-
لبخند ناتمام نويسنده:اکبر رضي زادهمنبع : راسخون سحر برگي ز دست تاک افتادتو گويي بال من بر خاک افتادنسيم از قاب عکسش پرده برداشتنگاهم بر رخ افلاک افتادننه، اصلاً همه ش تقصير تو بود که از اون اول به اين ناصر گره اين قدر رو دادي! اگه گذاشته بودي همون روزاي اول روشو کم کنم، حالا اين طور گردن کلفتي نمي کرد. هر وقت اومدم بگم: «ناصر...» بلافاصله جاده مرا کوفتي و توپيدي به من که:«ننه جون، بچه س... اون تو را دوست داره... باها