واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو عاشق (Two Lovers )کارگردان :جيمز گري ،فيلم نامه جيمز گري و ريک ملو،مديرفيلم برداري :خواکين باکا آسي،تدوين :جان اکسلرد،طراح لباس:مايکل کلنسي ،طراح صحنه :مارک بنسراف و پيتر زومبا ،تهيه کنندگان :جيمز گري ،دونا جيگليوتي و آنتوني کاتاگاس ،بازيگران :خواکين فينيکس (لئونارد کراد يتر )گوئينت پالترو (ميشل راش)و نساشاو(سندراکوئن )و ايزابلا روسليني (روث کراديتر)محصول 2009آمريکا ،110دقيقه ژانر:درام /رمانس . درصد مجموع نظر منتقدان سايت متاکريتيک :75درصد .جوايز :نامزد دريافت نخل طلاي جشنواره فيلم کن. لئونارد مرد جواني است که يک شکست رمانتيک را پشت سر مي گذارد .او در خشک شويي پدرش کار مي کند ولي فکر و دلش جاي ديگري است.او با وجود مشکلاتش به قدري جذاب و شوخ طبع است که ديگران را جذب خود کند. لئونارد زود رنج است.با اين حال والدينش او را به شدت زير نظر دارند. مادرش با نگراني ،جاسوسي او را مي کند و هنوز از زير در بسته اتاقش مواظب اوست .پدرش هم مردي دوست داشتني است که مي خواهد با پسرش رابطه نزديک تري برقرارکند وي دقيقاً نمي داند چه طور.لئونارد مي داند پدر و مادرش او را دوست دارند و نگرانش هستند ولي وضعيت پيچيده و درد آوراست. سندرا ،دخترآرام و مهرباني است که وقتي با خانواده اش براي صرف شام به خانه خانواده لئونارد مي رود به سرعت مجذوب او مي شود. پدرلئونارد مي خواهد خشک شويي شان را به پدر سندرا بفروشد و در اين ميان هردوخانواده ازکل گيري يک خويشاوندي سببي ناراضي نيستند .رمانسي محصول هزاره سوم«دو عاشق »يک رمانس مدرن به معناي واقعي کلمه است. فيلمي محصول هزاره سوم و مي توان آن را يک «ضد رمانس»به حساب آورد. چون برخلاف رمانس هاي جادويي و بزرگ تاريخ سينما ديگرخبري ازيک عشق منحصربه فرد نيست وتمامي روابط احساسي يک طرفه هستند و منفعتي درپشت شان ديده مي شود.دراين جا عشق ابزاري است براي کسب موقعيت بهترو تنها شخصيت اصلي داستان ،لئونارد است که همچنان عاشقانه هاي کلاسيک را تماشا مي کند و به دنبال عشق هاي اسطوره اي است.اين موضوع که فيلم قصد آشنايي زدايي از ژانر رمانس و آثار بزرگ آن را دارد در همان اوايل فيلم توسط کارگردان مورد تاکيد قرارمي گيرد. در اوايل فيلم وقتي سندرا براي اولين بار وارد اتاق لئونارد مي شود .نگاهي به آرشيو فيلم هاي او مي اندازد و از آن تعريف مي کند.وقتي لئونارد ازاو مي پرسد. فيلم محبوبش چيست ،سندرا مي گويد:«آواي موسيقي (اشک ها و لبخندها)»و بعد اضافه مي کند :«البته نه به خاطرخود فيلم...مي دوني که...چون پدر و مادرم هميشه از اين جورفيلم ها نگاه مي کنند».اين فصل با کات هوشمندانه اي به غذاهاي روي ميز شام پايان مي پذيرد که در درجه اول خود تاکيدي است برماهيت زيستي اين رابطه (با اين ازدواج منافع کاري هر دو خانواده تامين مي شود )نه ماهيت احساسي آن اصلاً دليل شکست عاطفي پيشين لئونارد همين مساله بوده است.او به سندرا مي گويد نامزدش صرفاً به خاطرمشکل ژنتيکي شان او را رها کرده ،که خود اين مساله به طور استعاري مطرح کننده بقا است.اصلاً از همان دومين نماي فيلم که در آن جمله تبليغاتي يک خشکشويي با مضمون «ما مشتري هاي مان را دوست داريم»ديده مي شود .ابزاري بودن واژه و مفهوم «عشق»در فيلم مطرح مي شود.اولين جمله فيلم هم اين است :«لئونارد دوستت دارم ولي بايد ترکت کنم.»همين طور که مي بيند فيلم ازجزئيات فوق العاده اي بهره مند است.يک نمونه ديگرازاين موارد به مواجهه لئونارد با ميشل درايستگاه مترو بر مي گردد. لئونارد با رسيدن مترو شروع مي کند. به شمردن درها و مي گويد شماره اي زيربيست نصيب آن ها خواهد شد.آن ها در نهايت وارد درسيزدهم مي شوند. پس رابطه آن ها نيزازهمين ابتدا با نشانه اي منفي علامت گذاري مي شود تا انتهاي فيلم . فاصله طبقاتي آپارتمان هاي آن ها (آپارتمان ميشل يک طبقه بالاتراست )در مجتمع مسکوني و فاصله ميان پنجره هاي شان نيزنشانه ديگري است برجدايي جيمزگري که در فيلم قبلي خود (شب مال ماست )نتوانسته بود از کليشه هاي ژانر رمانس استفاده کرده ودرنهايت به اثر بکر و تازه اي رسيده است که با همان روايت خطي و ضرباهنگ آرامش هرتماشاگري را جذب و همراه خود مي کند. فضاهاي سرد و گرفته فيلم علاوه براين که خود به شکل نمادين بيانگرسردي روابط شخصيت هاي فيلم هستند به خوبي درام فيلم را تقويت کرده اند و برپتانسيل احساسي صحنه ها افزوده اند .همه بازي هاي فيلم خوب است و جواکين فينيکس که گفته اين آخرين بازي اش خواهد بود در قالب نقش اصلي درخشيده است . گويافينيکس ازکودکي قصد داشته خواننده شود و حالا مي خواهد به اين روياي خود جامه عمل بپوشاند.او دريکي از صحنه هاي فيلم که درماشين شسته است جملاتي را مي خواند و مورد تعريف قرار مي گيرد.يکي ازنقاط قوت اصلي فيلم پايان بندي آن است که قابل پيش بيني نيست. دراين فصل لئونارد نيزبه اين فهم مي رسد که در دنياي سردو گرفته پيرامونش نمي تواند عشق نابي بيابد و بايد حداقل به فکرمنافع خود و خانواده اش باشد (و دست ازکارهاي دور از عقلي مانند خودکشي بردارد )صحنه پاياني فيلم برخلاف اين که در جريان يک ميهماني روي مي دهد و نمايشگر رسيدن دو نفربه يکديگراست ولي از تلخ ترين و به يادماندني ترين صحنه هاي سينمايي امسال است .جيمزگري :غير شخصي ترين فيلم است که تا امروز ساختم «دو عاشق »جيمزگري برداشت آزادي است از داستان کوتاه فيودور داستايوفسکي با عنوان «شب هاي روشن»که تا امروز توسط کارگردانان متعددي درگوشه و کنار دنيا (ازجمله ايران )مورد اقتباس قرارگرفته است.«دو عاشق»از يک لحاظ با داستان «شب هاي روشن»تفاوت اساسي و چشم گيري دارد.در «شب هاي روشن»مااز افکاردروني شخصيت مستاصل داستان هم مطلع مي شويم ولي درفيلم بايد افکار دروني لئونارد را حدس بزنيم .البته خوب است که نمي توانيم وارد کله لئونارد شويم چون احتمالاً جاي خوشايندي نيست به هر حال گفت و گويي که در پيش رو داريد بخش عمده گفت و گوي استيو اريکسن با جيمز گري است. دراقتباس فيلم جديدت از داستان داستايوفسکي چه قدر به آن وفادار بودي ؟فکر مي کنم استفاده ازترکيب «الهام گرفتن »مناسب تراست.بين فيلم و داستان شباهت هايي ديده مي شود ولي نمي توان اين فيلم را اقتباسي وفادارانه ازاين داستان تلقي کرد.روح داستايوفسکي در شخصيت لئونارد دميده است.البته به نظرم اقتباس مستقيم از آثار داستايوفسکي جواب نمي دهد و اگراين کارانجام شود نتيجه رضايت بخش نيست .شخصيت هاي داستايوفسکي خيلي درون گرا هستند ولي روايت و روايت گري بيروني است .براي اقتباس از داستايوفسکي شما بايد روحيه و حال و هواي کارها و شخصيت هاي او را با داستان ديگري پيوند بزنيد .«دو عاشق »يک ترکيبي از «شب هاي روشن »«Swept Away»لينا ورت مولرو تمام موضوعات و علايق شخصي من است.اميدوارم به جوهر اثر داستايوفسکي دست يافته باشم .«راننده تاکسي »اسکورسيزي بهترين نمونه چنين حرکتي است .چرا اين قدر ساحل برايتن را به عنوان لوکيشن دوست داري؟اين سومين باري است که در فيلم هايت از اين مکان استفاده مي کني؟اين سوال خيلي خوبي است .اين مکان بافت ظاهري يک زندگي شهري را دارد و مي توانيد تاريخچه ي جامعه را احساس کنيد. ساحل برايتن از فرط زشتي زيبا است . تاريخ مجموعه اي اتفاقات کوچک است و من مي خواستم فيلمي بسازم با اين احساس در اين لوکيشن اقيانوس هم وجود دارد که خود ازنظرسينمايي و بصري ويژگي هايي دارد. چرا مضمون «آدم هايي که در خانواده شان به دام افتاده اند »اين قدر برايت جالب است؟دراين مورد فکر مي کنم بهتر است از روانپزشکم سوال کنيد . چيزي که مرا مجذوب زندگي خانوادگي کرده ،پيچيدگي و ماهيت بنيادي روابط است. درون هر خانواده اي پتانسيل لازم براي حمايت عاطفي چشم گير و نابودي احساسي مطلق وجود دارد.اجازه دهيد يک مثال بزنم،من در خانواده اي بزرگ شدم که پدرم دائماً مي گفت سعي نکن فيلم سازشوي .ما ثروتمند نيستم و پارتي هم نداريم. در هاليوود هم آشنايي نداريم. پس تو هرگز موفق نمي شوي .اما من سرانجام موفق شدم و در طول راه هم مورد حمايت قرار گرفتم و هم موانعي برايم ايجاد شد .به هرحال اميدوارم فيلم هايي بسازم که حداقل تا پنجاه سال دريادها باقي بمانند .چه طور شد که اين بار ژانر رمانس را انتخاب کردي؟«دو عاشق»غير شخصي ترين فيلمي است که تا امروز ساختم. پدرم در مکاني کار مي کرد که قطعات يدکي متروي شهر نيويورک را تامين مي کرد .اين سوژه بدل به موضوع فيلم «ياردها»شد . وقتي بزرگ شدم سرازکار گنگسترهاي روسي زيادي در آوردم که بدل به مضمون فيلم هاي «اودساي کوچک»و «شب مال ماست»شد . برادرناتني من يک پليس است که رد آن را در «شب مال ماست»مي بينيد.ديگر شخصيت هاي فيلم نيز براساس آدم هايي شکل گرفته اند که من مي شناسم .سه فيلم اولم را آثاري ژانري تلقي نمي کنم و بيشتر آن ها را شخصي مي دانم.هنگام ساخت آن ها نيزبه قالب خود زندگي نامه اي مي انديشيدم .مي دانم عجيب است انگارمن مانند يک گنگستر فيلم هاي دهه 1970زندگي کردم ولي واقعيت همين است. فکر مي کني چرا فيلم هايت در فرانسه بيشترمورد استقبال منتقدان قرار مي گيرند تا آمريکا ؟واقعاً نمي دانم البته در مورد اين فيلم فاصله ها کمترشد.درکل دو احتمال وجود دارد . اول اين که فيلم هايم بد است و من ناموفق ؛و فرانسوي ها اشتباه مي کنند.دوم اين که درجه اي از شکاف فرهنگي باعث اين تفاوت ديدگاه ها مي شود. اگر به تاريخ سينما نگاهي بيندازيد متوجه مي شويد که کلينت ايستوود و نيکلاس ري را هم اول فرانسوي ها کشف کردند. البته نه به اين معنا که آمريکايي ها فيلم هاي مرا نمي فهمند يا احمق هستند. آمريکايي ها نيز قبل از ايتاليايي ها از فيليني استقبال کردند .خود ژاپني ها هم فکر مي کردند کوروساوا اهل تظاهراست واو را به تمسخرمي گرفتند و آمريکايي زده مي دانستند.اگر به گذشته نگاهي بيندازيد ونقدهاي اصلي پالين کيل درباره «گاو خشمگين»يا وينستنت کنبي درباره «پدرخوانده دو »را بخوانيد،مي بينيد امروز چه قدر بي معني و غيرقابل توجيه هستند.اين گونه مثال ها بي شمار است .البته من تلاش نمي کنم خودم را با اين افراد مقايسه کنم .فقط مي خواهم بگويم چون آمريکايي ها خيلي با حال و هواي اين فيلم ها آشنا هستند. شايد نمي توانند درباره شان درست قضاوت کنند .به هرحال اين شما هستيد که درباره ارزش کارهاي من اظهارنظرمي کنيد.منبع:نشريه سينماي پويا،شماره20/ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 729]