واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک دقیقه مرخصی تشویقی!فرمانده لشکر گفته بود هیچ کس بدون اطلاع و با مدرک کافی از پادگان، نه خارج و نه وارد شود و من یک دژبان تازه کار نبودم که با اصرار و التماس، ترحم کنم و کسی را به داخل راه بدهم. تا آنکه یک سمج پیدا شد. خیلی هم سمج بود. بلد بود چطور هم حرف بزند که تو دل برو باشد. با لباس شخصی آمده بود و میگفت: «با معاون لشکر کار دارم». بعد از نیم ساعت اصرار، زبان به تهدید گشود:
ـ «حالا صبر کن برم داخل، خودم سفارشت رو به فرمانده لشکر میکنم. چنان ذکر احوالاتی از تو بگم که دیگر آرزوی مرگ کنی یا از این پادگان فرار کنی». بهش گفتم تو حتی اگر با فرمانده لشکر هم کار داشته باشی، طبق دستور ایشون باید مدرک داشته باشی که به داخل راهت بدهم، و گرنه من که با شما سر لج ندارم. ول کن نبود. بالاخره عصبانیم کرد. سرش داد زدم. کم مانده بود بزنم توی گوشش: «بشین، پاشو ـ بشین، پاشو». تا سی بار و بعد سینه خیز... «انجام بده یا به عنوان منافق میدهمت دست بچهها حسابی مشت و مالت بدهند». در همین لحظه بود که معاون لشکر از راه رسید. دست پاچه شد. به شدت هم ناراحت شد. آشناش بود. کم مانده بود بزند توی گوشم. بدش هم نمیآمد کمی سینه خیز و بشین و پاشو نصیبم کند. اما مهمانش در گوشی چیزی به او گفت و آرومش کرد. هیچ نگفت. مهمانش را برد داخل، یکی از سربازها از مرخصی برگشته بود. شاهد آخرین اعمال من و بگو مگوهای معاون لشکر بود. برگه مرخصی دستش بود. براش مهر کنترل زدم. به من گفت: «اگه دارت نزنن خوبه». پرسیدم: «مگه چی شده؟» و او برایم گفت که چه دسته گلی به آب دادم. تمام بدنم یک مرتبه خیس عرق شد. نزدیک بود در جا سکته کنم... چه انسان بزرگواری. میخواسته بفهمد ورود و خروج واقعاً کنترل میشود یا نه... دیگر واقعاً اشکم درآمده بود. فرمانده لشکر حسین خرازی را اذیت کرده بودم. مانع ورودش شده بودم. اما میخواست خودش را معرفی کند تا من با او چنین برخوردی نداشته باشم. شاید میخواست مرا امتحان کند. نمیدانم. گذشت تا روز بعد باز هم پست من بود که سربازی برایم یک نامه آورد. از طرف فرماندهی لشکر... دست و پایم میلرزید. خدا خدا میکردم. حتی احتمال میدادم حکم تبعیدم همراه چند ماه اضافه خدمت باشد. جرأت باز کردن نامه را نداشتم. گفتم قایمش میکنم، میگویم کسی به من نامهای نداده. گذشت. تا یک هفته بعد خبری نشد. انگار آب از آسیاب افتاده بود. من هم تازه فشار روانی و افکار منفیام کمی فروکش کرده بود. رفتم یواشکی و با مهارت تمام نامه را باز کردم تا ببینم چه مجازات و تنبیهی برایم بریدهاند... وقتی حکم را دیدم، زدم پس گردن خودم. عجب احمقی بودم که بی جهت ترسیدم و یک هفته باز کردن نامه را به تعویق انداختم و به همین راحتی تشویقی هفت روزهام به امضای فرمانده لشکر را از دست دادم. دیگر از مرخصی فقط یک دقیقه باقی مانده بود. و من این چند ثانیه را به ذهنم مرخصی دادم تا با یک نفس عمیق همه افکار منفی را برای همیشه بفرستم مرخصی... . مطالب مرتبط :کلیسایی که سنگر شدسنگر ساندویچی و تركش فلفلیفکر کردند من آدم نیستم!سنگر کاغذیشهادت یک بسیجی از زبان فرمانده عراقیمی دونی اروند یعنی چه؟وقتی آبگوشت عراقی خوردیم!آخرین تیری که به عراق شلیک شدخواندنی ترین خاطره دفاع مقدس جواد راونجیتنظیم : فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 484]