تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه انسان چهل ساله شود و خوبيش بيشتر از بديش نشود، شيطان بر پيشانى او بوسه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805469001




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يك جاي امن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يك جاي امن
يك جاي امن نويسنده:مرجان شيرمحمدي سه روز بود آقاي نوري بعد از يك هفته مرخصي برگشته بود سركارش و از محمودآقا خبري نبود. آن روز، طاقت نياورد و قبل از اينكه برود درمانگاه سري به خانه محمودآقا زد. هيچ‌كس خانه نبود. زن همسايه از در آمد بيرون و چشمش كه به نوري افتاد، گفت: «نيستن.» آقاي نوري پرسيد: «كجان؟» زن همسايه گفت: «نمي‌دونم، فقط مي‌دونم دو سه روزه نيستن.» بعد، به كيسه سوغاتي‌هايي كه دست نوري بود نگاه كرد و گفت: «از اقوامش هستين؟» نوري گفت: «همكارشونم.» زن همسايه گفت: «بيان بهشون مي‌گم. بگم كي اومده بود؟» نوري ديگر راه افتاده بود و حوصله سئوال و جواب هم نداشت. تمام طول يك ‌سال گذشته، نوري هر وقت بي‌كار مي‌شد، مي‌نشست روي صندلي كنار پنجره و به بالكن خانه روبه رويي نگاه مي‌كرد. از شبي كه عروس و دامادي آمدند خانه بختشان در خانه روبه رويي، كار آقاي نوري خيال‌پروري درباره زندگي آنها بود. مرد را ديده بود. همان شب اول، بعد از اينكه آمپول پيرمرد مردني و زهوار دررفته‌اي را زده بود، رفته بود سراغ پنجره. نيمه شب بود.عروس با لباس سپيد عروسي، پشت به نرده‌هاي بالكن تكيه داده بود به گلدان مستطيل ‌شكل درازي كه توش پر از گل بود، و همينطور كه داشت حرف مي‌زد، داماد لبخندزنان به طره موهاي ولو شده روي سر و شانه‌اي ور مي‌رفت. بوي پني‌سيلين و مواد ضدعفوني‌كننده توي دماغش بود و حواسش را داده بود به عروس و داماد روي بالكن كه داماد همانطور كه لبخند مي‌زد، دست عروس را كشيد و برد توي اتاق و پرده را كشيد و چراغ اتاق را خاموش كرد. آقاي نوري سيگاري روشن كرد و نشست روي صندلي كنار پنحره و رفت توي فكر. محمود آقاي آبدارچي با دوتا چايي آمد سراغش و گفت: «به چي فكر مي‌كني؟» آقاي نوري چايي را از دستش گرفت و خودش را زد به آن راه و گفت: «به هيچ‌چي.» محمودآقا مثل اينكه فكرش را بخواند، دستش را گذاشت روي شانه نوري و گفت: «چرا اينقدر دست‌دست مي‌كني؟ بيا اين راحله ‌رو بگير. اهل زندگي‌يه. نه اينكه دختر خودم باشه...» هزاربار اين حرفها را به آقاي نوري گفته بود و آقاي نوري هر دفعه با خنده و شوخي رد كرده بود. دخترش را ديده بود. يك دختر بيست‌ و هفت ‌هشت‌ ساله‌اي داشت كه روي دستش مانده بود. صورتش پر بود از جاي آبله، قدش بلند و زيادي لاغر بود و يك‌بار كه چادرش پس رفته بود، از روي پيراهن ديده بود كه زير گردن تا شكمش صاف و يك تكه بود و هيچ برجستگي نداشت. ولي مي‌دانست كه پيرمرد راست مي‌گويد و دخترش اهل زندگي است. خيلي هم با خودش كلنجار رفته بود كه راحله را خواستگاري كند. محمودآقا را سالها مي‌شناخت و باهم رفيق بودند، ولي نمي‌توانست با خودش كنار بيايد. جاي آبله و پوست تيره و لاغري بيش از حد راحله نمي‌گذاشت پا پيش بگذارد. از طرفي خودش خوب مي‌دانست با سن و سالي كه دارد و وضع مالي وخيمش كسي به او دختر نمي‌دهد. دختري كه نوري توي خيالش مي‌ديد و مي‌خواست به او نمي‌دادند. پيرمرد چند دفعه نوري را خانه‌اش دعوت كرده بود و هر بار هم دختر باحجب و حيا سيني چايي را گرفته بود جلوي نوري و از خجالت سرخ شده بود. آقاي نوري چايي را برمي‌داشت و هورت مي‌كشيد و به حرف‌هاي محمودآقا كه داشت از كمالات دخترش مي‌گفت گوش مي‌داد و نمي‌داد و لبخند مي‌زد و مي‌گفت: «خدا برات حفظش كنه.» آخرين‌ بار بعدازظهر يك روز پنجشنبه بود كه به اصرار محمودآقا رفت خانه‌شان. راحله لب حوض نشسته بود و داشت جدول حل مي‌كرد. لباس آبي گل‌دار پوشيده بود و روسري سفيدي سرش بود و چادرش افتاده بود و گوشه چادرش روي آب شناور بود. از درمانگاه يكسره با محمودآقا دوتايي رفته بودند آنجا. از يك هفته قبل محمودآقا قولش را گرفته بود. آن روز شب‌كار نبودند و مي‌توانستند تا آخرهاي شب بنشينند توي ايوان حياط كوچك محمودآقا و گپ بزنند. محمودآقا كليد انداخت توي در حياط و ياالله‌كنان وارد حياط شدند. راحله هول شد و چادر خيسش را كشيد سرش و دويد توي آشپزخانه‌اي كه از توي حياط چندتا پله مي‌خورد مي‌رفت پايين. محمودآقا و نوري نشستند توي ايوان. فرش و بساط سماور زغالي و قليان به راه بود. محمودآقا مي‌گفت عاشق قليان است و هيچ‌كس مثل راحله نمي‌تواند قليان را آتش كند. آن شب راحله سنگ تمام گذاشته بود و سفره رنگيني چيد و خودش برگشت توي آشپزخانه، دستي به سر و صورتش هم كشيده بود كه از ديد آقاي نوري پنهان نماند به خصوص كه برخلاف هميشه روسري‌اش كيپ‌كيپ نبود و مي‌شد موهايش را ديد. آقاي نوري آن شب وقتي برگشت خانه تا نيمه‌هاي شب خوابش نمي‌برد و اين دنده به آن دنده مي‌شد ماه ديگر چهل و پنج سالش تمام مي‌شد. خانه اش خيلي خالي بود و اين اوخر واقعاً دلش زن و بچه مي‌خواست به خصوص وقت‌هايي كه شب‌كار بود و مي‌نشست كنار پنجره و به چراغ‌هاي روشن خانه روبه رو زل مي‌زد. نزديك‌هاي صبح خوابش بود. توي خواب ديد محمودآقا مرده و جنازه‌اش را گذاشته‌اند توي حياط خانه‌اش و عده‌اي هم دور جنازه جمع شده‌اند ولي هرچقدر سعي مي‌كردند جنازه را روي زمين بلند كنند نمي‌شد كه نمي‌شد. راحله هم توي ايوان نشسته بود و آب جوش سماور زغالي را مي‌ريخت روي سر و صورتش. از خواب كه پريد، نفس‌نفس مي‌زد و حسابي عرق كرده بود. بلند شد و پنجره اتاق را باز كرد. صحنه توي خواب ولش نمي‌كرد. رفت وضو گرفت و بعد از نمازصبح نشست پاي سجاده و با تسبيح استخاره كرد.تصميم گرفت اول برود زيارت امام‌رضا(ع) و وقتي كه برگشت، از راحله خواستگاري كند. هنوز هوا روشن نشده بود كه از خانه زد بيرون يك ساعت بعد سر خاك مادرش نشسته بود و داشت از او اجازه مي‌گرفت. به مادرش گفت راحله را خيلي نمي‌خواهد ولي بالأخره محبت است و بعد از ازدواج و پيوند زناشويي همه‌چي درست مي‌شود. تازه مگر مادرش نبود كه هميشه مي‌گفت هيچ‌وقت پدرش را دوست نداشته است؟ ولي با اين همه آقاي نوري ثمره زندگي‌شان شده بود و تا سالهاي آخر عمر مادرش نوكري‌اش را مي‌كرد. به مادرش گفت دختر كدبانو و نجيبي است و حتماً اگر زنده بود از داشتن چنين عروسي خوشحال مي‌شد. در مورد لاغري بيش از اندازه‌اش هم شنيده بود كه زنها وقتي شوهر كنند آبي زير پوستشان مي‌رود و چندتا شكم زايمان خود به‌خود چاقشان مي‌كند. انگار مادرش نشسته باشد كنار دستش و مثل آن وقتها چارقدش را برده باشد پشت گوشش و پيچ سمعكش را بچرخاند كه بهتر بشنود. خاطرش از مادرش كه جمع شد به مادرش گفت كه حالا بايد يك سري به امام رضا(ع) بزند و بعد با اجازه مادرش بساط عروسي را راه بيندازد و در اولين فرصت عروسش را مي‌آورد دستبوس مادرش.آقاي نوري به هيچ ‌كس هيچ‌ چي نگفت، حتي به محمودآقا. به رئيس درمانگاه گفت كه يك هفته مرخصي مي‌خواهد همين و همين. وقتي هم رئيس گفت «نكند مي‌خواهي داماد شوي؟» خنديد و گفت:«اي آقا! كي مارو قابل مي‌دونه؟»توي مشهد يك تسبيح و يك سجاده براي محمودآقا و يك قواره چادر نماز سفيد با گلهاي ريز صورتي و چند شاخه نبات براي راحله سوغاتي خريد. عصرها از پنجره اتاق مسافرخانه به كبوترهايي كه بر فراز گنبد امام‌رضا(ع) پرواز مي‌كردند زل مي‌زد و توي دلش آرزو مي‌كرد كه مثل همان كبوترها كه بق‌بقو مي‌كردند و دوتا دوتا روي رف پنجره‌ها و لب پشت‌بام‌ها مي‌نشستند با راحله خوشبخت شود. خودش را با راحله و بچه‌هاي قد و نيم‌قدش مي‌ديد كه دسته‌جمعي آمده بودند پابوس امام‌رضا(ع) از اين فكرها دلش غنج مي‌زد و ديگر جاي آبله راحله اذيتش نمي‌كرد. حتي با خودش فكر كرد آبله صورتش را نمكي كرده. دلش را يك كاسه كرده بود و حالا ذوق داشت كه اين خبر را به محمودآقا بدهد. مي‌دانست كه محمودآقا با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال مي‌شود. يك‌بار بهش گفته بود اگر تو اين راحله را بگيري من سرم را با خيال راحت مي‌گذارم زمين.سرشب بود. آقاي نوري نشسته بود روي صندلي و حوصله آمپول زدن و بخيه كشيدن و پانسمان نداشت خداخدا مي‌كرد آن شب سرش شلوغ نباشد. از خانه روبه رو صداي آواز غمگيني مي‌آمد كه ناراحتش مي‌كرد پنجره را بست. چايي‌اي كه ريخته بود لب پنجره جامانده بود. توي فكر و خيال خودش بود سابقه نداشت محمودآقا اين جوري غيبش بزند. ليوان را خالي كرد توي دستشويي و به بهانه چايي ريختن سري به آبدارخانه زد. يكي از همكارانش داشت براي خودش چايي مي‌ريخت. به نوري گفت: «اين محمودآقا با تو جيك و پيك داشت. ازش خبر نداري؟»آقاي نوري گفت: «سر راه رفتم در خونه‌ش. همسايه‌ش گفت دو سه روزه نيستن.» بعد گفت «حتماًرفتن شهرستان»همكارش گفت «چه طور مگه؟» نوري بدون اينكه جوابي بدهد، از آبدارخانه رفت بيرون. خودش نفهميد چطور شد اين حرف را زد. يك احتمال وجود داشت كه محمودآقا و راحله رفته باشند كاشان. محمودآقا يك خواهر آنجا داشت. برگشت توي اتاقش چايي‌اش را مزه‌مزه مي‌كرد و داشت به احتمالي كه داده بود فكر مي‌كرد رئيس درمانگاه نمي‌دانست محمودآقا كجاست. محمودآقا مرخصي نگرفته بود. با خودش فكر كرد شايد خواهرش كه پير هم بود ناغافل مرده و محمودآقا و راحله بدون فوت وقت رفته باشند كاشان. توي همين فكرها بود كه صداي فريادي شنيد، يكي ار همكارهاش بود. دويد توي راه‌رو. زني چادر پيچ را داشتند با برانكار مي‌بردند.نوري دويد طرف برانكار و به همكارش گفت«چه خبر شده؟»همكارش مدام مي‌زد توي سر خودش و مي‌گفت«يا ابوالفضل!» بعد همانطور كه مي‌زد توي سر خودش، راه‌پله را نشان داد. نوري دويد طرف راه پله آن پايين محمودآقا دستش را گذاشته بود روي قلبش و سرش به ديوار بود و صورتش كبود شده بود. آقاي نوري دويد پايين و به چشم به هم‌زدني محمودآقا را انداخت روي كولش و از پله‌ها آوردش بالا و داد زد «دكترو خبر كنيد.»زن، پيشبند پلاستيكي به كمرش بسته بود و با دستكش‌هاي پلاستيكي داشت لوله بلندي را مي كرد توي حلق زن جوان. مردي از پشت دستهاش را گرفته بود و زن ديگري سرش را محكم به عقب مي‌كشيد. روسري زن جوان افتاده بود روي زمين و موهاش خيس و كرك بودند. زني كه پيشبند پلاستيكي داشت از قيف انتهاي لوله سرم را مي‌ريخت توي حلق زن جوان و او مثل حيوان رميده دست‌ و پا مي‌زد و خرخر مي‌كرد و سرش را مدام پس مي‌كشيد. يك سرم تمام شد و يكي‌ديگر باز كردند و ريختند توي حلق زن. سياهي چشم‌ها پشت پلكش گم شد. مردي كه از پشت دستش را گرفته بود گفت«يا امام زمان!» زن با پيشبند پلاستيكي داد زد «خيلي خورده.»آقاي نوري آمد توي چارچوب در ايستاد. كار سرم‌ها تمام شده بود. لوله را از توي حلق زن بي‌هوش كشيدند بيرون و سر افتاد روي شانه.آقاي نوري دو دستي زد توي سر خودش. بدن نيمه‌جان راحله افتاده بود روي صندلي. زن با پيشبند انگشتش را تا آنجا كه مي‌شد فرو كرد توي حلق راحله. راحله دست و پازد. يك بار ديگر انگشت را كرد توي حلقش و اين‌ بار بالا آورد. تمام محتويات معده را برگرداند و راحت شد. راحله را منتقل كردند توي يكي از اتاق‌ها و بهش سرم تزريق كردند. هنوز بي‌هوش بود. صورتش سفيد و لبش قاچ‌قاچ شده بود. آقاي نوري رفت سراغ پيرمرد. محمودآقا حالش جاآمده بود. چشمش كه به نوري افتاد، زد زيرگريه. سرش را گذاشت روي سينه نوري و مثل بچه‌ها گريه كرد. آقاي نوري گفت«چرا اين كارو كرد؟»محمودآقا فقط توانست بگويد«بي حيثيت شدم، مرد.» و دوباره گريه امانش نداد.آقاي نوري نشست روي زمين. نمي‌توانست بايستد. سرش گيج مي‌رفت و دهنش تلخ شده بود. محمودآقا دوباره گفت«چند روز پيش صبح كه از خونه مي‌رم بيرون، اونم مي‌ره سوار اتوبوس مي‌شه و مي‌ره كاشون خونه عمه‌ش. خواهرم به درمونگاه زنگ زد و منو خبر كرد. من سر در نياوردم. سابقه نداشت. خواهرم گفت حالش خوب نيست. منم بعد از اينكه كارم تموم شد، شبونه رفتم كاشون. مريض شده بود و افتاده بود توي رختخواب. دو روز توي تب مي‌سوخت و هيچ حرف نمي زد. كلافه شده بودم هرچي ازش مي پرسيدم، به من نمي‌گفت چه‌شه. خواهرم گفت شايد چون نزديك سال مادرشه اين جوري شده. حالش كه بهتر شد، ورش داشتم آوردمش. همين سر شب رسيديم.» يك پرستار آمد توي اتاق و محمودآقا را خواباند روي تخت و گفت «محمودآقا، شكرخدا به خير گذشت.» چشمش افتاد به نوري كه پايين تخت روي زمين نشسته بود و ماتش برده بود. به نوري گفت«چرا اينجا نشستي؟» بعد، بدون آنكه منتظر جواب باشد، نوري را از روي زمين بلند كرد و بردش بيرون. سپيده زده بود. نوري كنار پنجره ايستاده بود و به رديف كلاغ‌هايي كه روي سيم برق نشسته بودند زل زده بود. محمودآقا خوابيده بود. توي خواب ناله‌اي كرد و خودش را روي تخت جمع كرد. به‌ش آمپول آرامش‌بخش زده بودند. نوري برگشت طرف تخت. حالا نشسته بود روي صندلي كنار تخت و به پيرمرد نگاه مي‌كرد. محمودآقا چشمهاش را باز كرد. آقاي نوري دستش را گذاشت روي شانه پيرمرد. در تاريك و روشن اتاق، نوري را خوب نمي‌ديد. نوري سرش را برد جلو. حالا خيلي به هم نزديك بودند. صداي نفس‌هاي محمودآقا را مي‌شنيد. محمودآقا گفت «نوري، تويي؟»آقاي نوري گفت«منم.»محمودآقا گفت«نوري چي كاركنم؟» آقاي نوري گفت«كي اين‌ كارو كرد؟» محمودآقا گفت«به من نمي‌گه. وقتي قرصهارو خورده بود، اومد و گفت آقاجون گول خوردم ولي نمي‌ذارم آبروت بره.» آقاي نوري گفت «پسره رو دوست داشت؟»محمودآقا گفت«نمي دونم.»آقاي نوري گفت«به هيچ‌كس نگو، محمودآقا، به هيچ كس.» منبع: نشريه نقش‌آفرينان ،شماره 57
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 192]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن