هم صحبتي با همکلاسي قديمي اش پرويز افراشته (حبيب رضايي )آن دو رفتگر شهرداري را که پشت کاميون حمل زباله ايستاده اند نشان مي دهد و با حالتي تحقير آميز مي گويد :«اينارو نگاه کن !اينا دل شون به چي خوشه ؟از آدم بدبخت بدم مي ياد».يا در ان گفت و گوي اوليه با همسرش شکوه (ليلا حاتمي )،تکيه کلام شان در جهت مسخره کردن آدم هاي مورد نظرشان واژه «اوشکول»است. اما همين آقا ايرج در تداوم اين رجز خواني ها و «تيکه »انداختن ها به مرحله اي مي رسد که مي فهمد خودش هم يک بدبخت و «اوشکول »واقعي است . همراهي عليرضا زرين دست با نعمت الله در به تصوير کشيدن اين دنيا و مناسبات جفنگ ،در عين سادگي است. ديگر از ان نورپردازي تند و حرکت دوربين خاص ، خبري نيست .مضمون و رئا ليسم غير متعا رف فيلم عامل مهار کننده فيلم برداري با سبک و سياق و سلايق زرين دست شده است. حالا او بايد خودش را با نگاه طنز آميز نعمت الله طوري تطبيق بدهد که مثلا در آن فصل ديدني آمدن ايرج به سمت منزل حاج باقر خوب بخت، دوربين از ديد ايرج در داخل اتومبيل شاهد پرت شدن جنازه حاج باقر روي هوا از نگاه تشييع کنندگان باشد. وقتي دم دادن اهل عزا روي اين نما مي آيد (حاج باقر چه طور آدمي بود ؟/خوب آدمي بود )،حسابي سرشوق مي آييم زيرا مي بينمي در سينماي خودمان هم مي شود رخداد تلخ و مصيبت باري را به شيوه کمدي هاي قديمي ايتاليايي از نوع استنو و ماريو مونيچلي و دينو ريزي خنده دار در آورد. حرکت پرشتاب دوربين به همراه برانکار حامل شکوه در راهروي بيمارستان و ملحق شدن دوان دوان ايرج به اين موقعيت و همراهي با پرستار و شکوه، بيش از ان که يادآور يک صحنه کليشه اي باشد، تشديد کننده يک اجراي کميک و طنز آميز (در دل فضايي اميخته با درد زايمان شکوه در دوران هفت ماهگي و صدا زدن مداوم ايرج از فرط درد و...پرستاري که به ايرج آدرس صندوق بيمارستان را مي دهد )است . سينماي شهري خياباني بي پولي، از جنس زمانه خودش است. اگر زماني دربين عليرضا زرين دست در خداحافظ رفيق (امير نادري )و نصرت الله کني در رضا موتوري (مسعود کيميايي )و جمشيد الوندي رد تنگنا (امير نادري )و رضا انجم روز در مرثيه (اميرنادري )اختصاص به نمايش شهر خاکستري و ضد قهرمان ها و مطرودان تنها و واخورده اش داشت، حالا در قاب دوربين زرين دست شهر را به صورت يک موتيف (در جهت نمايش روزمرگي و تکرار يک ريتم ناموزون و دست و پا زدن حجم انبوهي از آدم هاي آويزان )مي بينيم. در صحنه اي ايرج و شاهرخ (امير جعفري )روي چمن هاي يکي از ميدان هاي شهر (مثلجنازه )افتاده اند. نماي بسته از چشمان نيمه باز ايرج که گويي در خواب و بيداري به فواره آب مقابلش خيره شده، تصوير عيني يکي از «تابلو»هاي نسلي پرانرژي ولي وامانده است که نتوانست فرزند به حق زمانه خود باشد. در صحنه اي ديگر، نعمت الله به شکل دفرمه تري موقعيت هجو آميز همنسلان خودش را به تصوير مي کشد . در نمايي رو به بالا آدم هاي آس و پاس آن دفتر کار پاتو ق شده را مي بينيم که سرشان را از پنجره هاي کوچک راهروي آپارتمان بيرون آورده اند . در نماي نقطه نظر آن ها (با زاويه رو به پايين )ماشين پژوي 206ايرج (در حالتي که بعضي قطعاتش باز شده )ديده مي شود که خود او در کنارش ايستاده و دارد سفارش تلفني زنش را براي خريد مواد خوراکي و...روي شيشه خاک گرفته ماشين مي نويسد. نعمت الله در اين اوضاع قمر در عقرب ترجيح مي دهد خيلي اخلاقي با محيط و آدم اي منتخب خود و مسايل ميان شان روبه رو نشود . روي همين اصل، حتي ان دوست بامرام ايرج (احمد رنجه )نيز وقتي به همسرش طيبه رسيد ،اهل معامله و حساب و کتاب مي شود و در قبال کمک مالي خواستن مجدد ايرج ،از او مي خواهد که امتياز دانشگاه همسرش شکوه را بفروشد. اصيل و بکر ماندن در اين ولايت سقف و ظرفيتي دارد و از جايي به بعد هر چيزي مجاز مي شود . بي پولي با شوخي و جدي و لودگي و طنز و هجو، اين انحطاط و از دست رفتگي را متذکر مي شود. گويا به لحاظ تعلق خاطر نعمت الله با يد پاتوق هاي مردانه را پاي ثابت فيلم هايش بدانيم. ظاهراً انس و الفت او به اين نوع مجالس بي ريا باعث شده که اجراي گرمي را با ديالوگ نويسي مناسب در ان ها شاهد باشيم. در بي پولي نيز حجم اصلي بخش مياني اختصاص به لوکيشن دفتر کار شاهرخ دارد. جدا از ظرافت هاي اين قسمت و بازي هاي خوب ،به دنبال غيبت کامل آدم هاي اين فصل (بجز آن جوان لال با بازي بابک حميديان )از انتهاي فصل مياني تا پاياني فيلم، با نوعي سکته و عدم تعادل نسبي در ريتم مواجه مي شويم. شايد تصور حميد نعمت الله اين بوده که ساختار اپيزوديک فيلم مي تواند استتار کنند ه اين گونه اشکالات احتمالي باشد. هر قدر ايرج تاوان غرور مفرطش را مي دهد ،متقابلا شکوه از ان بلاهت و توهم منگل وار اوليه به پختگي و تکامل مي رسد . زني که هندوانه زير بغل گذاشتن الکي شوهرش را با بلاهتي کودکانه جدي مي گرفت (ايرج :تو زن باشعوري هستي /شکوه :تو رو خدا من با شعورم ؟)نهايتا به جايي مي رسد که به ايرج مي گويد «شفته »و اين طور بر مي آشوبد :«مرده شور آبروي تو و منو ببره ،اينو بذار دم در هيکل !»ليلا حاتمي در يکي از بهترين نقش هايش با مهارت مي تواند آن انعطاف پذيري و نظاره گر بودن و تک مضراب هاي معنوي را در کنار اين استقلال رأي و اعتماد به نفس و مطابب بعدي به نمايش گذارد. اين پختگي را زني با ريشه هاي سنتي شکوه مديون دروغ بافي ايرج است. دروغ در يک رابطه زناشويي عجيب وابسته به قشر متوسط اين زمانه، حکم يک شوک را براي زني چون شکوه دارد .اين شوک به موقع ،تفاهم و سادگي و آرامش را به زندگي ناآرام و پرکشمکش آن دو به ارمغان مي اورد. ايرج در کانون اين سادگي و بي تکلفي ،در ساحت زامپانوي فيلم جاده قرار مي گيرد. حالا شکوه نيز جلسو ميناي او مي شود و معصومانه کنار ش مي نشيند و صداي گريه دخترشان (گيتا )نواي اين اتاق خالي و لي صميمي مي شود . عکس بزرگ گيتا روي صفحه کوچک ان لپ تاپ تنها موج عاطفي اين محيط لخت و عور است. پيدا شدن قلب طلايي در زير تخت مي تواند پيش در امد پايان خوش مورد نظر فيلم ساز باشد. اما او با همان ايرجي که از پز عالي به جيب خالي رسيد، اين «هپي اند »را به ريشخند مي گيرد. جلوتر ايرج بي قيد و بندي اش را با اين جمله نشان مي دهد :«به لاستيکي پسر نداشته م که همه فهميدن من بي پولم »و نهايتا گفته همکلاسي خالي بندش (پرويز)را از ته دل ادا مي کند :«بوي بهبود جهان به مشامم مي خوره».در اين بازار مکاره و رابطه هاي پا در هوا و تلگرافي و دنياي پر عيب و نقص هم مي شود به سادگي و خلوص باطن رسيد. چه باوقار دوربين زرين دست در آن مديوم شات ثابت پاياني ،اين سادگي و شور عارفانه را ثبت مي کند. حميد نعمت الله در اين طي طريق طنازانه و اغتشاش حساب شده به ما مي قبولاند که مي توان در اين دنياي آشفته هم «عارف»بود. منتها شناسنامه انسان به عرفان رسيده او انتزاعي و متظاهرانه و تصنعي نيست .ايرج نه از دنيا و مافيها دل مي کند و نه وارسته اي ملامتي مي شود .او در آن کارگاهي که با پرويز راه انداخته، اول پول ها را مي شمرد و عقده هايش را خالي مي کند و بعد با آن درنگ قابل باور به ما مي نگرد و گويي (همراه با جاري شدن نم اشکي در گوشه چشم هايش )به حريم خود فرا مي خواندمان. هرچه صداي بي وقفه آن ترانه خاطره انگيز عباس مهر پويا (تو از قبيله ليلي /من از قبيله مجنون ...)در جمع آن رفقاي مفت باز و علاف و صله ناجور بود ،در اين لوکيشن پاياني جايش خالي است. شايد هم بهتر باشد که دوست لال ايرج در اين جادوباره لب بزند و آن ترانه شيش و هشتي را بخواند :تو مي توني دلمو شاد کني/منو از غم ازاد کني... دم حميد نعمت لله گرم که در اين روزگار ناشاد، بارندي سرخوشانه اي ما را دمي از غم آزادکرد! 2ـ سايه اي که رها نمي کند   شايد قرار بوده در بي پولي به يک حد ساده و سهل الوصول و احياناً خنده دار بسنده شود که هم دل گيشه هاي دهان باز کرده را به دست اورد و هم آبروداري کند. شبيه انبوهي فيلم متوسط خوش ساخت که گاهي با صفات بي تعريف و تعارف گونه اي چون شريف و نجيب و صميمي و غيره هم توصيف (و تحسين )مي شوند. گاهي هم مي شود درباره مضمون هاي فرعي و اصلي آن انشا نوشت و اطلاق عنوان دهان پرکني مثل «ملي »هم در اين روزها به هيچ فيلمي قابل نقض نيست . مثل برخي تعارفل هايي که درباره خاک آشنا گفتند و نوشتند که مي شود درباره بي پولي هم گفت و نوشت .کما اين که مي توان از حبيب خالي و پز عالي و آخر و عاقبت غرور و مشکل بي کاري جوانان و آسيب شناسي خانواده و حتي رفاقت و عدالت هم بسيار صفحه پر کرد. همه اين ها قبول ؛اما گمان مي کنم قصد جدي تر و چه بسا جسورانه اي در کار بوده و بي پولي را مي توان يک طبع آزمايي متفاوت و توأم با اعتماد به نفس بالا به حساب آورد .مثل راه رفتن روي يک بند در ارتفاعي بلند. اين که چه طور مي شود يک ايده تلخ را به نحوي روايت کرد که تلخ نباشد اما به هجو يا کمدي هم نرسد و در عين حال طنزي تعديل کننده و گاهي سرخوشانه هم داشته باشد. در واقع روايت قصه اي که حتي با يک حرکت يا کلمه يا لحن يا هر مولفه جزيي و مؤثر ديگري مي تواند به ضد خودش تبديل شود. به اين دليل است که چنين رويکردي را مي توان جسورانه هم به شمار آورد و اصلا کار با چنين مصالح دراماتيک متعدد و متفاوت از هم، يک «تجربه »به شمار مي آيد. از اين لحاظ درباره الي هم همين گونه بود و خلق عينيت زندگي کاري نبود که بتوان به نتيجه نهايي ان مطمئن بو د .اين فيلم شاهکار شد اما کوچک ترين غفلتي مي توانست همه فيلم را زمين بزند و ان را به اثري تصنعي وکشدار تبديل کند. مثل اتفاقي که در فيلم مکس (سامان مقدم )افتاد؛در حالي که اگر طرح ظريف موزيکالش درست جلو مي رفت، کار متفاوت و قابل قبولي مي شد، نتيجه اي که نسبتا در نان ،عشق و موتو ر هزار (ابوالحسن داودي )به دست امد. در چند قسمت از شمس العماره (سامان مقدم )هم طنز ظريف و کنترل شده اش حفظ شده و کار موفقي ست که دايي جان ناپلئون را به ياد مي آورد ...و البته سرانجام خطر پذيري در همه موارد، همواره موفقيت نيست. بي پولي مي خواهد به اميزه اي از ملودرام و تراژدي و طنز برسد بي ان که يک دستي لحن قصه اش را از دست بدهد . در بخش طنز هم گزينه هاي مختلفي را پيش رو داشته که هم به طنز تلخ اجتماعي نزديک بوده و هم به هجو موقعيت هاي کاملاً جدي. از سويي ،رد پاي يک پيام گل درشت اخلاقي هم در همه جاي فيلم هست که گاه و به قصه هاي کوتاه عبرت آميز تنه مي زند .اين ها نشان مي دهد که نعمت الله در اقدامي مخاطره اميز سراغ چنين ساختاري (و نه الزاما قصه اي )رفته است ؛چرا که همين قصه در چارچوب ديگري مي توانست به يکي از همين فيلم هاي کليشه اي و تضميني بدل شود. مبنايي که بيش تر بر موقعيت استوار است اماموقعيت هايي ست که الزاما به رخدادهايي متعار ف وابسته نيستند که در پي هم مي آيند تا قصه را به سرانجام برسانند ساختاري که با بي قيد و بندي بيش تر و سرخوشانه تر مي تواند به صندلي خالي (سامان استرکي )برسد. وقتي مبنا بر اين باشد، فيلمي مثل بي پولي موظف نيست الزاما طنز موقعيت باشد يا طنز کلامي يا اصلا طنز باشد يانباشد يا به مضحکه نزديک شود يا موقعيتي کاملا جدي يا تراژيک را هجو کند .حتي ممکن است کار را به نحوي پيش ببرد که هر مخاطبي با پيش زمينه فرهنگي يا انتظارهاي نمايشي خودش ،آن را به نحوي تعبير کند ؛مثلا در جايي که ايرج يک پنج هزار توماني پيدا مي کند و شکوه آن را با وجود التماس ايرج ،در صندوق صدقات مي اندازد .بعد در اوج استيصال و زير باران مي گريد و به خدا يادآوري مي کند که اواين کار را به خاطر درست کاري کرده و در ازايش متوقع است که در اين شرايط سخت خدا کمکش کند. اين صحنه ذاتا تراژيک است و به سينماي معناگرا پهلو مي زند. اما اگر به التماس قبلي ايرج و بعد نحوه گريه کردن شکوه و صورت دفرمه او توجه کنيم، طنز آميز هم هست. نوع مکالمه او با خدا و ان جور يادآوري و توقع مي تواند هجو نوعي نگاه سطحي و معامله گر به خدا هم باشد که در جامعه رواج دارد. درست شبيه صحنه اي که ان ها قابلمه به دست در کنار دسته هاي عزاداري ايستاده اند. همه اين ها هست و در عين حال نمي توان حکم قطعي داد که تکليف چنين فصلي چيست . در واقع آدم نمي داند در برابر ان فصل صندوق صدقه، بخندد يا غمگين شود يا دل بسوزاند يا با موضعي انتقادي به فکر فرو رود گمان نمي کنم تغيير شکل صورت بازيگر در هنگام گريه تأثير چنداني در تغيير حس تراژيک مخاطب داشته باشد؛ کما اين که گريه هديه تهراني در فصل آخر شوکران ،به رغم بد شکل کردن صورتش ماهيت اصلي صحنه را تغييير نداد . ليلا حاتمي از همان فصل دوم که پس از عروسي در خانه گريه مي کند و از عدم توجه کافي ايرج غمگين است، به عمد کاريکاتوري گريه مي کند ؛چه در ميزان تغيير ميميک صورتش و در چه در صداي زير تشديد شده گريه اش . کسي که بازي او در ليلا را به ياد دارد، مي داند که اين اجراي کارتوني در بي پولي تعمدي ست ؛در حالي در کليت قصه، مجالي براي نقش کميک يا طنز شکوه نيست .برخلاف نقشي که رؤيا تيموريان توانست با مهارت و جذابيت در کافه ستاره بازي کند و اصلا مختصات نقش براي همين جنس بازي نوشته شده بود. شايد نعمت الله مي خواهد به اين تجربه برسد ک چه طور مي شود بدون دست بردن در خط سير اصلي يک داستان غمگين، به جوري ديگر ديدن رسيد و احيانا گريه يک زن در اوج درماندگي را هم بامزه ديد. تازه اين که چه قدر با مزه به نظر بيايد هم به پيش زمينه ذهني مخاطب بستگي دارد وبراي همين است که احتمالا واکنش هاي مخاطبان در برابر صحنه ها همواره يک جور و در يک حد نيست .مثلا در برابر گريه شکوه در فصل دوم، ممکن است مردها به خنده بيفتند که «چرا همه زن ها اين جوري اند و همواره از عدم توجه کافي مردها شاکي اند ؟»و در مقابل زنان به فکر فرو بروند و ياد مشکلات شخصي خودشان و مردهاي زندگي شان بيفتند که به اندازه کافي به ان ها توجه نمي کنند و طبعا خنده شان نگيرد. خودم در سينما آزادي متوجه اين تضاد در واکنش ها شدم؛ اتفاقي که موقع تماشاي تئاتر خشکسالي و دروغ هم افتاد که درباره مناقشات هميشگي مردان و زنان بود. چنين نگاهي در بي پولي به کل فيلم سرايت کرده است و اصلا يک تصميم ساختاري ست که زير بنايش «تضاد»است. در واقع فيلم ساز کوشيده تا تضاد مضموني اثر را که قرار است ميان پول داري و بي پولي باشد به تمام موقعيت هاي فيلم بکشاند و از تضاد براي خلق موقعيت هاي دراماتيک استفاده کند. در حدي که براي جلب فرديت براي شاهر خ که لال است و همواره در حاشيه بقيه شخصيت هاي فرعي پررنگ تر قرار دارد ،او را در موقعيت تضاد طنز آميزي قرار مي دهد و با لب زدن و اداي خواند ن ترانه اي که در يک مهماني در حال پخش است ،او را جدا از بقيه مي بيند؛طنزي که بي جهت شبيه نگاه مضحکه آميز کلي فيلم در برابر شخصيت اصلي اش مي شود . چه بسا بتوان به دريافتي توأم با تحقير و تمسخر نيز رسيد که يک ناگويا (واژه اي که به نظرم بهتر از لال است )مي کوشد در اقدامي حسرت بار و دل سوزانه به يک آواز خوان تبديل شود. پس نمي توان صرفا خنده دار نگاهش کرد و يک شک اخلاقي نيز بر آن سايه مي افکند. اين همان خطري ست که در نهايت مي تواند به ساختار اثر هم سرايت کندو آن را دچار بلاتکليفي در برابر رخدادها و ادم ها و موقعيت هايي کند که در مسير نامتعارف داستان شکل مي گيرند . بي پولي فيلم شکست خورده اي نيست اما بند باز موفقي نيست . سطحي نيست اما کاملا در سطح مانده و اين هم ربطي به تراژدي دوستي منتقدان ندارد که کارگردانش به عنوان دليل يا عدم استقبال آن ها از فيلم گفته بود. با تماشاي چند فصلي که دوستان اس و پاس در ان دفتر متروک دور هم نشسته اند، کاملا مي توان از توانايي کارگرداني سازنده اش مطمئن شد. نحوه توزيع کنش ها و واکنش ها ميان جمع و گفتار نويسي و جزييات نمايشي و بازي هايي که با جنس رفتار آن ها جور است و اصلا لحن وسبک متناسب فيلم نامه و کارگرداني در اين فصل ها، عامل موفقيت آن ها است. چه بسا بتوان به اين نتيجه رسيد که نعمت الله در کار با حواشي و فرعيات اثر نتيجه بهتري مي گيرد تا احيانا آدم هاي اصلي. در فيلم قبلي او هم آدم هاي فرعي حضور مؤثر تر و برجسته تري داشتند تا نقش اول مرد که گلزار آن را بازي کرد. مشکل اين جاست که در بي پولي به اندازه کافي ايده هاي فرعي وجود ندارد و بيش تر تسليم خط سيري ست که قرار است آدم مرفه و مغرور را به بي پولي و ذلت بکشاند . مسيري که به رغم اضافات طنز، نزديکي و تعهدش به واقعيت را نمي تواندکنار بگذارد .فقدان يک امکان گشاده دستانه براي بروز و پرورش جزييات و الزام جلو بردن قصه اي که قرار است در مدت صد دقيقه و طي چند مرحله ايرج را تنزل دهد، باعث تن دادن به ايده هايي شده که شبيه هم اند و دمده شده اند. اين که اتفاقي دقيقا بر عکس انتظار يا ادعاي قبلي رخ دهد ،ان قدردر سريال هاي دست چندم استفاده شد ه که ديگر ماجراي اصلاح رايگان سر در آموزشگاه به رغم دعواي قبلي با توزيع کننده تبليغش، ايده تکراري و کم کار کردي است. اين که چرا دست فيلم خالي مانده به اين بر مي گردد که آدم ها و قصه در خدمت ايده دو سه خطي داستان قرار گرفته اند و مجال تأثير گذاري متقابل بر داستان را نداشته اند ؛اتفاقي که در آثار مهرجويي رخ مي دهد. دوباره از ليلا مثال مي آورم که آدم هاو لحظه ها و حس ها برداستان تکراري و کم فرازي چون «نازايي زن و ازدواج مجدد مرد »پيشي گرفتند. حتي در فيلم قبلي نعمت الله هم چنين بود اما در بي پولي گاه به فتورمان هم مير سيم که صرفا قرار است بدبخت تر شدن ايرج را نشان دهد. براي همين است که رادان هم با وجود دو نمونه بازي درخشان در سنتوري و گيلانه، در اين جا مجالي براي بروز ندارد و حتي در ميان دوستان آس و پاس آن «دفتر »هم مجالي براي دور شدن از اجبار داستان ندارد. در حالي که دوستانش مي توانند بدون توجه به روايت اصلي ،درباره مزاياي زن پلاستيکي بگويند و يک بي خيالي مهلک اما مفرح را نشان دهند، ايرج مجبور است تن به اغراقي در حد پرت کردن لاستيک ماشينش در عوض طلبش شود. وقتي نقش اوحد سقف و معياري ندارد طبعا حضور و بازي رادان هم با بلاتکليفي همراه است. بر خلاف ليلا حاتمي که مي داند کجا ايستاده و قرار است حضور و تأثيرش چه گونه باشد . حبيب رضايي موقعيت جالب تري دارد و اصلا بلاتکليفي نقشي مثل پرويز را خوب در مي آورد . او تنها کسي ست که تماشاگر خيلي زود تصميم مي گيرد از قضاوت و پيش بيني رفتار و جايگاه او و حتي تأثيرش بر کليت داستان و واقعيت اجتناب کند و بدون پرسش فقط ببيندش . پس او مي تواند نويسنده يک کتاب جدي درباره اقتصاد باشد و در عين حال مثل ميمون از بارفيکس آويزان شود، متهم به حشيشي بودن هم باشد و حتي خل و چل هم به نظر بيايد . گاهي کلاه بردار شود و گاهي رفيق و صميمي و حتي مسبب پايان خوش هم باشد. در مجموع نقشي شکل گرفته که ضمن گسست از الزامات و اقعيت هاي معمول ،خودش را به عنوان يک واقعيت هجو اميز عرضه مي کند. اين که کسي بگويد فروش ماشين ليزينگي امکان پذير است و نيازي به اين نيست که کنار خيابان گذاشته شود يا احيانا فصل درد دل گويي ايرج در اتوبوس و خرده پنير خريدن ،بيش از ان که واقعي باشد يک اغراق ترحم انگيز است . يا اين که کسي در اين حد مالي، معمولا به بيمارستان هاي دولتي مي رود و نيازي به اسباب خانه فروختن نيست و از اين جور پرسش ها و مچ گيري هايي که مي خواهند ثابت کنند فلان چيز واقعا اين طور نيست يا مي تواند جور ديگري باشد که به واقعيت نزديک تر است .اين ها يعني بي پولي نه توانسته واقعيت انحصاري خودش را بنا کند و نه نگاه توأم با طنز و هجو ش توانسته باعث گسست از واقعيت متعارف بيروني شود . بي پولي با تمام شدن فيلم تمام مي شود؛با مضموني که از سقف پيامش فراتر نمي رود و اين نظر که شاهد درک تازه و توأم با استحاله ورشدايرج هستيم در حدي يک ادعا باقي مي ماند .تنها يکي دو فصل همان چند تا آدم يک لاقبا هنوز در ذهن باقي ست و اصلاً مي توان يک فيلم مستقل درباره ان ها ساخت . اين يک پيشنهاد است . منبع:ماهنامه فيلم شماره 401  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 704]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن