واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ما کجائيم... نويسنده:سوسن سليمي گفت :واي ...دنيا چه ...قدر ...کوچيکه . با خودم گفتم چقدر زنگ صداش قشنگه اما همش مي نالد . از اول صبح که بهم رسيديم فقط از رنگ سياهش راضي و بس، خوبي ديگه اش اين که با داشتن پاهاي بلند با من همقدم ميشه . داشتيم از کنار قوطي کمپوت رد مي شديم بزرگيش نمي گذاشت آن طرف را ببينم. نوک کفش مردانه اي خورد به قوطي، ترسيده به بالا نگاه کردم شانس آورده بوديم مرد قوطي را شوت نکرده بود. هر چه گردن کشيدم، بالاتر از سبيلش را نديدم انگار سرش رسيده بود به سقف آسمان .دوستم گفت برم بزنم زير گوشش گفتم دو متر از من و تو بلند تره ،وقت مي بره ،کوتاه بيا. مرد در حالي که گوشش را مي خاراند گفت چه بازي خودرم!چند سال از کار و زندگي افتادم...مرد ديگر پريد وسط حرفش و گفت نبض بازار تو دستم -اينقدر حوصله کردي تا امشب ام صبر داشته باش غم ات نباشد با من -سر ساعت نه امشب منتظريم بيا خودم مي برمت -خوبه؟!چمدانت را بيار- اي بابا برو بسلامت -مرد و حرفش. اتوبوسي بوق زده بچه ها از پنجره دست تکان مي دادند. گفتم چه آفتاب خوبيه . برگ زردي افتاد روي ما . دوستم گفت بيا بشمريم ببينيم با چند قدم از زيرش مي ريم بيرون و شروع کرد به شمردن. ديگه حواسم به او نبود -دو قدمي مانده بود تا برسيم به سوراخ ،مي خواستم دانه بدرد خوري بيابم و او را تا اتاقکش همراهي بکنم و بروم پيش دوستان ديگرم، روز اول که ديدمش بهش گفتم تعداد ما توي سوراخ زياده اما قدم ات به چشم، خوشش نيامد و گفت با دوست قبلي ام بهم زدم چون با گوشزدي که بهش کرده بودم مدام مي گفت سوراخ -منبعد بگو اتاقک، منم از سليقه اش بدم نيامده بود. دم برگ رسيده بوديم که متوجه کلاغي شديم و منتظر مانديم تا بپرد. نزديک سوراخ، چشمم افتاد به مورچه هاي ديگر که قطار شده بودند رفتم توي صف و بهش اشاره کردم بيايد جلوي من قرار بگيرد، قبول نکرد و گفت بريم چکار....زوده ....مگه دست به آب داري؟!از باران هم خبري نيست -بيا بريم آن رو به رو .چراغ راهنمايي سر چهار راه سبز بود. نگاهي سريع انداختم به آدم هايي که منتظر بودند تا بروند سمت ديگر خيابان. من و مورچه سياه، چشمکي بهم زديم و رفتيم روي لنگه کفش کوچولوي بچه اي و چسبيديم به بند کفش. مادرش او را از زمين بلند کرد و گرفتش به بغل. بوي شير تازه از پيراهن نازک زن خورد به دماغم و در يک چشم بهم زدن اشکهاي مورچه سياه سرازير شد، حتي وقتي خرده هاي بيسکويت ريخت روي سرمان، اعتناء نکرد، با بغض گفت مادرم زير يک توت مرد -تا روز قبلش زير نارون بوديم . زن با عجله از وسط آدم ها مي گذشت، دلم مي خواست يواش تر برود -داشتم له مي شدم. بچه گريه کرد-مادرش ماچ اش کرد و نجوا کنان گفت امروز بايد همش بخندي مي ريم پيش بابا. لحظاتي به صورت لاغرش نگاه کردم و احساس کردم تحمل تکانها برايم آسان شد. مورچه سياه گفت خوابم مي آد. چشم هاش پف کرده بود، سرش را گذاشت روي دست هاش .گفتم شوخي نکن خوابت ببره دربه و داغون ميشي بلند شو بريم. سرش را بلند کرد و گفت :نه ...نريم نمي خوابم، اما هنوز چشم هاش روي هم بود. مادر، بچه را گذاشت زمين و کلاه او را برداشت و دستي به موهاي کم پشت او کشيد ...بچه به دور و برنگاه کرد و بعد چشم انداخت پايين، به چشم هاي درشت سياهش نگاه کردم، مژه هاش بلند بود. مادر انگشت گذاشت روي تکمه زنگ در چوبي، در که باز شد، بالاي حياط ،پيرزن را ديدم . مورچه سياه گفت ياد قصه ي پيرزني بود يه حياط داشت قد کبريت افتادم ،زن گفت سلام بي بي جان. پير زن با خوشحالي گفت سلام به روي ماهتان، خوش آمدين بفرماييد توي اتاق. زن گفت چشم و کيف دستي بزرگش را تکيه داد به در اتاق و کفش هاش را در آورد وقتي دست هايش آمد به سمت کفش بچه، ترسيدم. پيرزن گفت در نيار، ملافه پهن کرده ام بايد با اين کفشاي آبي اش برايم تاتي تاتي راه بره. زن بچه را نشاند روي ملافه و پيرزن برايش چاي آورد و عصايش را تکيه داد به ديوار و نشست نزديک بچه و گونه او را بوسيد و قربان صدقه اش رفت. مورچه سياه گفت مي رم زمين . گفتم نه نه بعدش شلتاق هم بزني جا مي ماني . روي ديوار يک قاب عکس بود. گفتم ببين بچه شکل اين مرد است . مورچه سياه گفت چه خوش قد و بالاست .زن گفت درد پاهاتون بهتر شده ؟پير زن گفت خدا را شکر. زن در کيف دستي اش را باز کرد و کيسه اي در آورد و گفت چند بسته سبزي است رويشان نوشته چسباندم . پيرزن گفت قربان دستت بار قبل سبزي آش رو زدم به برنج. هر دو لبخند زدند . از اتاق مجاور، صداي سرفه مردي آمد. پير زن و زن حرف هاي در گوشي زدند. بعد زن رو به بچه ها گفت بابا بزرگ بيدار شده. توي اتاق پدربزرگ، عکس هاي زيادي به ديوار بود. زن ،بچه را نشاند کنار پدربزرگش که توي رختخواب بود و او دست لرزانش را به سر و گوش بچه کشيد. پير زن گفت آقا داره به عکس هاي روبه روت نگاه مي کند بزرگ تر که بشه ازت مي خواد که حکايت اين آدم ها رو براش بگي، گوش بده چي ياد گرفته . مادر توي صورت بچه اش نگاه کرد و گفت خدايا...، بچه گفت شکر همشان خوشحال شدند. پدر بزرگ گفت بي بي خانم زمت بکش از توي گنجه پاکت و زنجير رو بيار بده به عروس مهربونم. بي بي همان کار را کرد. پدر بزرگ گفت اين نامه از برادرت درست روز شهادتش به دستم رسيد همان روز که به من لقب بهترين پستچي را داده بودند، پشت در خانه که رسيدم از کليدم استفاده نکردم و در زدم بي بي خانم پرسيد کيه ؟گفتم پستچي .پيرمرد لحظاتي سکوت کرد و بعدش گفت حالا وقتش رسيده پيش شما بمونه و دستش را با پاکت دراز کرد و عروسش گرفت . پيرزن زنجير کوچک را گذاشت روي دست بچه. مادر دست بچه را با زنجير گرفت توي مشت اش و آن را آرام به پشت و شانه هاي او کوفت و هر سه گفتند يا حسين و اشک ريختند. پدر بزرگ افتاد به سرفه، چه سرفه هايي و با دست اشاره کرد که بچه را بردارند. پيرزن سيني دواهاي پيرمرد را جا به جا کرد و رو به زن گفت شما بفرماييد او اتاق الان ميام. مورچه سياه حرف مي زد-نمي شنيدم . وقتي پير زن آمد به روي زن لبخند زد. مورچه سياه گفت طفلي زورکي مي خنده بنظرم شوهرش داره مي ميره . گفتم زبونت و گاز بگير . از خانه که آمديم بيرون مورچه سياه گفت دلم مي خواست به حکايت هايش گوش بدم. توي ميدان ،از ازدحام ماشين ها راه بندان بود-قاطي جمعيت از ميان ماشين ها رد شديم و در سمت ديگر ميدان سوار اتوبوس شديم. مورچه سياه گفت از خستگي نيمه جان شده ام. گفتم بخواب رسيديم بيدارت مي کنم. بچه و مورچه سياه خوابيدند و من يکباره دچار دلهره شدم فکر کردم اگر زن به جاي اولي که او را ديديم بر نگرده چي ميشه ؟از جا به جايي و نرسيدن به سوراخي که به آن عادت داشتم و گم کردن دوستانم مي ترسيدم. در آن پريشاني مي بايد حواسم جمع بود تا دست دوستم را رها نکنم. آخر خط پياده شديم. گورستان ساکت بود ،در قطعه شهدا ،زن در کنار قبري نشست و دستش را گذاشت روي سنگ قبر - لب هاش تکان مي خوردند و بعد آهسته گفت سلام داداش و نامه را از پاکت در آورد. توده ابري سفيد ما را پوشاند و برد بالا در يک چشم بهم زدن در جاده اي کوهستاني بوديم-همراه بادهاي سرد کوهستان بوي گلاب مي آمد- در سايه روشن جاده از هر گوشه اشباحي پديدار مي شدند که مسلح بودند اما هيچ صدايي نبود. زن با ديدن ردي از خون کفش هاش را در آورد،کمي جلوتر ،جورابش از جوي خون خيس شد و با ديدن مردي بلند قامت و مجروح، ايستاد و گفت سلام پسرت رو که نديديش آوردم. مرد به آسمان خيره شد و گفت چه ستاره باراني است. گفتم ظلماني ترين شب است !!...مورچه سياه با صدايي نازک گفت آخه عاشق نيستي. مرد جوان برگشت سر جايش . زن خواست از پي اش برود اما کف پاهاش چسبيده بودند زمين. لحظاتي بعد، در ميان توفاني از خاک - دست مرد توي آستين لباس رزم اش پرت شد به کناري، اما او در ميان انفجارهاي بي صدا، خود را روي زمين کشيد تا به کنار همرزم اش که شهيد شده بود رسيد و بر دست او که روي گلنگدن تفنگش بود بوسه زد و چشم دوخت به آسمان . مورچه سياه گفت چهار ستون بدنم مي لرزه او چه آرامشي داره !همان دم بعد انفجاري ديگر رزمنده ها را نديديم . زن چشم دوخت به آسمان و گفت خدايا شکرت که به مقام حيرتم رساندي. زن نامه را تا زد و گذاشت توي پاکت. سر همان چهار راه از مادر و بچه اش جدا شديم. دوستانمان دم سوراخ جمع شده بودند و همصدا گفتند کجاييد؟!تنها که شديم مورچه سياه گفت سينه ام مي سوزد . تب داشت. بهش گفتم ببرمت به اتاقک ؟گفت نه دم سوراخ دراز مي کشم. و همان کار را کرد و گفت بارون گرفته. سرم را بردم بيرون، همان مرد سبيلو صبح بود که نشسته بود روي زمين و دست مي کشيد به لبه کلاهش و اشک مي ريخت و با خودش حرف مي زد، مي گفت خجالت نمي کشد صبح بهم وعده داد شب انگار نمي شناختم چه چيزايي بارم کرد ميگه اون قدر آگهي روزنامه بخون تا چشمت سفيد بشه ما فقط با برج نشين ها کار داريم . منبع: نشريه نقش آفرينان شماره 58
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]