تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):سكوت مؤمن تفكر و سكوت منافق غفلت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1848634977




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لبخند ناتمام


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
لبخند ناتمام
لبخند ناتمام نويسنده:اکبر رضي زادهمنبع : راسخون سحر برگي ز دست تاک افتادتو گويي بال من بر خاک افتادنسيم از قاب عکسش پرده برداشتنگاهم بر رخ افلاک افتادننه، اصلاً همه ش تقصير تو بود که از اون اول به اين ناصر گره اين قدر رو دادي! اگه گذاشته بودي همون روزاي اول روشو کم کنم، حالا اين طور گردن کلفتي نمي کرد. هر وقت اومدم بگم: «ناصر...» بلافاصله جاده مرا کوفتي و توپيدي به من که:«ننه جون، بچه س... اون تو را دوست داره... باهات شوخي مي کنه... ناراحت نشو...»آره ارواح ننه اش! منو دوست داره! باهام شوخي مي کنه! همين دوست داشتن هاشه که امروز، تو کوچه، تو خيابون، تو محله، تو مدرسه، جلو دوست و فاميل، در و همسايه، خلاصه همه و همه جا سينه ش رو مثل علم يزيد جلو مي ده و راست و سيخکي وا مي سه و برا من شعر مي خونه! اونم چه شعري:«حسني خُل مسني، داريه نداري بزني، از زير دنبک مي زني!»از منم که قول مردونه گرفتي که ديگه هيچ وقت بهش نگم:«ناصر گره، کُره خره، گاب نره!»حالا چطوري بايد اين همه ليچارگويي هاي اونو بشنوم و دم برنيارم، خدا مي دونه و بس!هر چه هم بهش مي گم:«ناصر، من به ننه قول مردونه دادم داده ام!»تازه انگاري خيالش راحت مي شه که جوابي تحويل نمي گيره، ديگه معطل نمي کنه و هر چه سر زبونش مي آد، بارِ آدم مي کنه!«... ننه جون خونسرد باش... رفيقته ... همکلاسيته... بچه محله س...»صد سال سياه نمي خوام رفيقم باشه! اصلاً از اولش هم چشم ديدن منو نداشت.هر وقت يه نمره بيست مي آوردم، از حسادت مي خواست بترکه! خب به من چه که اون عنتر شاگرد تنبله؟! آدم هم اين قدر حسود؟!همين چند روز پيش تو مدرسه- قبل از اومدن آقا معلم- از ته کلاس بلند بلند شعر منو خوند. بچه ها هم غش کردند از خنده. خب، اون طفلکي ها که تقصيري ندارن! بالاخره يه نفر يه مزه اي انداخته، بايد بخندند! نبايد؟!... مقصر اون گامبوئيه که خجالت نمي کشه و جلو بچه ها اين قدر لودگي مي کنه و اين شِر و ور ها را بلغور مي کنه! مگه نه؟!...اوخ ... نمي دوني ننه! نمي دوني اون موقع چه جوري خون خونم رو مي خورد! دلم مي خواست پاشم و با مشت بزنم تو آرواره ش. ولي ... خب ديگه قولي که به تو داده ام برام خيلي مهمه؛ ناچار مجبور بودم همون طور که تو مي خواي يه گوشم رو در کنم، و اون يکي شو دروازه! ولي اون لا مصب مگه دست بردار بود؟! خنده پت و پهني تو صورتش ولو بود و مدام شعر منو مي خوند. آخرش هم خدا پدر و مادر مبصرمون رو بيامرزه. تاسفت تهديدش نکرد که: « اگه دست از سر حسن ور نداري، با من طرفي!» تمومش نکرد که نکرد.هر وقت هم به مامانش مي گم: «بتول خانم تو رو خدا به اين آقا ناصرتون بگين پاشو از تو کفشِ من بيرون بکشه !»با خونسردي تموم يه لبخند وت و وازي تحويلم مي ده و مي گه:«حسن جون، اون با تو شوخي مي کنه! ... اون تو رو خيلي دوس داره!»آره به جون باباي خرسش! خيلي دوسم داره! اون قدر که نمي خواد سر به تنم باشه! «ننه جون، بي خيال باش... مش رمضون، باباش آدم خوبيه...»اوهوم ... باباش!... آره به ارواح خاک ميدون شاه! آدم خوبيه! خدا پدرت رو بيامرزه ننه. تو خودت که آدم صاف و ساده اي هستي، فکر مي کني همه خوب اند! باباش هم از اون ناتوهاست. بد مصب شکمش دو متر از سرش جلوتره! مثه گاوخوني مي مونه! هر چي توش مي ريزه پر نمي شه!سه، چهار روز پيش رفته بودم حموم. مرتيکه خرس گنده با اون سبيلهاي چخماقي از بنا گوش در رفته، و اون ته ريش زبري که تو صورتش داغمه بسته اصلاً به آدم نمي گه: خرت به چند؟! برا آدمهاي بزرگ که خوب انعامش مي دن- کلي عزت و احترام قايله. براشون لُنگ پهن مي کنه. چقدر نرم مشت و مالشون مي ده، اما در جواب سلام من، بِر و بِر تو چشام زل مي زنه و هيچي نمي گه. وقتي هم درد مجبوري بهش مي گم:«مش رمضون، تو رو به پيغمبر، جلو اين پسرتون رو بگيريد. ديگه کم کم کفرمو درآورده!... »يهو اخم تو ابروهاش چمبره مي زنه و با عجله لنگهايي رو که تا و مرتب کرده، دسته دسته توي کمد مي ذاره و مي گه:« يعني مي خواي بگي تو به اون هيچي نمي گي و فقط وايميسي فحشاشو تحويل مي گيري؟ آره؟! ...»ده اگه من جواب ليچار گوييهاي اون لوس ننر را بدم که سي تا ننه و آقا پيدامي کنه و حتما سر و کارم به ميز آقاي ناظم کشيده مي شه!البته ننه اينو تو دلم گفتم. ولي حالا با چه زبوني به اين گامبو حالي کنم که من به تو قول مردونه داده ام!؟ خدا مي دونه و بس!اصلاً ننه، من هم مثل تو از اول زندگي شانس نداشتم! البته مي دونم که تو معتقدي: همه کارها دست خداست. اما به قول خودت: نمي دونم چرا هر چه درده، مال من دردمنده؟!اون از ناصر گره و ننه و آقاش. اونم از اين آقا ناظم که سفت پاشو کرده تو کفش من. هرچي بهش مي گم: آخه آقا ناظم شما يه آدم فرهنگي هستيد، نباس از اين توقع ها داشته باشي، من يکي اهل اين حرفا نيستم! مگه لامصب دست برمي داره؟! آخرش مي دونم تا به آقاي مدير - که آدم با خداييه- نگم اين مرتيکه به من چه حرفايي مي زنه، دست وردار نيست که نيست! اونم از بابا! ... که اصلاً نمي گه يه پسر ده ، دوازده ساله هم داره! اونم از زن باباي لچر، که با من مثل مادر فولاد زره، رفتار مي کنه! خلاصه ننه، خدا از هيچ راهي به من شانس نداده، نمي دوني اون روز که ناصر گره، خودنويسش رو گرم کرده بود، آقا ناظم با من چي کار کرد! بي غيرت نکرد لااقل يه کلمه هم از من بپرسه: «ناصر راست مي گه؟ کار تو بوده؟» و بعد اون طور شترقي بخوابونه تو صورتم! البته من مي دونم آقا ناظم کجاش مي سوزه! نامرد تازه بعد از اينکه يه فصل کتک مفصل به من زد، ناصر گره رو فرستاد در خونه ما تا چغلي منو به بابا بکنه. که چي؟! خودنويسش رو، من دزديده ام!اما ننه از بدشانسي من، اون روز بابا خونه نبود و ناصر موضوع را به زن بابا گفت. چشمت روز بد نبينه! ... زن باباي لاکردار، نه گذاشت و نه برداشت. چنان با کمربند به جون من يلاّ قبا افتاد که تا سه روز روي باسنم زخم بود. و لکه هاي سياه خون مرده پشت گرده ام تا دو هفته از بين نرفت.آره ننه، نمي دوني اون روز چقدر فحش خواهر و مادر به زن بابا دادم! ولي نمي دونم چرا از اون همه فحش، يکي ش هم از دهنم خارج نشد! همه ش از دلم بيرون مي اومد و مثه يخ، رو لبهام خشک مي شد و مي ماسيد! و درست مثل يه مجسمه ي تکيه ي غمزده فقط کتکها رو تحويل مي گرفتم و بجز «آخ! ...» چيز ديگه اي نداشتم که به زبون بيارم. انگار اين «آخ! ...» از هزار فحش و ناله سنگينتر بود و شکننده تر! اصلا ننه نمي دونم چرا امروز بدجوري دلم گرفته. انگاري يه کوه درد رو سينه م جا خوش کرده. مثل اينکه به صلابه ام کشيده اند و هر کسي يه قسمتي از بدنم رو مي کنه و به گوشه اي پرتاب مي کنه. اصلا انگار روزي که خدا خوشي ها را بين بنده هاش تقسيم مي کرده، يه آدم قالتاقي مثل آقا ناظم، يا زن بابا، يا ناصر گره، يواشکي اسم منو از تو ليست قلم گرفته!يادم نمي رم ننه، روزي که ناصر خودنويسش رو توي آت و آشغالاي خونه شون پيدا کرد، بي معرفت نکرد لااقل يه غذرخواهي خشک و خالي از من بکنه! زن بابا هم وقتي که فهميد کار من نبوده، نيشش رو مثل دهنه تغار باز کرد و گفت:«طوري نيس حسن! بچه بايد کتک خورش سفت باشه! »ولي اگه يه روز من يه تلنگر به اون دختر لوس و بي مزه ش بزنم، نمي دوني چه قشقرقي راه مي اندازه! انگاري حالا به اسب شاه گفته اند: يابو! به خيالش آسمون پاره شده و اون دختر ننر زردمبو رو زمين افتاده!تا حالا يه بار نشده که من و اون دعوا کنيم و زن بابا طرف منو بگيره. خب ديگه ننه، چه کار مي شه کرد؟ هر چي باشه اون بچه ي خودشه، ولي من بچه تو. بابا هم که اصلا فراموش کرده پدر هر دومونه!«ننه جون، خونسرد باش! ... مي گذره! ... زندگي اون قدرها ارزش نداره! ....»آره ننه مي گذره. فقط دلم مي خواست که به تو قول نداده بودم که بچه خوبي باشم، اون وقت مي فهميدي با اين آقا ناظم هيز، يا اين زن باباي لچر، يا اين ناصر گره نامرد، چه کار مي کردم!اصلا ننه، با توهم که آدم درد دل مي کنه، نه يه کلوم «ها» مي گي، نه يه کلوم «هو»! مثل يک شقايق تو لاک خودت خزيده اي، و ساکت و غمزده به من زل زدي و لااقل «لبخند ناتمام» ت رو، تموم نمي کني! لبخندي رو که سالهاست روي لبات يخ بسته! حالا کي مي خواد آب بشه، خدا مي دونه و بس! وقتي هم که با گوشه چشات با آدم حرف مي زني، فقط بلدي بگي:«ننه جون، خونسرد باش ... گذشت داشته باش ... مي گذره ... زندگي اون قدرها ارزش نداره! »يا تعريف اون ناصرگره ي نکبتي و ننه و آقاشو بکني!يادم نمي ره اون روز که تو يک دفعه قلبت درد گرفت و از هوش رفتي و بلافاصله تو را با آمبولانس به بيمارستان بردنت همين ناصر گره، عوض اينکه بياد به من دلداري بده، بي پدر وايساده بود وسط کوچه و جلو همه همسايه ها - که به خاطر تو در خونه جمع شده بودند- و داد مي زنه:«حسني، خل مسني، داريه نداري بزني، از زير دنبک مي زني!»ننه، حالا هم مثل بقيه ي آدما، همه ي حرفاي منو بشنو و نگو خرت به چند؟! وقتي هم با گوشه ي چشات با هام صحبت مي کني، فقط بگو:«ننه جون، خونسرد باش .... گذشت کن... بالاخره مي گذره! ...»آره ننه مي گذره. اما من ديگه حوصله م سر رفته... طاقتم طاق شده... روحم آتيش گرفته و داره يواش يواش همه ي وجودم رو مي سوزونه و نابود مي کنه. مگه يه پسر بچه چقدر تحمل داره؟!به خدا ديشب از تنگ غروب تا خروس خون، گريه و ناله کردم، و يکي نبود يه دستي به رو سرم بکشه و بگه: «گريه نکن!»خلاصه ننه، کم کم کفرم در اومده و توي اين دنياي به اين بزرگي هيچ کس به داد آدم نمي رسه! اگه يه خرده براي تو هم درد دل نکنم، پس ديگه چه خاکي به سرم کنم؟!اما ننه، تو چرا يه کاري براي بچه ت نمي کني؟! چرا يه دستي نمي جنبوني؟! چرا اون «لبخند ناتمام» ت رو تمامش نمي کني؟!....چرا اون يخهاي ماسيده روي لبات رو خرد نمي کني؟! چرا با اون دستات نمي زني شيشه ي اين قاب عکس رو بشکني و خودت رو از تو اين چارچوب فلزي خلاص کني؟!... و به کمک من بيايي تا اين سنگ مرمر به اين بزرگي رو از روي سينه ت برداريم؟!ننه به خدا قسم، هيکل نحيف و رنجور تو تحمل اين همه خاک و اين سنگ مرمر به اين بزرگي رو نداره!!!
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 522]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن